Part - 25 (🔞)

338 69 9
                                    

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ساعاتی صرف پرواز شد و وقتی هواپیما در سرزمین استرالیا فرود اومد، عقربه‌های کوتاه و بلند عدد سه رو به نمایش گذاشته بودن. سهون و جنو مراحل همیشگی فرودگاه رو طی کردن و بعد از دریافت چمدون، از اون فضا خارج و سوار یکی از تاکسی‌های مخصوص شدن. وقتی راننده پرسید کجا می‌خوان برن، سهون تازه یادش افتاد که اونا واقعا کجا می‌خوان برن! بکهیون که خونه نبود، هر راننده‌‌ای هم به جنگل نمی‌رفت. پس مسلما یا باید به هتل می‌رفتن، یا آدرس منطقه کوئینزلند رو می‌دادن و باقی راه رو تا جنگل پیاده طی می‌کردن. البته با وجود چمدون‌های سنگین و بزرگ، نمی‌شد پیاده اون مسیر طاقت‌فرسا رو طی کرد، بنابراين، سهون آدرس هتلی که قبلا اونجا ساکن بود رو به راننده داد.
‌‌‌‌‌
- می‌تونم قسم بخورم آدرسی که دادی آدرسی نبود که واقعا می‌خواستی بدی!
‌‌‌‌
- معلومه که نبود، منتهی از اونجایی که تو سوسول تشریف داری، مجبور شدم بگم اول بریم هتل‌. چمدون‌ها رو اونجا می‌ذاریم، یه دوش می‌گیریم و بعد می‌ریم جنگل.
‌‌‌‌‌
- ناهارم که عمهٔ من می‌خواد بخوره.
‌‌‌‌
- وای تو چقدر شکمویی! همین یک ساعت پیش داخل هواپیما غذا خوردی. تازه سهم منم خوردی، گرسنهٔ اتیوپی!
‌‌‌‌‌
جنو زبون درازی کرد و با یک چشم غره، به مکالمه پایان داد. سهون هم خرسند از اینکه تونسته بود دهن جنو رو ببنده، به مناظر پر زرق و برق شهر چشم دوخت. وقتی مغزش به این فکر می‌کرد که کمی بعد قراره دوباره معشوقهٔ جدیدش رو ببینه، قلبش به آخرین درجه از تپش صعود می‌کرد و به همین دلیل خونی که داخل رگ‌ها با فشار درحال پمپاژ شدن بود، باعث تشکیل حس اضطراب در قسمت پاهای آلفا می‌شد. احتمالا از نظر دوستش شبیه بچه‌ها شده بود که نظرش کاملا به جا و درسته، سهون مثل بچه‌هایی که سوار اتوبوس شدن و دارن می‌رن اردو شده بود!
‌ ‌‌‌‌‌‌
- آروم باش پسر. اینطوری که تو دلت می‌جوشه، اگه یک راست بریم جنگل خیلی بهتره!
‌‌‌‌
- من خوبم. چیزی نیست.
‌‌‌‌
- آره دارم می‌بینم، سهون سه ساله از سئول!
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌ ‌‌‌جنو گفت و جوابی دریافت نکرد، لبخند آرومی زد و گونهٔ دوستش رو نوازش کرد. سهون که سرش به طرف شیشه چرخیده بود، دوباره به جنو نگاه کرد. وقتی دید دوستش چیزی نمی‌گه و فقط قصد داره یکم آرومش کنه، جواب محبتش رو با یک لبخند و پلک زدنی طولانی داد.
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
────────────‌‌────────
‌‌‌‌
‌‌‌‌
درست موقعی که دوش گرفتن جنو تموم شد، تلفن سهون زنگ خورد. تماس از طرف وکیل بود، جواب داد و همزمان به جنو اشاره کرد که در پوشیدن لباس و خشک کردن موهاش عجله به خرج بده. جنو هم بی‌هیچ حرفی وارد اتاق شد و در رو بست تا با سشوار موهاش رو خشک کنه.
‌‌‌‌
- چی شده؟ خبر جدیدی داری؟
‌‌‌‌‌
+ سلام سهون، آره‌. راننده چند ساعت پیش دستگیر شد و همین دو دقیقه پیش اعتراف کرد. متاسفانه از طرف عموی خودت بوده.
‌‌‌‌
- چی..؟
‌‌‌‌
+ می‌گه تا جایی که می‌دونه، عموت می‌خواسته با حذف کردن تو مال و منال بابات رو تصاحب کنه! حالا شکایتی داری؟
‌‌‌‌‌
- معلومه که آره! از طرف من شکایت نامهٔ عمو رو بنویس و کارها رو جلو ببر.
‌‌‌‌
+ باشه، مراقب خودت باش.
‌‌‌
- ممنونم، توام همینطور.
‌‌‌‌‌
تماس و قطع کرد و شوکه به مقابلش خیره شد؛ یعنی چی؟! برادر پدرش که آدم خوبی بود! چطور امکان داشت انقدر پست و دنیا دوست بشه که دست به همچین کار کثیفی بزنه و نقشهٔ قتل تنها یادگار برادرش رو طراحی کنه! واقعا مونده بود که دیگه باید به کی اعتماد می‌کرد، اصلا اجازه داشت معنای اعتماد رو بعد از چند سال عمر کردن، بپرسه؟! دقایق می‌گذشتن و سهون حتی نمی‌تونست درست حسابی پلک بزنه. شوکه بود، خیلی زیاد! عموی سهون کسی بود که از بچگی بهش عشق ورزیده بود و جز دوست داشتن چیزی بهش القا نکرده بود، اما الان...؟
‌‌‌‌‌
- چی می‌گفت؟ هی! هون، با تو نیستم مگه؟!
‌‌‌‌‌‌
صدای بشکن زدن جنو در زیر گوش سهون نجوا شد و آلفای بیچاره رو از دنیای گذشته به دنیای حال برگردوند. جنو بار دیگه سوالش رو مطرح کرد و سهون با گیجی پاسخ داد: "اونی که می‌خواسته من بمیرم، عموی خودم بوده!"
‌‌‌‌‌‌
- چی؟!
‌‌‌‌‌‌‌
لبخند سهون انقدر غم‌انگیز به نظر می‌رسید که دهن جنو رو برای رگبار فحش باز کرد! نمی‌تونست درک کنه چقدر پول باید برای یک سری افراد اهمیت داشته باشه که دست به قتل بزنن، اونم قتل کسی که ذره ذرهٔ بزرگ شدنش رو شاهد بودن!
‌‌‌‌
- مرتیکهٔ آشغال! چطور تونست به این موضوع حتی فکر کنه؟! حالا انجام دادنش پیشکش! وای این دیگه آخر رقت‌انگیز بودنه! سهون لعنتی، بخدا اگه از شکایتت صرف نظر کنی من می‌دونم و تو، فهمیدی چی گفتم یا نه؟!
‌‌‌‌‌
- نمی‌دونم جنو.. نمی‌دونم.. شخصا نمی‌خوام ازش بگذرم، ولی اگه روح پدرم راضی نباشه چی؟ بالاخره برادرش بوده.‌‌.
‌‌‌
- دیوونه شدی؟! اگه اون برادرش بوده، تو پسرش بودی! عالم و آدم می‌دونن که پدرت دیوانه‌وار عاشقت بوده و هرگز از دشمن تو خوشش نمی‌اومد. اتفاقا اگه بگذری هیچوقت تو رو نمی‌بخشه!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌
آلفا نفس عمیقی کشید و گردنش رو به پشت هدایت کرد. جداً دیگه توان نداشت، خستگی داشت بند بند وجودش رو خرد می‌‌کرد و شیرهٔ جونش رو می‌مکید! کاش فقط بره، کل کشور رو برای همیشه رها کنه و زندگی جدیدی رو برای خودش دست و پا کنه. مثلا اینجا، استرالیا، کنار جونگین و دوستان جدیدش! اگه می‌تونست جنو رو راضی کنه که باهاش بیاد و تا ابد اینجا زندگی کنن، حتما تمام تلاشش رو می‌کرد که از اون منطقه خفقان دور بشه و در این هوای تازه نفس کشیدن رو یکبار دیگه تجربه کنه!
‌‌‌‌‌
- فکرای بی‌خود نکن، پاشو بریم. اگه شب بشه من نمیام، از الان گفته باشم!
‌‌‌‌‌‌
- بریم.. بریم که دیگه مغزم نمی‌تونه فکر کنه!
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
────────────‌‌────────
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌برای بار سوم بود که این مسیر رو طی می‌کرد و می‌اومد اینجا، اما اولین بار بود که پیاده و همراه با جنو بود. جنو برعکس بکهیون نمی‌ترسید و اتفاقا هیجان زیاد به صورت خیلی واضحی کل صورت پسر رو فرا گرفته بود.
‌‌‌‌
کم مونده بود ساعت پنج بشه که به ورودی رسیدن، همون ورودی ترسناک و وهم‌آور همیشگی! سهون کمی می‌ترسید، می‌ترسید باز هم اتفاقی بیفته. از اینکه بلایی سر خودش بیاد بیم نداشت، بیشتر اضطرابش راجب جنو بود، نمی‌خواست خطری دوستش رو تهدید کنه و عذاب وجدانش برای سهون بمونه. هرچند نگرانیش بی‌خود و بی‌جهت بود، چون الان جونگین تنها نبود و علاوه بر چانیول، بکهیون هم داخل این جنگل خوفناک بود!
‌‌‌‌‌‌
- عجب ویویی داره خدایی!
‌‌‌‌
- حالا تو به این می‌گی زیبا. جونگین می‌گه زمانی اینجا زیباترین بهشت گمشده بوده.
‌‌‌‌‌‌‌‌
- و حتما تو قراره کسی باشی که دوباره این جنگل رو زیبا می‌کنی، آره؟
‌‌‌‌‌‌‌
جنو شوخی کرد و پشت سر سهون راه افتاد. در حین مکالمه مسیر جنگل رو هم طی می‌کردن و از دیدن درختان بلند قامت اما با پوشش فقیر لذت می‌بردن؛ حتی فقیر‌ترین درختان هم زیبایی خاص خودشون رو دارن! سهون جواب جنو رو داد: "خودتو مسخره کن بدبخت. اینطوریم که می‌گی نیست. اصل کاری جونگینه. من فقط با مارک کردنم نیمهٔ خالی ماهیت جونگین رو کامل می‌کنم و باعث شکست طلسم می‌شم. باقیش به عهدهٔ خودشه."
‌‌‌‌‌‌
- آهان.. متوجه شدم. چه سختی‌هایی که نکشیده..
‌‌‌‌‌‌
- آره.. فکر کن چندین بار لحظهٔ مردن و مرگ رو تجربه کنی.
‌‌‌‌
- نه اون به کنار، منظور من افکارشه. تصور کن تنها بمونی و باعث این تنهایی و مردن افراد روستا خودت باشی، ببین چه افکار تاریکی که راه تنفست رو سخت نمی‌کنه!
‌‌‌‌‌‌
- راست می‌گی.. افکار منفی آدم رو دیوونه می‌کنه!
‌‌‌‌‌‌
راه زیادی نمونده بود تا به رودخونه برسن که بوی ماهی کباب شده به مشام دو پسر مهمان رسید. سهون نگاه متعجب جنو رو با اخم سوالیِ خودش تایید کرد. بیشتر که جلو رفتن صدای خنده‌های بکهیون و جونگین و ناله‌های نمادین چانیول به گوش رسید. جنو خواست سوالی بپرسه که سهون با انگشتش علامت سکوت رو انجام داد. می‌خواست قبل از اینکه دیده بشه، ببینه اونا دارن باهمدیگه چی می‌گن و چیکار می‌کنن. چند قدم دیگه کافی بود تا شاخه‌ها کنار زده بشه و تصویر واضحی از سه پسر مشخص بشه.
‌‌‌‌‌‌
سهون جلوتر رفت و وقتی دیدش کافی شد، از حرکت ایستاد. چانیول داشت روی سنگ‌های دور هم چیده شده، چندین ماهی کباب می‌کرد و بکهیون و جونگین بطور همزمان آلفا رو قلقلک می‌دادن، بکهیون هم گهگاهی گازش می‌گرفت که باعث می‌شد آلفا میون خنده‌هاش ناله کنه و بدنش رو از حملهٔ بتا در امان نگهداره! دیدن این سه نفر برای جنو تازگی داشت، اون هیچکس رو نمی‌شناخت و شک داشت کی جونگینه. کمی به طرف سهون متمایل شد تا ازش سوال بپرسه، اما با دیدن محو شدن لبخند آلفا، دهنش بسته شد.
‌‌‌‌
سهون، اون لکهٔ قهوه‌ای و کرخت کننده رو دید! بدون هیچ توانی در تصمیم‌گیری و تفکر، پاهاش به حرکت دراومدن و چشم‌هاش جونگین رو مقصد بدنش قرار دادن. اهمیتی نمی‌داد که افراد حاضر در جمع با چشم‌های درشت شده دارن بهش نگاه می‌کنن و از اومدنش به این مکان متعجب شدن‌، سهون الان فقط و فقط به فهمیدن دلیل ایجاد اون لکهٔ قهوه‌ای فکر می‌کرد و بس!
‌‌‌‌
جونگین از جاش بلند شد و شوکه سهون رو صدا کرد، اما آلفا انگار حتی صدای امگا رو نمی‌شنید! قدمی برداشت و به طرف سهون رفت و خودش رو طعمهٔ آغوش فرد مورد علاقه‌ش قرار داد. سهون جوری امگا رو بین بازوهاش می‌فشرد که گویا باارزش‌ترین جسم دنیا رو بعد از سال‌ها پیدا کرده و حالا می‌خواد اون جسم رو بین آغوشش ذوب کنه! بی‌اختیار چشم‌هاش سوخت و اشک‌های صادقانه و زلالش روی گونه‌هاش روانه شد. پس دلتنگی واقعی اینطوری بود، اینطور که عقل و خرد از کار میفته و عاشق فقط داشتن معشوقه‌ش رو در کنار خودش تجسم می‌کنه و آروم می‌شه!
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌- دلم برات تنگ شده بود، قشنگ من..! چه بلایی سر صورتت اومده؟ برای اینکه تو رو یک بار دیگه ببینم و اینطوری بغلت کنم مردم و زنده شدم!
‌‌‌‌‌
اگه زمین دهن داشت، ‌‌‌‌جونگین خودش رو پرت می‌کرد داخلش! چقدر قضاوت‌های الکی کرده بود و فکر می‌کرد سهون رهاش کرده. اگه رهاش کرده بود، پس این کی بود؟ این آلفای شکسته که به آغوشش پناه آورده بود، کی بود..؟! احساساتش مخلوط شده بود؛ عذاب وجدان، دیدن چهرهٔ خسته و خیس سهون، دلتنگی، دوست داشتن و دوست داشته شدن... همگی دست به دست همدیگه دادن تا گونه‌های امگا هم خیس اشک بشه!
‌‌‌‌‌‌
- چیزی نیست هون، تو که برگشتی، دیگه خوب می‌شه! من.. منم دلم برات تنگ شده بود، خیلی خیلی زیاد!
‌‌‌‌‌‌
جونگین دم گوش آلفای عزیزش زمزمه کرد و بوسه‌ای سبک روی لب‌های شور شدهٔ سهون گذاشت. جو علاوه بر کلمهٔ شادی، کمی سوزناک بنظر می‌رسید. اینکه سهون مدام همون چشم و گونه‌ای که قهوه‌ای شده رو می‌بوسید و به ازای هر بوسه، یک قطره اشک ازش خارج می‌شد، اینکه هردوی اون‌ها گیج بودن و نمی‌دونستن چطوری ابراز محبت کنن، آره‌‌.. کمی احساسات و ناحیهٔ گلو رو به بازی می‌گرفت.
‌‌‌‌‌
اکنون جنو دیگه جواب سوالش رو گرفته بود، کی می‌تونست جونگین باشه، جز همونی که سهون داشت برای داشتنش گریه می‌کرد؟! سهونی که جنو می‌شناخت، حتی برای پدرش هم فرصت گریه و زاری نداشت؛ اما حالا؟ تمام فشارهای اخیر رو داشت با استفاده از بازوها و چشم‌هاش تخلیه می‌کرد!
‌‌‌‌
بکهیون که از همون اول موهای تنش بخاطر یهویی وارد شدن سهون به محوطهٔ رودخانه سیخ شده بود، همچنان با دهانی باز صحنهٔ مقابلش رو نظاره‌گر بود. شاید چانیول تنها کسی بود که زیاد شوکه نشده بود؛ به‌هر حال چانیول از دقایقی پیش بوی آلفاگون سهون رو استشمام کرده بود، اما خودش رو با این جمله که 'توهم زدم' متقاعد کرده بود.
علامت سوال بزرگی در بالای سر جنو در مورد صورت جونگین ایجاد شده بود، به همین دلیل خودش رو به چانیول نزدیک‌تر کرد و بدون سلام و مکالمه‌هایی مشابه به موقعیت آشنایی، سوالش رو مطرح کرد.
‌‌‌‌‌
-‌ صورتش از اول اینطوری بود؟
‌‌‌‌‌
چانیول چشم از دو پسر برداشت و به جنو نگاه کوتاهی انداخت، اونم آلفا بود؟ مطمئن نبود، با اینکه جثهٔ بزرگی داشت اما رایحه‌ای ازش ساطع نمی‌شد. در هر صورت، جوابش رو داد: "بعد از رفتن سهون به این روز افتاد. فکر کرد سهون برای همیشه رفته و به تبع، ناامیدی حکم زهر رو بازی کرده و صورتش اینطور شده."
‌‌‌‌‌‌
- هوم.. درست می‌شه؟
‌‌‌‌
- همین الان هم داره درست می‌شه.
‌‌‌‌‌
چانیول جوری با اطمینان صحبت می‌کرد که اگه کسی نمی‌دونست، فکر می‌کرد این خودش بوده که جونگین رو طلسم کرده و دونه به دونهٔ اتفاقات رو پیش‌بینی کرده! ولی دلیل اطلاعات بالای چانیول این بود که آلفا درس تمام این موضوعات رو از بر بود و تسلط کافی داشت، معلمش هم که همون پیرزن دانا و آینده‌‌ بین بود. درست می‌گفت، اگه از همین الان شروع به خوب شدن می‌کرد، تا دو ساعت دیگه هیچ اثری از لکه نمی‌موند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- خب دیگه بسه، کل آب بدنش رو با فشار دادنت درآوردی!
‌‌‌‌‌
چانیول‌‌ اولین نفری بود که جرأت کرد وسط عاشقانهٔ سهون و جونگین بپره و موضوع رو عوض کنه. بکهیون هم با شنیدن صدای چانیول خودش رو پیدا کرد و همراهی خودش رو نشون داد: "راست می‌گه دیگه شورشو درآوردی، اه! من گشنمه و می‌خوام غذا بخورم!"
‌‌‌‌‌
سهون با بی‌میلی، بالأخره امگا رو رها کرد و بهش اجازه داد نفس بکشه‌، داشت خفه می‌شد! نگاهی به باقی افراد انداخت و بی‌دلیل خنده‌ش گرفت. دستی روی چشم‌های تَر شده‌ش کشید و مژه‌های خیسش رو خشک کرد. تازه داشت یادش می‌افتاد که ناگهانی اومده بود و حتی جنو رو معرفی نکرده بود! جنو با دیدن سهونی که داره بینی مرطوبش رو بالا می‌کشه، دستش رو بالا آورد و با نمایش بازی کردن، جو رو بطور کامل عوض کرد.
‌‌‌‌
- لازم نکرده چیزی بگی، خودم می‌تونم معرفی کنم! سلام عزیزان، من جنو هستم، معاون جدید و دوست قدیمی این بدبخت! بسیار خرسند هستم از اینکه قراره با شما آشنا بشم. فقط دستم به دامنتون، یدونه امگای خوشگل و استرالیایی که بور باشه برام پیدا کنید تا باهاش ازدواج کنم، مردم از سینگلی!
‌‌‌ ‌‌‌‌‌
- جنو؟ چی داری می‌گی؟ چرا پشت سرهم داری چرت و پرت می‌بافی بهم؟ بعد می‌گه بلدم معرفی کنم‌. هول بدبخت!
‌‌‌‌‌‌
بکهیون به مزه ریزی‌های جنو خیلی عجیب خندید، یک خندهٔ ترسناک که خبر خوبی رو نمی‌داد! چانیول نگاهی به دوست پسرش انداخت و ادای گریه کردن درآورد.
‌‌‌
- غلط نکنم بکهیون همزاد خودش رو پیدا کرد. تسلیت می‌گم دوستان، قراره زیر دست دوتا شیطان وراج فوت بشیم!
‌‌‌‌
بکهیون لگدی به کمر چانیول زد و نالهٔ آلفای بدبخت رو به هفت آسمون رسوند. نگاه تهدید آمیزی به چان انداخت و بعد رفت سراغ جنو. لبخند گشادی زد و باهاش سلام و علیک کرد: "سلام عزیزم. من بکهیون هستم، رانندهٔ تاکسی و ساقی‌ای که سهون رو به جونگین رسوند. این دراز بد قواره هم که دوستش دارم، چانیوله."
‌‌‌
- اوه! واقعا خوشبختم که شما رو شناختم!
‌‌‌‌
- اختیار دارید، لطفا بفرمایید ماهی میل کنید، یکم دیگه آماده می‌شن!
‌‌‌
سهون و چانیول با شنیدن الفاظی که دو پسر بکار می‌بردن و رسمی صحبت می‌کردن، ادای عق زدن درآوردن و صورتشون مچاله شد. جونگین به شدت بکهیون و جنو شیطون نبود، اما برای اینکه بیشتر بتونه به دو پسر حرص بده، رفت داخل تیم شیطان‌های تازه دوست شده. سهون دراماتیک دهنش رو باز کرد با دیدن خنده‌های خبیثانهٔ امگا، حس مردی بهش دست داد که زنش بهش خیانت کرده و با پنج‌تا بچه ولش کرده! چانیول آروم به کتف سهون زد و حین ریز ریز خندیدن، اعلام آتش‌بس کرد: "بیاید بخوریم دیگه، فیلم بازی کردن بسه!"
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
────────────‌‌────────
‌‌‌‌
‌‌‌‌
ساعت از نیمه شب گذشته بود. سهون و جونگین دو ساعتی می‌شد که جلوی همون آبشار دراز کشیده بودن و ستارگان رو می‌شمردن. دیگه خبری از لکهٔ قهوه‌ای رنگ جونگین نبود و بطور کامل از بین رفته بود. سهون در طول دو ساعت، تا تونسته بود از پدرش حرف زده بود و به اصطلاح، عزاداری کرده بود. وقتی خسته شد و حس کرد بطور کامل آروم و تخلیه شده، ساکت شد و در نهایت هر دو ترجیح دادن سکوت کنن. جونگین به ماه که شبیه قرص بود خیره بود و قسمتی از خاطرات کودکیش رو مرور می‌کرد.
‌‌‌‌
- مادرم می‌گفت درسته که ماه وقتی قرص می‌شه، واقعا نصفه نیست و کامله‌. ولی اعتقاد داشت ماه از دوتا تکه تشکیل شده و وقتی که شب‌ فرا می‌رسه، دو نیمه با کمک نور عشق که خورشید باشه، همدیگه رو کامل می‌کنن و در تاریکی آسمان می‌درخشن! یکی از نیمه‌های ماه وقتی روزه و فرصت درخشش نداره، خودش رو به زمین نشون می‌ده تا ببینه مردم می‌تونن سایهٔ قسمت دوم رو ببینن یا نه. اگر ببینن، یعنی عشق رو دیدن، اگر هم نبینن، یعنی هنوز عشق رو درک نکردن.
‌‌‌‌‌
- چه داستان جالبی... حتی با اینکه واقعیت نداره، اما مغزم دستور می‌ده که واقعیت داشتنش رو باور کنم!
‌‌‌‌‌‌
- برای همینه که می‌گن گرگ‌ها ماه رو می‌پرستن، چون نماد عشقه. یعنی در اصل، گرگ‌ها عاشق عشق هستن!
‌‌‌‌‌
‌‌‌افکار رنگارنگ و بچگانهٔ جونگین عجیب به دل سهون می‌نشست، انگار وادارش می‌کرد که اونم مثل امگا بچه بشه و با همین تصورات باقی عمرش رو سپری کنه. به پهلو چرخید و نیم‌رخ زیبای جونگین رو نظاره کرد. چقدر غیر منتظره و سریع قلبش رو به این آلهه باخت، حتی درست نفهمید چه زمانی بود که عاشقش شد! کمی برای حرکتش مردد بود اما وقتی وضعیت آروم بین خودشون رو سنجید، دید که بهترین موقع، همین حالاست. از جا بلند شد و مقابل جونگین نشست. توجه امگا جلب شد و به تبعیت از سهون، صاف نشست. وقتی جلو اومدن سهون رو دید، ته قلبش خوشحال شد که آلفا بالاخره جدی شده و قراره تا ابد رنگ سبز رو به آغوش زندگی خودشون بگیرن!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دقایق به کندی می‌گذشتن، دنیا از حرکت ایستاد، همه جا زیر خاک سکوت دفن شد و همگی اتصال این دو لب که طعمی شبیه به طعم بهشت می‌دادن رو برای تماشا انتخاب کردن. چه حریصانه و چه عاشقانه این لب‌های گرم و مرطوب همدیگه رو می‌بوسیدن‌! قلب‌های دو پسر سعی داشتن با رقصیدن بر روی صحنه به پرواز دربیان و با بال‌های عشق، به همدیگر برسن!
‌‌‌‌‌‌‌
حس جدیدی که داشت پا به عرصه می‌گذاشت، شهوت بود. شهوت باعث شد رنگ چشم‌های سهون به رنگ چشم‌های یک گرگ واقعی دربیاد و دندون‌های نیشش بلندتر از حالت معمول بشن. نفس‌های گرم سهون با فرمون‌های آزاد شده‌ش ادغام شده بود و هوش از سر جونگین می‌برد. بدن امگا به فرمون‌های آلفا جواب داد و حالا رایحهٔ گل ساکورا هم به مراسم اضافه شده بود و با رایحهٔ خنک سهون که شبیه به بوی شکلات تلخ بود، عیش و نوش می‌کرد! چه ترکیب زیبایی، یکی به جذابیت شکلات تلخ و یکی به زیبایی شکوفه‌های ساکورا..!
‌‌‌‌
بوسه‌های داغ و خیس آلفا از روی لب‌های امگا سر خورد و به گردن و زیر گوشش رسید، جایی که مورد علاقهٔ هر آلفایی هست! پارچهٔ سفید رنگ و نازکی که جونگین پوشیده بود، انقدر گشاد و بزرگ بود که به راحتی نقاط پرستش رو برای سهونِ تشنه در اختیار گذاشت. دلش می‌خواست همین حالا جوری سر شونهٔ امگا رو گاز بگیره که تا ابد ردش بمونه؛ اما باید دست نگه‌می‌داشت، اگر می‌خواست جونگین و افراد باقی مونده در جنگل زنده بمونن و نجات پیدا کنن، باید تا اتمام ارگاسم، مارک کردن رو انجام بده.
‌‌‌‌‌‌‌
- تو معبودی و من عابد این عبادت‌گاه!
‌‌‌‌‌‌
- پس سیرابم کن. از این عبادتت، دیوونه‌م کن..!
‌‌‌‌‌‌‌
چه نجواها و چه زمزمه‌های عاشقانه‌ای بین این دو بدن داغ و شهوانی درحال رد و بدل شدن بود، خوشا به حال درختان و ماه و ستارگان که شاهد این نمایش تئاتر هستن! الحق که سهون شایستگی یکی شدن با نماد شکوفهٔ جنگل رو داشت!
بوسه‌هاش کم کم به مکش‌های اغواگرانه‌ای تبدیل شدن که داشتن برای هر قسمت از پوست امگا، غنچه‌ای ارغوانی می‌کاشتن. هر وقت سهون دوباره برمی‌گشت به سمت شقیقه‌ها و زیر گوش جونگین، امگا دست‌هاش رو دور گردن سهون گره می‌کرد و با این عمل می‌خواست گردن آلفا رو با لب‌هاش رنگ کنه‌.
‌‌‌‌‌‌‌
هوا هوای جنگل و سرمای شب بود، اما سهون از شدت گرما دست برد به لباس‌هاش و از شر همشون خلاص شد. با اینکه دلش می‌خواست جونگین هم مثل خودش برهنه بشه، اما چون روی سنگی که فقط یکم چمن روش قرار داشت دراز کشیده بود، ترجیح داد این سری تندیس مقابلش رو کاملا برهنه نبینه. وگرنه همین حالا هم همه جای امگا در معرض دید قرار داشت و چشم‌های آلفا رو تشنه‌تر از هر لحظهٔ دیگه‌ای می‌کرد.
‌‌‌‌
- بدنت مثل اکسیژنه، هرچی بیشتر پوستت رو تنفس می‌کنم، نیازمندتر می‌شم به بلعیدنت!
‌‌‌‌‌‌
خم شد و دور ناف جونگین رو بوسید؛ امان از اون نفس‌های داغ سهون که درجهٔ خواستن امگا رو به عرش علی می‌برد! هنوز هیچی نشده نفس نفس زدن‌های عمیق جونگین شروع شده بود و با اون لب‌های نیمه‌ بازش برای چشم‌ و گوش سهون دلبری می‌کرد!
‌‌‌‌‌‌‌
- هاه.. سهون... بذار.. بذار موهات رو لمس کنم!
‌‌‌‌‌‌
سهون اطاعت امر کرد و اجازه داد انگشتان کشیده و طلایی رنگ امگا به میان موهاش بره و با هر چنگ و لمسی که بهشون می‌زنه، غرش گرگینه‌ای آلفا رو از لانه‌ش به بیرون بیاره. خودشم مشغول بوسیدن زیر سینهٔ جونگین شد.
‌‌‌‌‌
دقیقه‌هایی گذشت تا اینکه بالأخره هردو دست به کار جدیدی زدن. سهون امگا رو به آغوش گرفت و بلندش کرد. چند قدم برداشت و بعد جونگین رو روی تخته سنگی نشوند و بعد کمکش کرد پارچهٔ مزاحم رو از تن خارج کنه. خودش روی زمین نشست و پاهای طلایی و خوش‌فرم امگا رو از هم فاصله داد. بوسه‌های خیس و تحریک‌کننده‌ای به رون‌های جونگین می‌زد و با هر مکی که می‌زد بین پاهای امگا رو با اسلیک بیشتری خیس می‌کرد.
‌‌‌‌‌
- اومم.. سهون.. هف.. می‌خوامت‌‌... هاه.. عاااههه..
‌‌‌‌‌
با احساس کردن زبون سهون در نزدیکی حفرهٔ خیسش، صدای ناله‌هاش اوج گرفت و لرزید؛ آلفا اگه یکم دیگه به تحریک کردن امگا ادامه می‌داد حتما باعث می‌شد ارگاسم بشه! سهون هم حالی شبیه به جونگین داشت، دیگه نمی‌تونست روی پاهاش بشینه و کمرش بدجوری برای تخلیه شدن تیر می‌کشید.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- فکر کنم بدون اینکه انگشتی واردت کنم، آماده شدی عزیزم! قدرت تحریک کردن رو دست کم نگیر..!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
راست هم می‌گفت، اگه به اندازهٔ کافی شخص تحریک بشه، هیچ نیازی به انگشت کردن و یا گشاد کردن نیست، فقط کافیه اون قسمت روان بشه و تمام! از جا برخاست و از جونگین خواست دست‌هاش رو ستون بدنش کنه و پاهاش رو درحالی‌ که روی سنگ می‌ذاره، تا آخرین درجه باز کنه. دست برد به طرف مقعد خیس امگا و انگشتش رو کمی مرطوب کرد، همون دست رو به دیک خودش زد و کلاهکش رو خیس کرد. روی جونگین خم شد و همزمان با شروع بوسه‌ای نرم و خیس، دیکش رو وارد حفرهٔ نبض‌دار امگا کرد‌.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- اممممم....
‌‌‌‌
اگه لب‌های جونگین بین لب‌های سهون اسیر نبود، احتمالا تا چند کیلومتری جنگل، همه می‌تونستن نالهٔ غرق لذت امگا رو بشنون. به اندازه‌ای خیس و روان شده بود که سهون به راحتی کاملا وارد جونگین شد و بدون استراحت، عقب و جلو کردن کمرش رو شروع کرد. برای دیدن صورت گر گرفته و سکسی امگا تاب و توان نداشت، هیچ چیز لذت‌بخش‌‌تر از دیدن این صحنه نبود! صحنه‌ای که جونگین عزیزش از لذت حتی نمی‌تونست درست جایی رو ببینه، قسمت رنگی چشم‌هاش مدام بالا می‌رفت، پلک‌هاش می‌پرید، کتف سهون رو با ناخن‌هاش طراحی می‌کرد و لب‌های کبودش رو همراه با لب‌های سهون می‌گزید!
‌‌‌‌‌‌‌
سهون لب‌های جونگین رو رها کرد و کمرش رو صاف کرد، حالا جوری باسن امگا رو به فاک می‌داد که کاملا می‌تونست بدن درخشان و مرطوب معشوقه‌ش رو با چشم‌هاش کنکاش کنه. واقعا براش سوال بود که تا قبل از جونگین، چطوری زندگی می‌کرده؟!
‌‌‌‌‌
- جونگ... چه احساسی.. هف‌‌.. داری..؟
‌‌‌‌
شدت ضربات آلفا انقدر قوی و تند شده بود که حتی خودش هم به نفس نفس زدن افتاده بود. لحظهٔ به اوج رسیدن خودش و امگا نزدیک بود، این از تنگ شدن دیواره‌های باسن جونگین و تیر کشیدن پایین شکم و وی لاین خودش مشخص بود.
‌‌‌‌
- چه احساسی..؟ حتی‌‌..‌ هاه‌‌.. حتی نمی‌تونم.. توصیف کنم! تو واقعا.. وقتی موهات.. هف.‌. خیسه.. جذاب‌ترین مرد..‌ دنیایی!
‌‌‌‌‌‌
آلفا نیشخند جذابی زد و دستی به موهاش کشید. دوباره روی جونگین خم شد و ضرباتش رو عمیق‌تر کرد، وقتی با این پوزیشن به نقطهٔ حساس امگا ضربه زد، نالهٔ بلند و بی‌اختیار جونگین که سراسر غرق لذت بود رو درآورد! دهن پسر کوچکتر باز مونده بود و چشم‌هاش درشت شده بود، بدنش با هر حرکت سهون وول می‌خورد و برای ارگاسم شدن التماس می‌کرد. آلفا برای اینکه جونگین زودتر از خودش به اوج برسه، نیپل‌های سیخ شده و شکلاتی امگا رو بین انگشت‌هاش فشرد و با آخرین ضربه، شاهد عقب رفتن گردن و چشم‌های جونگین شد؛ لعنتی... خیلی صحنهٔ جذاب و تحریک‌کننده‌ای بود!
‌‌‌‌‌‌‌
همینکه دیواره‌های مقعد امگا بیشتر از حالت قبل منقبض شدن و دیک سهون در فشار قرار گرفت، کمرش تیر لذت‌بخشی کشید و به ارگاسم رسید. به شدت نفس نفس می‌زد و حتی نمی‌تونست درست حسابی پلک بزنه، از طرفی هم نمی‌تونست چشم از صورت جونگین برداره، وقتی داخلش با مایع داغی پر شد، ناله خستهٔ پسر هم از بین لب‌هاش فرار کرد. از اونجایی که سهون بخاطر مشکل پزشکی‌ای که داشت هرگز نمی‌تونست صاحب بچه بشه، هیچ نیازی به کاندوم نبود و با خیال راحت می‌تونست بارها و بارها داخل عشقش رو گرم کنه!
‌‌‌‌‌‌‌
با تجسم چند ثانیهٔ بعد لبخند زد. حالا دیگه وقتش بود، باید گردن جونگین رو برای مارک کردن هدف‌گذاری می‌کرد. کمر امگایی که داشت میفتاد رو گرفت و جاهاشون رو عوض کرد. حالا خودش روی سنگ نشسته بود و امگا روی پاهاش. امگا بی‌حال بود اما اون هم برای این لحظه هیجان داشت و منتظر بود توسط آلفای جذابش مارک بشه. سهون بوسه‌ای روی گردن مرطوب جونگین زد و ثانیه‌ای بعد، این دندون‌های نیش آلفا بود که وارد پوست امگا شد و اون قسمت رو با رنگ سرخِ خون تزئین کرد. خیلی دردناک بود، جونگین فکر نمی‌کرد تا این حد بسوزه و درد داشته باشه، بی‌اراده جیغ بی‌جونی کشید و چشم‌هاش تر شد؛ درد وحشتناکی بود!
‌‌‌‌‌
کمی موند تا اون مادهٔ مورد نظر از طریق دندون‌هاش وارد رگ‌های امگا بشه. وقتی دندون‌های سهون تیر کشید، از گوشت گردن جونگین خارج‌شون کرد و خونی که با سرعت داشت می‌ریخت رو کمی مکید. کمی بعد، دیگه خبری از خونریزی نبود. قسمت پاره شدهٔ پوست جونگین به سرعت شروع کرد به ترمیم شدن و جوش خورد‌‌. توان امگا دیگه به سقف رسیده بود، بوسهٔ نرمی به گونهٔ سهون زد و خوابید‌. آلفا هم مثل جونگین خسته بود، حتی حوصلهٔ لباس پوشیدن نداشت! اما چاره چی بود؟ اون که نمی‌خواست سرما بخورن، مجبور بود لباس‌ها رو دوباره به تن بکنه و برگردن به خونه. البته بعد از اینکه کمی کنار آتیش استراحت کردن!
‌‌‌‌‌
- ای امگای شیرین، تو دیگه جونگین نیستی. از حالا به بعد، تو جونگینِ منی، برای من و خود وجود منی!
‌‌‌‌
‌‌‌
────────────‌‌────────
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
بکوبید بر طبل شادانه که سکای بالأخره برای همدیگه شدن!
هوراااا ^---^
این پارت رو طولانی کردم که عوض نبودم رو دربیاره.
دوتا هم اسپویلم کنم، اول اینکه پارت بعدی هم قراره هیجانی شه. دوم اینکه دو پارت دیگه، بلاسم تموم می‌شه :-)))))
آره دیگه همین... امیدوارم دوستش داشته باشید ♡

Blossom🌷Where stories live. Discover now