Part - 07

260 84 2
                                    





‌‌

دو ساعت گذشته بود و بکهیون دیگه آهنگاش ته کشیده بودن.
نه که آهنگ نداشت، فقط حوصله‌ش دیگه با آهنگم سرجاش نمیومد.
وقتی به ساعت دقت داد، متوجه شد خیلی گذشته و هیچ خبری از سهون نیست!
از ماشین پیاده شد و با داشتن آگاهی از اینکه قرار نیست جوابی بشنوه، سهون رو صدا کرد.
‌‌
حدسش درست بود، صدایی در جواب دریافت نکرد.
گوشیش رو از روی صندلی برداشت تا شماره‌ی سهون رو بگیره، اما یادش افتاد اصلا شماره‌ش رو نداره!
لعنتی زیرلب گفت گوشیش رو به سرجاش پرت کرد.
کمی به همین حالت منتظر موند تا کم‌کم صداهای عجیبی به گوشش رسید؛ صداهایی مثل ناله‌ و زوزه..

مشخصا این صدا اصلا صدای انسان نبود تا صدای سهونم باشه، با تصور اینکه صاحب اون صداها همون موجودات فراطبیعی بودن، لرزید و لحظه‌ای مغزش فقط دکمه‌ی فرار رو فشار داد.
بدون درنگ سوار ماشین شد تا منطقه رو ترک کنه.
همینکه چراغ ماشین رو روشن کرد چند کلاغ مشکی و بزرگ از آسمون روی شیشه‌ی افتاد و ترک بزرگی همراه با خون روی شیشه رو طراحی کرد!

جیغی از ترس کشید و پدال گاز رو فشار داد.
هه.. چه توقعاتی داشت این پسرِ بور و چشم رنگی..!
ماشین گاز میخورد اما حرکت نمیکرد!!
پدال رو تا آخر فشار داد و شاهد دودهای لاستیک هاش شد، موتور ماشین صدای بلندی ایجاد کرده بود و خبر از داغیش میداد.

همچنان که داشت گاز میداد و جلوی کاپوت رو نگاه میکرد، دید که خونی زیر ماشینش روانه شد و دست سوخته‌ای از زیر ماشین به کاپوت دست کشید و صدای ناخون هاش گوش بکهیون رو سوراخ کرد!!

با آخرین توانش اسم مسیح و خداش رو فریاد کشید و گریه کرد!
انجیل کوچیکی که توی داشبورد داشت رو برداشت و شروع کرد به خوندن متون داخلش.
صدای جیغ ها بیشتر شدن اما آروم آروم از بین رفتن.
همینکه از بین رفتن موتور ماشین ترکید و آتش از داخل ماشین زبانه کشید!!

بکهیون وحشت زده مغزش قفل کرد و چند ثانیه توی ماشین موند.
وقتی حس کرد پاهاش دارن آتیش میگیرن به خودش اومد و از ماشین پیاده شد و با همون پاهای آتشین با سرعت باد سمت خیابون دوید تا از این منطقه دور بشه!
‌‌

───────────


تا ‌چشم باز کرد هوا گرگ و میش شده.
گردنش رو چرخوند تا اطرافش رو نگاه کنه که آخ بلندی از حنجره‌ش فرار کرد؛ نه.. الان وقت شکستن نبود!
هنوزم داخل رودخونه بود و این از خیس بودن تمام بدنش معلوم بود.

با هزار سختی و درد به حالت نشسته دراومد و آروم آروم کمرش رو به حرکت درآورد.
مشخصا نزدیک شش ساعت توی آب سرد بودن خشکی و بدن درد به همراه داشت، البته اگه خوش شانس بود و سرما نمیخورد!

لعنتی به تمام دنیا فرستاد و همچنان که پاهاش بی‌حس بود بلند شد.
بخاطر بی‌حسی دوباره خورد زمین اما پا پس نکشید، باید از آب دور میشد!
تنها شانسی که آورد بود این بود که به جای کم‌عمق رودخونه پرت شده بود، وگرنه الان جنازه‌ش روی آب بود!
‌‌‌
آروم آروم بلند شد و کمی روی زانو هاش خم شد تا حس بهشون برگرده.
حدود ده دقیقه با پاهاش درگیر بود و بالاخره تونست حسشون کنه، که خب انقدر درد میکردن که سهون ترجیح داد همون بی‌حس میموندن!‌
‌‌
سهون آلفای قوی ای بود اما دیگه قرار نبود از فاصله‌ی چهار متری و با سرعت وحشتناک توی رودخونه‌ی سنگی پرت بشه و سالم بمونه.
صددرصد شکستگی های مختلفی روی سرش و یا حتی بدنش داشت؛ ولی به دلیل تحمل بالایی که داشت میتونست تا چند ساعت سرپا بمونه.

گیج شده بود، الان باید برمیگشت یا دوباره میرفت سمت قلب جنگل؟
دلش میخواست بره اما بخاطر بدن درد و حال خوشی که نداشت مجبور بود برگرده.
اینبار دیگه باید لباس های ضد ضربه و کلفت میپوشید، توی روز میومد و چند انجیل با خودش میاورد!

یهو یاد اون درخت و جسد روش افتاد و لرزید؛ خیلی نامحسوس به اون قسمت نگاه کرد و وقتی دید اثری از خون و جنازه نیست نفس حبس شده‌ش رو رها کرد و شروع به راه رفتن کرد.
باید برمیگشت، اصلا بکهیون کجا بود؟!
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
──────────



‌بعد از گذشت چهل دقیقه لنگ زدن، تقريبا متوجه شده بود که پاش ضرب دیده و ترک برداشته.
وقتی هوای آزاد به صورتش وزید سرشو بالا گرفت و دید بالاخره از جنگل خارج شده.
نگاهش بدون فوت وقت روی ماشینِ سوخته‌ی بکهیون قفل شد.
چی به سر این ماشین اومده بود؟!
نکنه راننده‌ش هم توی آتیش سوخته بوده..؟
با این فکری که از ذهنش گذشت تپش قلبش از حرکت ایستاد و با قدم های سست به طرف ماشینِ سوخته قدم برداشت.
‌‌
خبری از خون، لباسِ سوخته یا حتی خاکسترِ مشکوک به انسان نبود.
یعنی ماشین به این بزرگی یه کپسول همراهش نداشته که آتیش رو مهار کنه؟!
شماره‌ی بکهیون رو نداشت، هیچی ازش نمیدونست و حالا باید در به در دنبالش میگشت؛ فقط دعا دعا میکرد که بلایی سرش نیومده باشه!

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی به آنتن انداخت، فقط یه خط کوچیکش سفید بود.
شانسش رو امتحان کرد و از طریق پیامی که پدرش بهش فرستاده بود، شماره‌ی هتل رو گرفت.
‌چند ثانیه طول کشید تا صدای بوق قطع و تماس برقرار بشه.


‌- سلام.. من اوه سهون هستم.. میخواستم ببینم میتونین یه تاکسی برام بفرستین؟... آه آدرس.. تقریبا بیست کیلومتر با جنگل فاصله دارم... نه نه اونجا نیستم! فقط راهمو گم کردم.... آه خیلی ممنونم!


گوشی رو دوباره به جیبش فرستاد و لعنت گویان سعی کرد قبل از اینکه تاکسی سر برسه، بیست کیلومتر از جنگل فاصله بگیره.
اگه میگفت درست جلوی جنگله عمرا کسی میومد دنبالش، پس مجبور شد دروغ بگه!

‌در طول این مسیر طولانی ای که طی کرده بود، ذهنش مشغول خیلی چیزها بود؛ بکهیون گفته بود هرکس از اونجا زنده برگرده عقلش دیگه مثل قبل کار نمیکنه، اما سهون در صحت سلامت کامل قرار داشت، فقط ترس توی وجودش رخنه کرده بود که خب این طبیعی بود!

یچیزی اینجا مشکوک بود، اصلا مگه سهون با استفاده از آب اون موجود رو آتیش نزد؟ هرچند خیلی عجیب بود که با خیس کردن شخص آتیش بگیره، اما خب بالاخره از بین بردش.
نمیتونست درک کنه که اون جنازه‌ی بالای درخت چطوری زنده شد و چطوری سهون رو اول به بالا و سپس به داخل رودخونه هدایت کرد!

‌اون هیچوقت به موجوداتی مثل جن و پری اعتقادی نداشت و حالا که به چشم دیده بود، شگفت زده شده بود!
اصلا مگه چندتا هستن که انقدر دراما راه انداختن؟!
صد در صد ماشین بکهیون بخاطر وجود این پری و جن ها بوده که آتیش گرفته، وگرنه مسلما ماشین روی تایمر نبوده که تا بیان اینجا موتورش بترکه!

فقط دلش میخواست هرچی زودتر بکهیون رو پیدا کنه و دوباره بره اونجا، باید میفهمید و از بین میبردشون!
درسته که میگن تنهایی نمیشه از پس یه لشکر بر اومد، اما مگه همه این جمله رو قبول دارن؟
سهونم یکی از همون افراده که قبول نداره.
سهون معتقده هروقت کسی واقعا اراده کنه تا کاری رو از پیش ببره، قطعا موفقیت در انتظارش نشسته و میخواد تشویقش کنه!
‌‌
وقتی کمی از افکارش کم شد گوشیش رو برداشت و با استفاده از نقشه‌ی داخل جی پی اسش تونست فاصله‌ی خودش با جنگل رو ببینه، پانزده کیلومتر راه اومده بود و فقط پنج کیلومتر باقی مونده بود تا برسه.

همینطور داشت با سرعت تند اما لنگان لنگان قدم برمی‌داشت که دید یه تاکسی داره نزدیکش میاد.
دستی براش تکون داد و از سرعتش کم کرد.
بالاخره ماشین بهش رسید و سهون سریع سوارش شد.


- آقای اوه! خوبید؟! چرا لباس هاتون خیس و پاره شدن؟ همه جاتونم که بخاطر زخم های سرتون خونی شده!!

- چیزی نیست فقط چند تا دزد میخواستن وسایل هام رو بدزدن. تو فقط منو ببر هتل‌!

- باشه حتما..

‌‌‌‌
──────────

‌‌‌

‌‌- سلام چان! چی به سرت آوردی؟؟ چرا انقدر شلخته‌ای؟

- میشه بیام تو؟ بعدا برات توضیح میدم!

- آره آه بیا تو پسر.. چیکار کردی با خودت..


همینطور که با خودش زمزمه میکرد در رو بست و چانیول رو به طرف حمام راهنمایی کرد.
جونمیون، همکارِ سابق چانیول، تنها کسی بود که از گذشته‌ی چانیول خبر داشت و چانیول هیچ اقدامی برای پاکسازی ذهنش نکرده بود.

جریان اعتماد داشتن چانیول به جونمیون این بود که اون پسر خودش اولین کسی بود که راجب جادوگر بودن خانواده‌ش صحبت کرد و گفته بود که از اهالی اون روستا بوده.
البته دلایل زیادی وجود داشتن که بیشتر حسی بودن.
یعنی حس چان بهش میگفت که این دوست شخص مورد اعتمادی هستش، که واقعا هم بعد چند سال اینو ثابت کرده!
‌‌
‌قبل اینکه چانیول وارد حمام بشه جونمیون سوالی که مثل خوره به جونش افتاده بود رو پرسید و از جواب کوتاهی که شنید شوکه شد!

‌‌
- چرا این موقع شب و تنهایی اینجا چیکار میکنی؟ پس جونگین کو؟

- بهم زدیم!

‌‌


‌──────────



Be Continue..

‌‌

خیلی دیر آپ کردم و میدونم خیلی کمه؛ ببخشید:(
فکر کنم بخاطر تغییر فصل نمیتونستم بنویسم😭😂
اگر اشتباه تایپی دیدین حتما بهم بگین^^
امیدوارم دوسش داشته باشین♡

Blossom🌷Où les histoires vivent. Découvrez maintenant