- خیلی دلم میخواد انقدر بهت فحش بدم که بمیری، ولی حیف که با ادبم!
- چرا؟ چون میخوام ببرمت مسافرت و خوش بگذرونی؟
- آخه مشکل اینجاست که تو اصلا قرار نیست بری خوشگذرونی. تو میخوای بری پیش اونی که گلوت پیشش گیر کرده!
جنو غر زد و در صندوق عقب رو بست. همزمان سوار ماشین شدن، این سری جنو رانندگی میکرد و سهون قرار بود کیف بکنه. صرف نظر از اینکه مسافت زیادی تا فرودگاه نبود که در مدت زمان طولانی هم طی بشه. سهون جواب داد: ”خب این خوشگذرونی نیست؟ هست دیگه.“
- سهون؟ تو واقعا بعد از ضربه مغزی شدنت دیوونه شدی! حالت خوبه؟ وقت گذروندن با کسی که دوستش داری میشه خوش گذرونی؟
- پس چی میشه؟
- احمق حتی اگه واقعا هم این باشه نباید اینو بگی! حرفت این معنی رو میده که انگار فقط میخوای یک مدت کوتاه رو باهاش بگذرونی!
جنو جیغ جیغ وار داشت دوستش رو برای گفتهش مواخذه میکرد و اگه فرمون دستش نبود، احتمالا باهاش برخورد فیزیکی میکرد! سهون بخاطر قرمز شدن صورت جنو خندید و وقتی دید جنو بیشتر حرصی شد، قهقه زد! دوست کوچیکش سعی کرد به خودش مسلط باشه و نفسش رو چندبار فوت کرد تا آرامش خودش رو حفظ کنه. حالا همچین اشکالی هم نداشت یکم به خودش تایم استراحت میبخشید و حال و هواش رو عوض میکرد. تازه شایدم میتونست اولین معشوقهی جدید سهون رو ببینه، البته خودش هم شک داشت که آیا میتونه همین اول راهی از همچين صفتی استفاده کنه یا نه. چون آخرین باری که از دوست آلفاش راجب جفت بودن همدیگه پرسیده بود، سهون جواب داده بود مطمئن نیست! پس سوالش رو یک بار دیگه پرسید: ”سهون، میگم تو هنوزم دو به شکی؟ راجب جفت و اینا..“
- نه!
- جدی؟
- آره.. واسه اینکه هیچوقت در همچین مدت کوتاهی انقدر وابستهی کسی نبودم و فکرم درگیرش نبوده!
- ای زوون پس! قراره به یک مراسم ازدواج خوشگل دعوت بشم!
سهون نگاه خندانی به جنو انداخت و با تصور ازدواجشون لبخند زد. واقعا میتونستن طلسم رو بشکنن و با آرامش زندگی جدیدی رو شروع کنن؟ ناخودآگاه حرفی که توی ذهنش داشت گفته میشد رو به زبون آورد.
- حالا بذار طلسم بشکنه، ازدواج پیشکش! اصلا تا عمر دارم در جنگل و کنارش زندگی میکنم، فقط حالش خوب بشه و طعم شادی رو بچشه.. دیگه هیچی نمیخوام، جدی میگم، هیچی! فقط میخوام اون خوشحال باشه، اون که خوشحال باشه، من خوشحالترین فرد جهانم!
- وای پسررر... خیلی قشنگ شدی! دیدن سهون عاشق و دلباخته واقعا جالب و جذابه!
جنو هیچوقت تصور نمیکرد یک روزی برسه که بهترین دوستش اینطوری به یک نفر دیگه فکر بکنه و برای داشتنش پرپر بشه! همیشه تصورش از سهون این بود که قراره تا آخر عمرش یک آلفای تک و تنها بمونه و جنازهش توی خونهش بپوسه! ولی حالا سهون شده بود نقطهی مقابل سهونِ تصوراتش! جنو واقعا خرسند بود، از اینکه قلب دوستش سفید و روشن شده، راضی بود!
- خب حالا نمیخواد غش کنی، بجاش یکم بیشتر گاز بده تا زودتر برسیم فرودگاه!
- باشه عشقم، حالا دیگه کنجکاویم ده برابر شده، پس بیشتر عجله میکنم!
- کنجکاوی دیگه برای چیه؟
- دیدن امگا و عروس خوشگلم که قراره جفت تو بشه!
سهون با دستش علامت "خاک تو سرت" رو برای جنو اجرا کرد و تکیه زد به صندلیش. یعنی واقعا میشد که دوباره روی خوش زندگی رو ببینه؟ میشد که اونا بعد عبور کردن از مشکلات، در آرامش غوطهور بشن؟ مطمئنا هیچکس همیشه و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی نمیکنه. برعکس اکثر داستانهایی که برای لالایی خوندن بهمون میگفتن، زندگی هیچوقت تا ابد خوش و خرم نمیمونه. اما اینکه یک دلیل برای ادامه دادن وجود داشته باشه، بهترین نکته برای گذروندن قسمتهای تلخ زندگیه؛ دلیلی که خیلیها یا کلا ندارن و یا پیداش نکردن!
───────────────────
حس خیس شدن صورت در خواب اصلا حس خوشایندی به شمار نمیره، مخصوصا وقتی عامل خیس شدن بزاق باشه! جونگین با حس یکی داره گونهش رو میمکه اخمالو و از خواب بیدار شد. چشم که باز کرد، پسری رو دید که چهرهش براش تازگی داشت؛ مویی پراکنده و طلایی که روی بالش پخش بود و لبهایی که داشت گونهش رو مثل پستونک میخورد! صورتش رو عقب برد تا از کبود شدن اون ناحیه جلوگیری بکنه. همین که کمی جابهجا شد، بکهیون هم بیدار و با جونگین چشم تو چشم شد. ثانیههایی به همین شکل سپری شد و هیچ یک از پسرهها ذرهای تکون نخوردن؛ انگار داشتن علاوه بر چهرههای همدیگه، اتفاقاتی که دیشب رخ داد رو آنالیز میکردن. بکهیون خیلی تلاش میکرد تا چشمش به گونههای جونگین نیفته، آخه یکیش بخاطر دهن مبارک خودش کبود و یکیش با لکهی قهوهای رنگی پوشش داده شده بود! پردازشها که به پایان رسید، سکوت توسط جونگین شکسته شد و مکالمه بینشون استارت خورد: ”سلام..“
- سلام، جونگین؟
- آره.. و تو..؟
- من بکهیونم! از آشنایی باهات خوشبختم.
- منم همینطور..
چه جو رو اعصابی! این واقعا خیلی رو مخه وقتی هردو طرف کلماتی برای بیان کردن داشته باشن و نتونن ازشون استفاده کنن! بکهیون لبخند خجالتزدهای زد و خودش رو از حالت درازکش خارج کرد. وقتی نشست، جونگین هم به تابعیت از ادب، رفتار بکهیون رو تکرار کرد. مثل اینکه چانیول داخل خونه نبود، احتمالا برای تهیه غذا بیرون رفته تا دور همدیگه بشینن و یک چیزی بندازن ته معده تا پر بشه! پس این جو سنگین حاکم بر اتاق باید یک جوری شکسته میشد، حالا هرطوری که شده!
- میگم که.. تو چطوری فهمیدی سهون همون آلفاییه که میتونه راه نجاتت باشه؟
- تو بتایی؟
تایید کردن بکهیون با سرش جواب سوال جونگین رو داد. امگا هوم کوتاهی کشید و گفت: ”حدس میزدم.. برای همینه این سوال رو پرسیدی. ببین، یک پیوند حسی خیلی خاصی بین آلفا و امگاها به وجود میاد که تا خودشون بهش توجه و فکر نکنن، شاید اصلا متوجه نشن، مگر اینکه حسش خیلی قوی باشه! آلفاها و امگاهای زیادی توی جامعه هست، ولی مشخصا قرار نیست همشون باهم جفت بشن! فکر کنم الان متوجه شدی که من به سهون فقط به چشم راه نجات نگاه نمیکنم و.. خودش رو دوست دارم! “
- خب.. یعنی هر آلفایی حتما باید یک امگا داشته باشه؟ پس تکلیف بتاها چی میشه؟
- نه لزوما امگا.. آره بتا هم میشه، ولی برای آلفایی که امگا نداشته باشه. ببین فکر کن تو آلفایی و من امگات، اگه من قبل پیدا کردن تو بمیرم، تو برای همیشه یک آلفای بدون جفت میمونی. اون موقعست که بطور فطری حس امگا خواهی تو هم از بین میره و تو جذب و عاشق بتاها میشی.
- اوه.. پس.. امکان نداره یک آلفایی از بتا خوشش بیاد، مگر در زمان وجود نداشتن امگا؟
- تقریبا آره.. خودت میدونی دیگه، اینطور چیزا همیشه یک سری استثنائات هم پشتشون دارن. و اینکه ممکنه بعضی آلفاها کلا بدون امگا بدنيا اومده باشن!
بکهیون متشکر از اطلاعات جدیدی که گرفته بود، ناخواسته به فکر فرو رفت. اگر مطمئن میشد که چانیول بعنوان پارتنر دوستش داره، خیالش راحت میشد که چانیول امگایی نداره و میتونن تا آخر عمر کنار همدیگه زندگی کنن. اما، چانیول تکلیفش رو مشخص نمیکرد که کیو میخواد!
- میتونم یک سوالی بپرسم؟
- بله راحت باش!
- تو عاشق چانیول شدی؟
با شنیدن سوال صریح و روشن جونگین شوکه شد. مگه چقدر تابلو بود که امگا با یکبار برخورد متوجه احساساتش شد؟ بکهیون میدونست که چانیول و جونگین زمانی باهم دیگه رابطه داشتن، و این سوال امگا سطح یخی بود که ریخته شد بر روی شونههای بتا..! نکنه بدش میاومد و از روی لجاجت دوباره به چان پيشنهاد میداد؟ چقدر بد میشد اگر این اتفاق میافتاد! ولی نه، جونگین الان سهون رو داشت، چرا باید از روی بچه بازی همچین تصمیمی میگرفت؟ گیج شده بود، نمیتونست درست فکر کنه و همین باعث شد جوابی پر از لکنت بده.
- امم.. نه راستش-
- نمیخواد استرس بگیری! من که قرار نیست دعوا کنم یا ناراحت بشم! اتفاقا خوشحالم که چانیول تونسته به روالی عادی برسه و احساساتش رو بروز بده. میدونی، همیشه عذاب وجدان داشتم که نکنه بخاطر نحس بودن من کل زندگیش زیر خاک سیاه دفن بشه!
- جدی..؟ چقدر روشن فکری! وای.. یک لحظه ترسیدم اصلا!
بکهیون ناخودآگاه لبهاش کش اومد و لبخند عمیقی زد. جونگین با دیدن چهرهی رضایتمند پسر بور و زیبای مقابلش، ته دلش خوشحال شد که همچین آدم دل پاکی عاشق چانیول کوچولوش شده! همیشه با خودش میگفت نکنه چانیول تا ابد بدون جفت بمونه و مجبور بشه با کسی که اصلا آدم مناسبی نیست، وارد رابطه بشه؛ ولی انگار برای آلفا، بتایی بهتر از بکهیون قرار نیست پیدا بشه! دستی به موهاش کشید و گفت: ”آره پسر! بیخود نگران نباش و فکرت رو مشغول نکن.“
- میگم.. حالا چطوری فهمیدی..؟ خیلی تابلو هستم؟
- نه تو تابلو نیستی. رایحهی چانیوله که تابلو هست!
- یعنی چی..؟
- چون تو بتا هستی، تا وقتی مارک نشی نمیتونی رایحهای رو تشخیص بدی. ولی من بعنوان یک امگا میتونم رایحهای که چانیول روی تو گذاشته رو حس کنم. میدونی وقتی یک آلفا این کار رو میکنه یعنی چی؟
- نه..
- یعنی انقدر دوستت داره که نمیتونه تا موقع مارک شدن صبر کنه. میخواد با این روش نشون بده که صاحبته و تو مال اونی!
با اینکه میدونست گفتن این راز پنهان چانیول به بکهیون، یکم فضولی و دخالت در رابطهشون محسوب میشه؛ اما از طرفی شخصا نمیتونست صبر کنه تا چانیول با افکارش کنار بیاد و کاری که میتونه در مدت کوتاهی انجام بده رو به یک توالی دراز مدت موکول کنه! ذهن چان داشت با خودش کلنجار میرفت و لقمه رو دور سرش میچرخوند، درحالیکه بدن آلفا گونش بطور اتوماتیک و غیرارادی به تثبیت این رابطه واکنش میداد!
بکهیون واقعا انتظار شنیدن این جملات رو نداشت. چان میخواست مالکیت خودش رو با این روش نشون بده؟ اونم پنهانی؟
- یعنی... اوه... اصلا لال شدم! نمیدونم چی باید بگم! جونگین.. بنظرت از کی این کار رو کرده؟
- احتمالا چند روزی میشه؛ چون رایحهش خیلی قوی شده!
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»