خودش بود، فقط کمی لاغر، شکسته و تنهاتر... فکر و خیال که چه کارها با افراد نمیکنه! بکهیون بدبخت همچنان فکر میکرد اون جسم سفید پوش از خانوادههای اشباحه و مثل روح سرگردان داره داخل جنگل سرکشی میکنه. وقتی چانیول به طرف سنگ قدم برداشت، بکهیون سریع آستینش رو کشید به سمت خودش و مانع حرکت کردنش شد؛ چان اگه از حق نمیگذشت، عجب زور بازویی داشت این بتا..!
- کدوم گوری میری؟
- دارم میرم پیش جونگین دیگه!
- مگه اون جونگینه؟ زده به سرت؟! اون یک شبحه!
- مگه تو اصلا جونگین یا حتی شبح رو دیدی؟ اون جونگینه آقای اجنه شناس!
بکهیون با چرخهای پنچر آستین چان رو رها کرد و سرجاش ایستاد. آلفا چند قدم جلوتر رفت و وقتی دید بکهیون پشت سرش نمیاد، نگاه معناداری انداخت بهش و به راهش ادامه داد. بتا هم منظور چان رو گرفت و از جاش تکون نخورد؛ اون حتی چیزی بهش نمیگفت هم نمیرفت، مگه دیوونه بود یهویی بره بالا سر پسره و بهش بگه کسی که چشم به راهشه یک پاش لب گوره؟! بک معتقد بود این موقع شب نباید خبر بدی به کسی بدن چون شگون نداره. دراصل اعتقاد نداشت، اما اعتقادش همین سه ثانیه پیش شکل گرفت و اصلا هم ربطی به ترسیدن نداشت! هرچه از این فاصلهی میان آلفا و امگا کمتر میشد، دلتنگی چان و غم جونگین بیشتر از قبل مشهود میشد. از یک جایی به بعد، جونگین تونست بوی چانیون رو تشخیص بده. بدون برگشت به عقب شروع کرد به حرف زدن باهاش: تو که واقعا نیومدی اینجا؟ اومدی؟ شایدم توهم زدم. آخه حتی اگه برای دلجویی هم میخواستی بیای که بگی چرا بدون خداحافظی غیبت زد، بازم دیر شده، خیلی دیر... انقدر دیر که حتی دومین فرد زندگیم، درست مثل بقیهی اون هزاران افرادی که به راحتی وارد قلبم شده بودن، اومد و بعد خیلی راحتتر از اومدنش، رفت!
- جونگ.. من... بذار برات توضیح بدم!
- چی رو میخوای توضیح بدی؟ نحس بودن من یا بد شانسیم؟ کدومش رو میخوای با کلمات توصیف کنی؟
- نه تو بد شانس و نحس نیستی! هرگز همچین حرفی رو نزن!
- تو به تنهاترین و آخرین بازماندهی این جنگل سیاه و سرد چی میگی؟ خوش شانسترین؟
- نه نمیگم خوش شانس اما کلا به شانس اعتقادی هم ندارم! تو اول این رو گوش بده... من قبل رفتنم اومدم پیشت! ولی وقتی دیدمت، تو خودت رو دار آویخته بودی.. تا اومدم بازت کنم سر و کلهی سهون و بکهیون پیدا شد و من نتونستم کنارت بمونم. مجبور شدم برم و خب در راه با سهون درگیر میشم و آتش میگیرم! بخدا دارم راستش رو میگم..!
چانیول بدون لحظهای نفس کشیدن و وقفهای میان کلمات، حرفهاش رو زد. جونگین هنوز برنگشته بود به سمتش و همین گویای همه چیز بود، اینکه همچنان دلخوره! کمکم بکهیون هم با قدمهای آهسته خودش رو به جمع رسوند و شنوای مکالمات بین دو پسر شد.
- راستش حتی حوصله ندارم بهت بگم خودخواهی کردی، چون مطمئنم هیچوقت ازت خودخواهی ندیدم تا الانم با این ذهن خسته قضاوتت کنم. به هرحال، برگرد و برو.
- من معذرت میخوام ازت جونگین.. لطفا برگرد و نگاهم کن.. ببین، حتی یک آدم جدیدم آوردم که باهاش آشنا بشی!
چند ثانیه گذشت تا امگا به آرامی برگرده. وقتی صورتش نمایان شد، قلب چانیول فشرده و حال بکهیون بد شد. یک لکهی بزرگ و قهوهای روی صورت جونگین به وجود اومده بود که کل گونهی چپ، قسمتی از بالای ابرو و پلکش رو دریگر خودش کرده بود! انتظار جا خوردن رو از جانب چان داشت، نگاه گذرایی به بکهیون انداخت و لب باز کرد: چیه؟ مگه نگفتی نگاهت کنم؟ کاری که خواستی رو انجام دادم دیگه! چرا جا خوردی؟!
- جونگ.. چرا این بلا سرت اومده؟
- شاید قبلا هم تنها بودم، ولی نه به این شدت... شاید قبلا امیدم تضعیف شده بوده، ولی نه مثل الان که بطور کامل امیدم رو از دست دادم... بیحس شدن من مثل تونل برای تصاحب شدن توسط طلسم عمل میکنه، اونم داره کارش رو میکنه؛ عجیب نیست که ذره ذره نابودم کنه.
- چرا باید امیدت رو از دست بدی؟! بخاطر سهون؟ قسم میخورم اون تو رو رها نکرده، سهون اصلا حالش خوب نیست و معلوم نیست زنده بمونه یا نه!
تا این جمله از میان لبهای آلفا به بیرون لغزید، چشمهای امگا گرد شدن و صورتش از تعجب خشک شد. غیرارادی از روی سنگ بلند شد و بدون داشتن توانی در حرف زدن، خواستار ادامه دادن شد. این دفعه نوبت بکهیون بود که شروع کنه و جریان رو بطور کامل توضیح بده.
- ما خودمونم از وقتی که اومده بود اینجا خبری ازش نداشتیم. همین چند ساعت پیش بهم زنگ زد و گفت پدرش فوت شده و مجبور شده بمونه اونجا تا کارهای مربوطه راجب مرگ پدرش و کارهای تلنبار شده رو انجام بده. اون حتی به من برای احوالپرسی زنگ نزده بود، فقط بخاطر تو زنگ زد! گفت من به جونگ گفته بودم دو روزه برمیگردم ولی هنوز نرفتم، ازمون خواست بیایم اینجا و تو رو درجریان بذاریم.
- خب این چه ربطی به سلامتی خودش داره؟! چرا جونش در خطره؟!
- آروم باش جونگ! موقع مکالمه با بکهیون تصادف میکنه. تصادف که نه، از پشت بهش میزنن! الانم بیمارستانه.
بتا زیر چشمی به چانیول نگاه کرد و بعد رفت کنار جونگین تا با لمس کردنش بهش احساس همدلی القا کنه. جونگین هم از خدا خواسته به طرف کسی که حتی درست نمیشناختش برگشت و محکم بغلش کرد. دلش میخواست به حال خودش گریه کنه. عذاب وجدان داشت شیرهی جونش رو میمکید و نمیذاشت یک لحظه فکر کنه. تمام این مدتی که فکر میکرده سهون مثل بقیه تنهاش گذاشته و رفته، اون بیچاره فقط عزادار پدرش بوده و حالا هم بخاطر نگرانی فکر و خیال خودش، روی تخت بیمارستان بود! حالا بیشتر احساس بدبختی و بد اقبالی میکرد، حس میکرد بخاطر نحس بودن خودش سهون رو هم وارد این سیاهچاله کرده؛ اول برادرش، دوم خانوادهش، سوم مردمش، چهارم پارتنرش و آخریش سهون! این خدای بیرحم تا میخواست عذابش بده؟ بس نیست؟ این همه سال با سایهی تاریک ظلم و اجبار زندگی کرده و درست وقتی که فکر میکرد داره نجات پیدا میکنه، یک بلای دیگه به سرش نازل شد!
- دیدی..؟ دیدی نحسم؟.. هنوزم میگی بد شانس نیستم؟
- نیستی.. قول میدم روزهای بهتر میاد، زود نه، ولی بالاخره میاد..
- روزهای خوش حتی اگه بیاد هم عادلانه نیست.. خوشحال بشم هم بازم عادلانه نیست، چون خیلی دیره..! تقاص خونهای هدر رفته رو کی میده؟!
بکهیون با آرامش کتف امگا رو نوازش میکرد و در تلاش بود کمی حالش رو بهتر کنه. با اینکه جو خوبی نبود، اما به نوعی اون حس بد بکهیون نسبت به جونگین از بین رفته بود. حتی نفهمید چطوری این اتفاق افتاد، ولی در نهایت این خودش بود که برای دلداری به ساکورا پیشقدم شد!
────────────────
فرم رو پر کرد و به صندوق داد. وقتی پول رو پرداخت کرد، گوشی سهون رو تحویل گرفت و برگشت به اتاق. خوشبختانه ضربهی خاصی به سهون وارد نشده بود، فقط یک شکستگی سطحی روی سرش ایجاد شده بود که خطری هم تهدیدش نمیکرد. فقط یک روز باید بستری میموند تا دکتر مطمئن بشه اتفاقی نمیفته. جنو وارد اتاق شد و در رو بست. وقتی چشمش به سهون افتاد خندید؛ از موقعی که پیشونیش رو با بانداژ بسته بودن ابروهاش به سمت پایین له شده و صورتش رو خندهدار کرده. جنو هم هروقت سهون رو میدید از خنده ریسه میرفت، بچه هیچوقت نتونست تو اینطور شرایطها جدی باشه! سهون تقریبا نیم ساعت پیش به هوش اومده بود و مدام اخم میکرد به خندههای جنو که این اخم کردنش بیشتر از قبل صورتش رو خندهدار میکرد، و صد درصد از شدت خندهی جنو کاسته نمیشد که زیادم میشد! چشم غرهای به جنو رفت لیوان آب رو برداشت تا بنوشه.
- به جای مسخره کردن من برو گوشیم رو بیار زنگ بزنم به بکهیون ببینم چی شد.
- خیلی باهاش جیک و پیک میکنیها.. داره حسودیم میشه!
- باشه باورم شد، برو بیارش لطفا
- نمیر، بیا بگیر!
گوشی رو پرت کرد روی شکم سهون و خودش روی صندلی نشست. آلفا تشکری از دوستش کرد و سریع روشنش کرد تا با بکهیون تماس برقرار کنه. جنو اون زیر داشت واسه خودش غر میزد و انگار قصدی هم برای تموم کردنش نداشت: سر و مر و گنده نشسته داره آب و کیکش رو کوفت میکنه، بعد من باید دلار دلار پول همراه بدم بیام روی صندلی بخوابم و از تخت و بالش نازنینم محروم بشم!
- انقدر غر نزن، بکهیون رو میارم جایگزینتها..! الو؟ الو بک؟
جنو خواست جواب سهون رو بده و یک چیزی هم پرت کنه به سرش که با برقرار شدن تماس منصرف شد و فقط به دهنکجی و ادا درآوردن اکتفا کرد.
- آه.. سلام دویونگ خوبی؟ ... ببخشید مزاحم شدم. من سهونم... آره خودمم... ممنون، بکهیون نیست؟! ... چی؟ به این سرعت رفت اونجا؟ ... وای چه زود.. باشه مرسی که وقت گذاشتی .. خداحافظ!
گوشی رو که قطع کرد با لبهای جمع شدهش ابرو بالا انداخت و "عجب" کشیدهای گفت. جنو با انزجار به دوستش نگاه و حرکاتش رو دنبال میکرد.
- انتظار نداشتم بک این موقع شب بخاطر من بره جنگل!
- خب که چی؟! الان منظورت اینه که اون بهتر از منه چون جنگل رفته؟!
- اههه! بابا..! چرا اینطوری شدی تو؟! نه روانی منظورم اینه که این موقع شب لازم نبود بره پیش جونگین! تو آخه مگه توی استرالیایی که اینجا داری حرف مفت میزنی؟! به جای این حرفها برو برام کمپوت هلو و آبمیوه لیمو بگیر! خیر سرم بستری شدم و بیمارم!
- زهر مار بخوری ایشالا! کوزت گیر آورده خانم تناردیه!
غرغرکنان از صندلی فاصله گرفت و از اتاق خارج شد. بعد از رفتنش سهون لبخندی به رفتار دوستش زد و سر از تاسف تکون داد. هروقت اینطوری بهونه میگرفت یعنی خیلی خسته و خوابآلوده! اگر فردا کسی این رفتارهاش رو ازش بپرسه، با تعجب نگاهش میکنه و میگه: من که یادم نمیاد، حتما فیلم ترسناک زیاد دیدی که اینطوری دیوونه شدی!
تا جنو برگرده کمی خودش رو جابهجا کرد و به بالش تکیه داد تا کمی استراحت کنه؛ سرش خیلی درد میکرد و از طرفی دلش میخواست هرچه زودتر بفهمه این توطئه زیر سر کی بوده! دقایقی پیش و قبل از پرداخت صورت حساب به بیمارستان، جنو با وکیل خانوادگی آقای اوه تماس گرفته بود و جریان رو براش شرح داده بود. وکیل هم گفت الان دیر وقته، فردا صبح میاد همینجا و راجب همین موضوع بطور کامل صحبت میکنن تا با نتیجهی مطلوب برسن.
خستگی و بیشمار بودن افکار حتی نمیذاشتن یکم به نبود پدرش فکر کنه و غمگین باشه، تا میخواست برای خودش باشه، هزارتا فکر دیگه میاومدن جلوی در ذهنش و دست از دکمهی زنگ برنمیداشتن تا سهون در مشکلگشایی رو براشون باز کنه! مهمترین موضوعی که پشت در مونده بود و بعد از پدرش در بالاترین قسمت از اهمیت قرار داشت، دلتنگیای بود که داشت برای دیدن جونگین پر میکشید. اگه میتونست حتی برای یک ساعتم که شده کنار جونگین میبود، اون موقع خیلی راحتتر از پس مهمونهایی که همشون پر از دغدغه و کار بودن، برمیاومد و آزادانه برای پدرش اشک میریخت و عزاداری میکرد. اما متاسفانه عوامل فضول در زندگیش زیاد بودن و داشتن کنترل تصمیمگیری رو ازش میگرفتن؛ چیزی که سهون ازش متنفر بود، خارج شدن کنترل وضعیت از دستانش!
- دلم میخواد بخوابم، شاید فردا اوضاع بهتر شد.
─────────────────
Be Continue...
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»