آلفا این چهرهی آشنا رو با یک اخم شروع به کاویدن کرد و وقتی پسر کوچیکتر با استفاده از یک تاب که با طناب های درختی و تختهی چوبی درست شده بود، خودشو به سمت آلفا کشید و درست در فاصلهی چند سانتی متری سهون خودش رو نگهداشت. چشمهای کشیده و خورشید رنگش رو گرد کرد و به آلفا خیره شد. این پسر اینجا چیکار میکرد؟ برعکس سهون که چهرهی این موجود عجیب و زیبا براش فقط آشنا بود، اما این پسر کسی بود که سهون رو به خوبی به یاد داشت!
- تو دیگه چه موجودی هستی؟
سهون خشک و بیحالت پرسید که مثلا "من بهت اهمیت نمیدم". اما درواقع داشت از شدت کنجکاوی، علاقه و میل به لمس کردنش میمرد! البته استرس اینم داشت که نکنه این زیبارو همون جونگین بود!
بعد از کمی فشار آوردن به مغزش متوجه شد چانیول قبلا گفته بود کسی در این جنگل زندگی نمیکنه جز خود جونگین! ذهنش که این جرقه رو زد، حیرت زده شد! اوه نه.. این فرشتهی زیبا و مظلوم همون امگای ترسناک و زشت بود؟!
- اینو من باید بگم! تو توی خونهی من چیکار میکنی؟!
جونگین با صدای نرمش که آغشته به لحن متعجب و حق به جانب بود جواب سهون رو داد. سهون احساس کرد یک چیزی دقیقا در بین ریههاش، تپش هاش رو از دست داد و شروع کرد به ریزش در دلش، اصطلاحا همون قلبی که پودر میشه، ذراتش در دل ته نشین و سپس تبدیل به پیله های پروانه میشن؛ درنهایت این بذر عشق هست که در وجود آدمیان تبدیل به شکوفه های زیبا و به رنگ محبت و علاقه میشه!
- من تورو میشناسم! تو همونی هستی که چند روز پیش اومدی اینجا و وقتی منو دیدی وحشت کردی. منم از ترسم انداختمت توی آب!
- درواقع پرتم کردی! به هرحال، پس تو منو میشناسی؟
پسر با علامت سر تایید کرد و با لرزش موهای قهوهای روشن، موج دار و پف پفیش، قلب سهونم بار دیگه لرزوند. رنگ پوست پسر برنزه و زیر پرتوهای نازک خورشید که از میان درختان درز پیدا کرده بودن، مثل یک الماس طلایی رنگ میدرخشید! لباس امگا یک پارچهی سفید گشاد بود که کل پاهاش و قسمتی از سینهش مشخص بود. گوشهای مثلثی و گرگینه حالتش که به رنگ سفید بود، به قدری مخملی و نرم به نظر میرسید که سهون شک میکرد اینا واقعا غضروف دارن یا نه! بر روی رون پای راست پسرک یک علامت خاصی بود که انگار شبیه چنگال بود؛ ترقوهش هم با توجه به گفته های چانیول، با علامت گل ساکورا تزئین شده بود! چشمهای طلایی و درخشان پسر نشان از امگا و گرگینه بودنش بود، بخاطر کشیدگی چشمهاش و مداد چشمی که بهش خورده بود، زیباییش رو دوچندان میکرد. بینی جونگین شبیه به موهاش بود، پفکی و بانمک. لبهای قلوهای، درشت، مرطوب و سرخش سهون رو وادار میکرد که صفت نرم بودنم به این دفترچهی صفات اضافه کنه!
سهون هرچی بیشتر و بیشتر امگای مقابلش رو کاوش کرد، بیشتر به این پی میبرد که خوابه و حالا داره با رویاهاش بازی بازی میکنه؛ وگرنه چطور ممکن بود همچین موجود آسمانی و کیوتی همون موجود خونین و وحشتناکی باشه که سهون رو تا پای مرگ برد؟!
با لمس شدن لبهاش توسط انگشتهای لاغر و کشیدهی امگا، سهون به خودش اومد، نگاهشون دوباره بهم قفل شد و برق خاصی در چشمهای هردو جرقه زد. همون جرقهی مشهور و محبوب عشق که در بین امگا و آلفاها مثل یک دین دارای اهمیت بسیار زیادی بود!
نزدیک یک دقیقه هردو شخص بجز پلک زدن هیچ کاری نمیکردن، انگار که هردوتا متوجه شدن یک اتفاق عجیبی بینشون افتاد که یکباره این احساس خواستن درون هردو شعلهور شد!
حواس سهون بعد از حرکت جونگین پرت شد و حالا با تعجب بهش نگاه میکرد. جونگین داشت انگشتش رو بزور داخل دهن سهون میکرد! آلفا واقعا هیچ ایدهای نداشت که امگا چرا داره همچین رفتار غیر دوستانهای از خودش بروز میده! وقتی دید جونگین هنوزم مصممه که انگشتش رو وارد دهنش بکنه، دیگه تسلیم خواستهی پسر شد و اجازه داد انگشت امگا بیاد داخل دهنش. امگا وقتی اجازهی ورود رو دریافت کرد، سریع دندونهای سهون رو لمس کرد و وقتی از تیز نبودن دندونهاش -بجز دندون های نیش- مطمئن شد، دستشو خارج کرد و دوستانه ترین لبخندش رو تقدیم نگاه آلفای مجذوب شده کرد.
- قرار نیست منو بخوری! از الان به بعد ما باهم دوستیم!
سهون لحظاتی ساکت مونده بود و داشت ربط رفتار جونگین رو به حرفش پیدا میکرد که بعد از موفق شدن، اونم لبخند آرومی زد. قارچ رو از دستش انداخت زمین و گونهی امگا رو لمس کرد که پسر سریع به این حرکت سهون واکنش داد. گوشهاش تند تند بالا و پایین شدن و هلوهای مخفی شده در زیر گونههاش به روی پوستش مهاجرت کردن تا گونههاش رو گلبهی کنن! سهون شاهد این واکنش های بامزهی امگا بود و هرلحظه لبخندش پررنگ تر میشد، چرا که رایحهی هلو بیشتر از قبل خودشو نشون میداد و تمام وجود امگا رو پر از این رایحه کرد!
سهون تا حدودی متوجه شده بود که اون درخشش چشمهاشون برای چیه، اما مثل اینکه جونگین خیلی متوجه نشده بود چون از لفظ دوست استفاده کرده بود! البته.. همون بهتر که امگا به این سرعت هوایی نشه!
- ولی فکر نکنم با این بویی که راه انداختی.. ما دوست هم باشیم!
- منظورت چیه؟
- نظرت چیه اول از تاب بیای پایین و بغل من بشینی؟ ممکنه حواست نباشه و بیفتی.
به دنبالهی حرفش دست جونگین رو گرفت و آروم سمت خودش کشید تا پسر متوجه بشه باید همکاری کنه. جونگینم برخلاف پاسخ درست به سرخی، سرگیجه و گرمایی که لحظه به لحظه وجودشو بیشتر از قبل دربر میگرفت، به حرف سهون گوش داد و روی پاهاش نشست. پاهای خودش رو روی سنگ دراز کرد و کمرش رو به دست ستون شدهی سهون تکیه داد.
- چرا دوباره اومدی اینجا؟
- چون دلم اینجا جا مونده، اومدم برش دارم.
- من که قلبتو نگرفتم، فقط انداختمت تو آب!
- چرا دیگه.. قلبمو گرفتی، الان پیش توعه. اومدم ازت بگیرم!
سهون با شوخی گفت ولی جونگین واقعا اخماشو درهم کرد و به این فکر کرد که کی قلب سهون رو گرفته، اما وقتی یادش افتاد انسان کلا بدون قلب که نمیتونه نفس بکشه، اخماشو اینبار از روی حرص توهم برد و به چشمهای آروم و زمستونی سهون خیره شد.
- آدم که بدون قلب نمیتونه زنده بمونه، منو مسخره کردی؟
- نه خب.. یک قلب معنوی وجود داره که آدم وقتی از کسی خوشش میاد، اصطلاحا میگن قلبشو پیش طرف جا گذاشته!
- مگه تو از من خوشت میاد؟
- حتی سنگدل ترین آدم های کرهی زمینم عاشقت میشن، گلدن!
جونگین ریز خندید و سرشو داخل گردن سهون غیب کرد، از عطر سهون خیلی خوشش اومده بود و هرچی بیشتر ازش نفس میکشید، از گرما و سرگیجهش کاسته میشد. انگار که مرحمی روی زخم باشه، خنک و لطیف!
هرازگاهی که باد خودش رو به وزش دعوت میکرد، موهای مشکی سهونم به رقص وادار میکرد. همونطور که جونگین داشت از پایین صورت قشنگ و آروم آلفا رو با نگاهش ذوب میکرد و از منظرهش لذت میبرد، سهونم با دیدن اون صورت کوچیک و گردی که به شکل بامزهای داشت نگاهش میکرد لذت میبرد. بخاطر ماهیت هایی که دارا بودن، تفاوت جثههاشون تا حدودی جلب توجه میکرد، اما این کوچیک بودن جونگین، چیزی از پاهای خوشفرم و بلندش کم نمیکرد!
جونگین احساسی که الان با این غریبه که داشت رو هیچوقت با چانیول تجربه نکرده بود، انگار که سهون رو در زندگی قبلیش داشته و الان خیلی احساسش براش آشناست، فقط یادش نمیاد که این آلفا دقیقا کیه! جونگین در کلیات، هیچوقت انقدر زود صمیمی نمیشد؛ البته که افراد کمی اطرافش وجود داشت، اما بازهم این صمیمیت و تکیه دادن به این آلفا براش هم امنیت و شیرینی به همراه داشت، و هم استرس اینکه نکنه این احساس فراتر از آرامش رو همین الان از دست بده!
- اومدی بمونی..؟
امگا تا به موضوع رفتن فکر کرد، فوراً سوالش رو مطرح کرد و سهون کمی خشک شد، تا آخر عمر که نمیتونست اینجا بمونه. تازه دلیل خیلی محکمی هم برای موندن نداشت، درواقع هنوز نمیتونست بطور قطعی بگه که این امگا، جفت حقیقیشه. احتمال میداد فقط یک حس زودگذره، درست مثل دوران دبیرستانش که عاشق یک امگای اشتباه شده بود و حتی یکسال باهاش وارد رابطه شد. ولی بعدها مشخص شد اونا هیچ گونه میل و کشش جنسی ای به هم ندارن و حتی حرف های همدیگه رو نمیتونن بدون استفاده از کلمات اضافه درک کنن!
بخاطر همین تجربهای که سهون کسب کرده بود، نمیخواست عجولانه تصمیم بگیره، پس مجبور بود حقیقت رو یکم بپیچونه و فقط مفهوم رو به جونگین برسونه.
- اینجا که تا ابد نمیتونم بمونم؛ اگه بخوامم تا ابر کنارت بمونم، باید از یکسری چیزا مطمئن بشم. اون وقت میتونم با خودم ببرمت!
- اما من که نمیتونم از اینجا بیرون بیام..
- به من اعتماد کن کوچولو، اگه به اون تردیدم مطمئن بشم، شک نکن میتونم از اینجا بیرون بکشمت!
────────────────────ایدهی اصلی بلاسم همین فنارت بود، یعنی اگه اینو نمیدیدم، هیچوقت بلاسم نوشته نمیشد:)))))
────────────────────
Be Continue.. ^^
خوشگلا مقدمهی فیک جدیدم آپلود شد. (سکای-کوکوی-تکای)
اگه دوست داشتید توی پروفایلم ببینید^^
دوستتون دارم♡:>
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»