وقتی از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد، خروج از خونهی چوبی و کلاسیکش بود.
یادش رفت کفش گیاهیش رو بپوشه و برای همین موقع دویدن یکم احساس خراش به پاهاش دست داد.
یه قطعه از زمین وجود داشت که هیچگونه چمن و علفی نداشت و برای همین واسه قدم زنی با پای پیاده مناسب نبود.
اما هیچکدوم اینا برای جونگین اهمیت چندانی نداشت، هدفش انقدر مهم بود که درد جزئی پاهاش رو متوجه نشه.
بالاخره از اون منطقه هم رد شد و به رودخونه رسید.
همونجا متوقف شد و چشم گردوند تا بتونه دوباره ببینتش، اما دریغ از وجود یک موجود زنده در این حوالی!
یکباره ابرهای بالا سر جونگین ابری شد و غم عجیبی به دل جونگین نشست.
اون از تنهایی میترسید و دوباره تنها شده بود.
هیچوقت به چانیول نگفته بود که از تنهایی وحشت داره، نگفته بود چون نمیخواست چانیول بخاطرش از امیال درونیش بگذره و همون سه ماه رو نره گردش.
حس یه بچهی گمشده در بین شلوغی رو داشت، وسط شلوغی بود، اما تنها بود.
این فکر احمقانه که قراره درست همینجا توی جنگل بی در و پیکر توسط یه حیوان غولپیکر و وحشی خورده بشه، به اندازهی کافی میتونست منبع ترس جونگین باشه.
افکار دیگهای هم وجود داشتن که هرکدوم واهمهی خاصی رو به روح امگا میبخشیدن؛ این مثال که فقط.. یه مثال بود!
درواقع.. تنهایی، بزرگترين دشمن جونگین بود.
همونجا روی زمین نشست و جریان رودخونه رو با چشمهای خوشرنگش دنبال کرد.
اون شخصی که دیشب اومده بود اینجا، مثل یه روزنهی امید و درخشش برای جونگین بود.
فکر میکرد قراره باهاش دوست بشه و کمی راحت تر با رفتن چانیول کنار بیاد.
اما اون رفته بود، اونم از جونگین ترسیده و.. رفته بود!
- چرا هرکی رو که من میخوام به اندازهی یک قدم کنارم نگه دارم، ده قدم ازم فاصله میگیره؟ یعنی اشتباه از منه؟
جوابی از رودخونهی خوش رنگ و لعاب مقابلش دریافت نکرد.
حتی صدای جیک جیک پرندهها هم نمیتونست توی ذهن جونگین ترجمه بشه و رنگ جواب بگیره!
- فکر کنم مشکل از منه.. آره دیگه.. آخه کی وقتی میخواد یکی رو پیش خودش نگهداره، میترسونتش و پرتش میکنه داخل آب و سنگ های تو؟
کمرش رو کج کرد و آروم روی چمن ها دراز کشید.
همونطور که به پهلو و جنینوار خودشو جمع کرده بود، علف های کوتاه و بلند جلوی روش رو نوازش میکرد.
- هاه.. کاش یه روز زودتر میومد.. اینطوری من قبل کامل شدن ماه میتونستم صورت اون شخص رو لمس و دلیلی برای خودکشی نکردن پیدا کنم!
وقتی مرطوب بودن علف ها بخاطر شبنم صبحگاهی، به پوست جونگین نفوذ میکردن، رفته رفته روحش رو تازه میکردن!
جونگین همیشه با چیزهای تازه و نو شکفته خیلی خوب گرم میگرفت و این صمیمیتش فقط با طبیعت برقرار میشد.
مثل همین علفهایی که خیلی مورد توجه بقیه قرار نمیگیرن، اما چون جونگین زادهی ظرافت و زیبایی بود به هر زیبایی کوچیک و بزرگی دست میزد و باهاش دوست میشد؛ درست مثل شخصی که با لمس و نوازش کردن چهره و سر اسب، میخواد باهاش ارتباط بگیره و دوست بشه!
جونگین، شیفته و شیدای شکوههای تازه و سرزنده بود.
جونگین، شیفته و شیدای طبیعت سبز و شاداب بود.
جونگین، شیفته و شیدای گلهای گلگون و خوشعطر بود.
و در نهایت جونگین، شیفته و شیدای صدای آذرخش و آب بود.
چراکه جونگین، نماد شکوفه بود!
- کاش دوباره بتونم ببینمش.. میخوام به خودم قول بدم تا وقتی که دوباره ندیدمش و باهاش حرف نزدم، چشم به ماه کامل شدهی شب چهارده ندوزم!
با خودش عهد بست و انگشت کوچیکش رو به دور یکی از علف ها پیچوند؛ عملی که وقتی دوتا بچه میخوان بهم قول بدن، انجامش میدن!
────────────────────
پسر چشم رنگی در عین خشمی که داشت، اما بازم دلش نمیومد خرج اضافهای به سهون بزنه و چیزی گرون تر از ماشین خودش انتخاب کنه. هرچند سهون اصرار پشت اصرار داشت تا گرون ترین ماشینی که حق تاکسی شدن داره رو برای بکهیون خریداری کنه و این اطمینان رو به بکهیون میداد که هیچوقت قرار نیست با خریدن این ماشین ورشکسته بشه!
بکهیون دلیل پافشاری سهون رو گذاشته بود به ازای عذاب وجدانش و به همین علت سعی میکرد خیلی دعواش نکنه.
درواقع هرجوره خودشو مقصر میدونست که همپای آدمی شد که هیچ شناختی ازش نداشت و حتی برای رسوندش به اون جنگل کمکش کرد!
وقتی دید سهون و فروشنده سر یه ماشین ایستادن و دارن چند برگ کاغذ اینور اونور میکنن، از مبارزهی افکارش خودشو بیرون کشید و سمت اونا قدم برداشت.
سهون تا بکهیون رو دید دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش، خودکار رو به دست پسر داد، یکی از کاغذ هارو روی کاپوت صاف کرد و خودشم شروع کرد به توضیح داد.
- این مدل آخرین ماشینی هستش که مجوز تاکسیرانی رو میتونه دریافت کنه. بازم اگه یه ماشین دیگه میخوای انتخاب کن من مجوزش رو میگیرم.
بکهیون یه نگاه به ماشین و قیمتش انداخت، یه نگاهم به سهون انداخت؛ این دیگه خیلی گرون بود، سیصد و شصت هزار دلار؟!
امکان نداشت بکهیون زیر دین همچین مبلغی بره!
اصلا شاید سهون نقشه داشت تا با اینکار بکهیون رو توی مضیقه قرار بده و درقبال این خرید ازش درخواست های عجیب کنه؟!
- چرا فکر میکنی امضا میکنم؟
- قسم میخورم هیچ درخواستی قرار نیست ازت بکنم. این یه لطف نیست، فقط پرداخت خسارته! اونم چون تو بخاطر من ماشینتو از دست دادی، دوباره حالت بد شد و آسیب دیدی دارم اینکارو میکنم.
دودل بود، اما حق و منطق طرف سهون پرسه میزد!
به یک لحظه آینده رو به تاریک ترین قسمت مغزش پرتاب کرد و سند مالکیت رو امضا کرد.
سهون لبخندی زد و به بکهیون تبریک گفت.
پسر کوچیکتر هم تشکر ریزی کرد و توجهشو به ماشین جدیدش داد؛ خوشگل بود!
سهون بکهیون رو با دوست جدیدش تنها گذاشت و رفت سراغ پرداخت هزینه.
در حین همین بحث و گفتگو، بکهیون اینور نشسته بود داخل ولووی مشکی رنگش که داخلش تودوزی تمام سرمهای داشت.
بوی تازگی و برند بودن چرمهای ماشین، به خوبی خوشسلیقگی سهون رو به رخ میکشیدن.
گوشیش زنگ خورد و بکهیون رو از حالت ذوقزدگی خارج کرد.
پسر گوشیش رو برداشت و با دیدن ناشناس بودن شماره اخم ریزی کرد. خدا میدونست باز کی یدونه شماره رو جا به جا گرفته بود و مزاحم بکهیون شده بود!
جواب داد و منتظر شنیدن صدای طرف مقابل موند؛ وقتی صدای دوست خودشو شنید جا خورد!
اگه این دوستشه، پس چرا شماره سیو نشده و ناشناس بود؟
- دویونگ! تویی؟ این دیگه چه شمارهایه؟... توام که همیشهی خدا شارژ گوشیت رو به موته!.. کجایی مگه؟.. خیلی خب بابا ادای گریه درنیار، میام دنبالت. برو گمشو..!
مثل همیشه "برو گمشو" به معنی "خداحافظ" از دهن بکهیون خارج شد و بلافاصله تماس قطع شد.
چرا دوستش هیچوقت خدا شارژ نداشت؟
این شاید صدمین باری میشد که بکهیون شمارهی ناشناس رو شانسی جواب داده و مخاطبش دوست صمیمیش بوده!
سرشو از پنجرهی ماشین درآورد و مودبانه سهون رو صدا کرد تا متوجهش کنه که میخواد زود بره.
سهونم سرشو بالا و پایین کرد و زودتر مراسم خداحافظی رو تموم کرد.
────────────────────
- بازم راضی به زحمتت نبودم!
- دیگه بالاخره کل پولشو تو دادی، یه دور که میتونم با خودم ببرمت بیرون!
سهون به مزه ریختن بکهیون خندید و کمربندشو بست.
ماشین بعد استارتی که خورد، روشن شد و بکهیون به یک لحظه موقع حرکت کردن از ترس لرزید.
ترسید چون بازم اون اتفاقی که دیشب رخ داد به یادش افتاد.
سعی کرد خیلی سریع با چند نفس عمیق و پلک زدن، دوگانهبینی چشمهاش رو برطرف کنه و به خودش مسلط باشه.
آروم آروم حرکت کرد و با تکرار کردن جملههای نورانی در قلب و ذهنش، خودشو آروم کرد.
سهون وقتی این وضیعت رو دید به روی خودش نیاورد ولی توی دلش به خودش نهیب زد که چرا باعث شد یه انسان آسیب ببینه!
بلاخره سهون اون کسی بود که حتی آسیب میدید هم تصمیم خودش بود و نمیتونست اعتراضی به کسی کنه، نه بکهیون یا هرکس دیگهای!
- الان میری هتل؟
- نه میرم دنبال دوستم، بعدش میخوایم یکم دور دور کنیم و خوش بگذرونیم! توام میای؟ بالاخره اگه جنگل بخوای بریم دیگه تا برسی دیر میشه.
حق با بکهیون بود، الان دیگه ساعت داشت میگذشت و سهون اگه بازم میرفت، دوباره به شب میخورد و مسلما شب رفتن عواقب خوبی براش درپی نداشت.
پس با سوال بکهیون موافقت کرد و تصمیم گرفت امروز رو به گردش در استرالیا بپردازه و کمی تفریح کنه!
فردا رو که ازش نگرفته بودن، وقت بسیاره برای اینجور کارها..!
Be Continue..
────────────────────
اول اینکه به استریمرای آلبوم سوهو خسته نباشید میگم♥️
دوم اینکه ولوو یه برند تریلی و خودروی خیلی خفنه. یه مدل سواری داره که برای تاکسی زیادی گرون و خفنه؛ مدل S90 - 2021😂😭
سوم اینکه 360هزار دلار حدود 10 میلیارد تومنه. سهون چون صفر ماشینو خرید گرون شد، اگه دست دوم میخرید براش 200هزار دلار تموم میشد که میشه معادل 5میلیارد و 500میلیون😶
چهارم اینکه پس جونگین متوجه حضور سهون شد، نه؟ بچم دست خودش نبود وگرنه سهونو پرت نمیکرد توی آب😂🤏🏼
پنجم اینکه دویونگ (وکالیست انسیتی) اسپویله👍🏼
* وای زیاد شد حرفام😂*
خلاصه که امیدوارم مثل همیشه دوستش داشته باشین♥️آقا خودم حسودیم شد به ماشین بکهیون...😭😂
اینم از دویونگِ کیوت و خوردنی*-*♥️
VOCÊ ESTÁ LENDO
Blossom🌷
FanficName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»