Part - 26

166 60 0
                                    

‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
این که در یک جنگل سوت و کور که خالی از تعداد متنوعی از پوشش گیاهی و جانوریه، صدای بلبل و گنجشک به گوش برسه، بیاد جزو عجایبه! مثل همین الآن که دو پسر خوابیده در اتاق، با شنیدن اصوات جدید، از خواب بیدار شدن و برای بهتر شنیدن صداها، از خونه بیرون اومدن!
‌‌‌‌
کسی که از همه بیشتر متعجب شده بود، چانیول بود. واقعاً داشت بعد از پنج سال صدای پرندگان رو در این جنگل می‌شنید؟! این مدت زمان چقدر دور بنظر می‌رسید... وقتی آلفا بیشتر دقت کرد، متوجه شد که تعداد محدودی گل‌های ریز و آبی رنگی بر روی چمن‌ها رشد کرده و همشون به شبنم صبحگاهی آغشته شدن! اتفاقاتی درحال رخ دادن بود که شاید در باقی جنگل‌ها عادی به نظر برسه، ولی اینجا؟ نه!
‌‌‌‌‌‌
- چان! اینجا چه خبره؟! چرا درخت‌ها پر رنگ‌ و حجیم‌تر شدن؟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- نمی‌دونم... نمی‌فهمم چه اتفاقی داره می‌افته! وایسا ببینم...
‌‌‌‌‌‌‌‌
چانیول پشت بند جوابی که به بکهیون داد، ناگهان در ذهنش یک سؤال پیش اومد؛ سهون و جونگین کجان؟! بدون اینکه حرفی بزنه، سریع برگشت به خونه و دو اتاق‌ موجود رو چک کرد، بجز جنویی که داشت سر جاش تکون می‌خورد، خبری از دو پسر دیگه نبود! وقتی از نبود کاپل مورد نظر مطمئن شد، ذوق‌زده اومد بیرون و با صدای بلند رو به بکهیون خبر داد: "اینجا نیستن! سهون و جونگین اینجا نیستن! هر تغییری که الآن داریم می‌بینیم هم بخاطر نبود اون دو نفره!"
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌- عههه! یعنی با هم خوابید-
‌‌‌‌‌‌
- هی هی هی! عفت کلام نداری حداقل داد نزن! مثلاً مهمون داریم‌ها!
‌‌‌‌‌‌‌
- کی؟ جنو مهمونه؟ عزیزم اون از منم بی‌عفت‌تره، خیالت راحت!
‌‌‌‌‌‌
بکهیون و چانیول تقریباً شبیه دو خروسی شده بودن که داشتن با همدیگه بحث می‌کردن، اما جنو هنوز در دنیای خواب شیرینش پرسه می‌زد و خیلی متوجه نمی‌شد که اون‌ها دارن چی می‌گن. اون فقط با دادی که آلفا زده بود از خواب پا شد، مثل ربات به بیرون اومد و همچنان که خمیازه‌ای بلند ‌می‌کشید، کمرش رو کش می‌داد. وقتی نوبت به مالیدن چشم‌هاش رسید، از بکهیون سوال پرسید: "چه خبر شده؟ چرا جیغ و داد می‌کنید؟"
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- به به زیبای خفته بالأخره به دنیا بازگشتن! عرضم به حضورت که دوستت بالأخره جونگین جون رو کر-
‌‌‌‌
- هی! مگه همین الآن بهت نگفتم عفت کلام داشته باش؟
‌‌‌‌‌
- منم بهت گفتم این از من بدتره! اگه گوش‌هات کره لازم نیست انقدر ادعا کنی که می‌شنوی! بعدشم، فکر کنم دیگه همه می‌‌دونن این طلسم قرار بود با چی شکسته بشه، پس سانسور کردن من هیچ سودی نداره.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- وای سرم رفت! سر صبحی چه انرژی داری حرف بزنی! بی‌چاره چانیول که قراره یک عمر باهات زندگی کنه!
‌‌‌‌‌
جنو غر زد و حالا شروع کرد به از بین بردن احساس خارش در قسمت کمر و پهلوهاش. این جملهٔ جنو یک بوی عجیبی می‌داد، بوی شک و شبهه، که آیا واقعاً قراره چانیول یک عمر با بکهیون زندگی کنه؟ درسته که فرومون‌های چانیول روی بتا قرار گرفته بود، ولی باز هم دلیل نمی‌شه که گفت به طور حتم قراره تا ابد با همدیگه باشن! کسی که یک‌بار در رابطه شکست خورده، برای بار دوم هم می‌تونه شکست رو ایجاد کنه!‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
- تو اصلاً لیاقت شنیدن سخنان گهربار من رو نداری!
‌‌‌‌‌‌
بکهیون با چشم غره‌ای سطحی چشم از جنو گرفت و زیر چشمی رفتار چانیول رو زیر نظر گرفت تا ببینه نسبت به حرف جنو چه واکنشی نشون می‌ده، آیا صورتش حالت ناراضی به خودش می‌گیره و یا نه، تغییر خاصی ایجاد نمی‌شه؟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- چرا از زبون من حرف می‌زنی؟ اگه زن منه خب حتماً می‌دونم اینطوریه و انتخابش کردم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همین حرف چانیول که با لبخند خاصی هم بیان شد، کافی بود تا پیله‌های شکم بکهیون تبدیل به پروانه بشن و شروع به بال‌بال زدن بکنن! فقط هزار حیف که به جای ابراز این محبتی که در دلش ایجاد شد، یک راه دیگه برای حرف زدن انتخاب کرد: "باز به من گفتی زن؟! خجالت نمی‌کشی؟ من مردم مرد! می‌خوای بکشم پایین بهت نشون بدم؟"
‌‌‌‌‌‌‌
- نه! نه! ببخشید حواسم نبود، فقط لطفاً جایی رو نشون نده!
‌‌‌‌
- نه دیگه جوری رفتار می‌کنید که آدم رو مجبور به گفتن این سخنان می‌کنید. وگرنه مگه من مریضم اینجا لخت شم؟ مشکل از شماست، اگه یکم از عقلی که خدا بهتون داده استفاده کنید بد نیست!
‌‌‌‌‌‌‌
- ببخشید وسط این مکالمه پر از اهمیت می‌پرم، ولی می‌شه بگید سهون و جونگین کجان؟
‌‌‌‌‌‌‌‌
با کمک زبان بکهیون، خواب بطور کامل از سر جنو پرید و حالا که حواسش برگشته به حالت قبل، جویای دوستش بود. چانیول یکم میمک صورتش رو جابه‌جا کرد و بعد بدون اینکه به نتیجهٔ خاصی برسه جواب جنو رو داد: "نمی‌دونم، ولی هرجا که هستن، حتماً جای مناسبی برای خلوت کردن بوده. ما هم نمی‌تونم بریم دنبالشون، چون اونا از دست ما فرار کردن!"
‌‌‌‌‌‌
آخرین جمله‌ش با شوخ‌طبعی گفت و خندهٔ دو پسر دیگر رو به همراه داشت. البته راست هم می‌گفت؛ خلوت کردن در یک خانهٔ کوچک که سه تا مهمان دیگر داخل خودش جا داده، اشتباه محض به حساب میاد! هنوز به ساعت ناهار مونده بود و سه پسر می‌تونستن تا اون موقع کمی این اطراف رو گشت بزنن، خصوصاً الآن که همه جا داره شکوفه‌های زیبا و ریزی از خودش بر جای می‌ذاره!
‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
────────────‌‌────────
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
دیشب که سهون لباس‌ها رو برداشت و تن هر دوتاشون کرد، یک تصمیم آنی گرفت و دیگه برنگشت به خانه، در عوض چند تکه چوب اضافه انداخت داخل آتش و کنار عشقش خوابید، هوا خیلی هم سرد نبود! حالا هم که صبح شده بود و عامل بیدار کردن سهون تقریباً مشابه وضعیت اعضای داخل خانه بود، صدای پرندگان مهاجر! هرچند که دور بود، امّا همین هم جزو غنائم به شمار می‌رفت! در ضمن شکوفه‌های زیبا و کوچک حتی به منطقهٔ آبشار خاموش هم سرایت کرده بود و زمین با گل‌های ریز و آبی و سفید رنگی پوشیده شده بود!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آلفا بخاطر سفتی جایی که خوابیده بود، یکم احساس کوفتگی و کرختی می‌کرد، امّا اهمیت چندانی بهش نداد و از جاش بلند شد. تغییرات جنگل انقدر قشنگ و خوشحال کننده بود که سهون به بدن درد خودش توجه نکنه! یکم به بدنش کش و قوس داد و بعد از شنیدن ترق و تروق حبابک‌های بدنش، صاف ایستاد و به جونگین که انگار تصمیمی برای بیدار شدن نداشت نگاه کرد. زانوهاش رو خم کرد و به حالت نشسته دراومد تا چند بار امگا رو صدا کنه.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- جونگینم؟ صبح شده‌ها، نمی‌خوای بیدار شی؟ کلی شکوفه‌های قشنگ قشنگ اینجا رشد کرده، چشم‌های نازت رو باز کن و ببین..!
‌‌‌‌
انگار فایده‌ای نداشت، امگا هیچ تغییری در وضعیتش ایجاد نکرد. همچنان بدنش به پهلو خواب بود، موهای تقریباً بلند شده‌ش روی صورتش پخش بود و سهون جز چونهٔ پسر هیچ دید دیگری به چهرهٔ جونگین نداشت. دست برد به سمت گردن معشوقه‌ش و سعی کرد با نوازش اون قسمت، خوابش رو سبک کنه؛ امّا همین که انگشتش با پوست امگا برخورد کرد، نفسش برید! چرا جونگینش انقدر سرد امّا خیس عرق بود؟ وحشت‌زده بازوهای پسر رو گرفت و به کمر دراز کشش کرد. چند بار به گونه‌اش سیلی زد و صداش کرد، ولی هیچ فایده‌ای نداشت، امگاش انگار مرده بود!‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- جونگین!!!
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌به یک لحظه با تجسم این کلمه، شوک بدی به بدنش وارد شد و فریادی بلند کشید‌. صداش بخاطر وجود فضای باز جنگل اکو شد و حتی خودش از این صوت ایجاد شده ترسید! این حرکت براش وحشتناک بود امّا ناچاراً انگشت گذاشت زیر بینی جونگین تا ببینه نفس می‌کشه یا نه. بازدهم‌هاش از خواب معمولی ضعیف‌تر بود ولی به هر حال نفس می‌کشید! همین کافی بود تا آلفا بدون درنگ دست ببره زیر زانو و کتف امگا و بلندش کنه. وقتی صاف ایستاد، یک دفعه دیگه وضعیت رو چک کرد و بعد به راه افتاد‌.
‌‌‌‌‌‌
- نه، این سری دیگه اجازه نمی‌دم کسی از دستم بره، نمی‌ذارم!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اگر بلایی سر امگای سهون می‌اومد، دیگه اوج بی‌رحمی بود! اوّل پدرش و حالا معشوقه‌ش؟ نه، امکان نداشت؛ مگر اینکه از جنازۀ آلفا می‌گذشتن و اون روز رو می‌دیدن!
‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
────────────‌‌────────
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
سه پسر با بی‌خیالی درحال گشت‌زنی بودن از دیدن مناظر هرچند کوچک امّا تازه متولد شده و زیبا لذّت می‌بردن. چانیول در راه دو بوته پر از تمشک پیدا کرد و در حین تعجبی که داشت، به پسرها نشون داد و بعد هر سه مشغول چیدن و خوردن تمشک‌های درشت، شیرین و قرمز رنگ بودن!
‌‌‌‌
- این بوته‌ها از قدیم اینجا بودن، کلً روی هم رفته سالی ده تا تمشک‌ هم نمی‌تونستن تولید کنن. امّا الآن چند برابر اون تعداد و در سایز خیلی بزرگتر جلوی چشمم قرار گرفتن!
‌‌‌‌‌
- می‌گم اسپرمِ خوب ساخته‌ها!
‌‌‌
- اییی، چندش! داریم چیز کوفت می‌کنیم آخه! خیر سرم من قراره با سهون چشم تو چشم بشم، انقدر تصور شکل اسپرم‌هاش رو نیار به ذهنم!
‌‌‌‌‌‌
جنو غرغر کرد. بکهیون خندهٔ ریزی کرد و دست قرمز شده‌ش رو مالید به موهای لخت جنو. پسر بی‌چاره هین بلندی کشید و زانوهاش رو خم کرد تا از حملهٔ بتا در امان باشه! امّا بکهیون پا پس نکشید، اون هم کش اومد و یک بار دیگه حمله کرد! این وسط فقط چانیول بود که با دیدن فیلم اکشن زنده و خنده‌دار مقابلش قهقهه می‌زد‌. حالا که دقت می‌کرد، جنو فقط در مواقعی که جو مناسب باشه شوخی خرکی می‌کرد وحشی‌ بازی درمی‌آورد‌، در غیر اون صورت عادی و نرمال برخورد می‌کنه؛ ولی بکهیون نه، اون هیچ شرایط و مکانی براش اهمیت نداشت و فقط و فقط به کرم‌هایی که ریخته یا قراره بریزه فکر می‌کرد!
‌‌‌‌‌
- الآن جفتتون می‌افتین داخل بوته‌ها و تیغ‌ها ازتون پذیرایی می‌کنن و منم قاه قاه بهتون می‌خندم!
‌‌‌‌‌‌‌‌
- هار هار ها-
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"جونگین!!!"
‌‌‌‌‌‌
صدای بلند و محوی در فضا پیچید که باعث قطع مکالمهٔ بین پسران شد. صدایی که انگار یک اسم رو فریاد زد، و مشخصاً در این جنگل جز اکیپ خودشون که شامل جونگین و سهون هم می‌شد، هیچکس وجود نداشت! جنو با چشم‌های درشت و ترسیده چند قدم جلوتر رفت و از چانیول پرسید.
‌‌‌‌‌
- این صدای چی بود؟!
‌‌‌‌‌
- طبیعتاً صدای دوست خودت بود. حس می‌کنم اتفاق بدی افتاده!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- حالا باید چیکار کنیم، یول؟
‌‌‌‌‌
- هیچی، برگردیم خونه!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌────────────‌‌────────
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
سخته که شخصی حین دویدن یک جسم نسبتاً سنگین رو با خودش حمل کنه، امّا شرایط اضطراری همیشه باعث ایجاد استرس می‌شن و استرس در بعضی مواقع توانایی و زور اشخاص رو افزایش می‌ده؛ درست مثل موقعیتی که سهون داخلش قرار داره، برای ترسی که به جونش افتاده بود اضطراب داشت و سنگینی جسم جونگین ذره‌ای برای قابل توجه نبود! از روی علف‌ها و شاخه‌های شکسته که وسط راه افتاده بودن رد شد و بعد از کلی دوندگی، بالأخره نمای خونه برای چشم‌های آلفا مشهود شد.
‌‌‌‌‌‌
- رسیدیم عزیزم، الآن می‌ریم خونه!
‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌دم گوش امگای خوابیده زمزمه کرد و بی‌اهمیت نسبت به ریه‌هاش که کمی استراحت می‌طلبیدن، به راهش ادامه داد. حدود دویست متر دیگه هم طی کرد و در نهایت‌ به مقصد رسید. وقت رو تلف نکرد و وارد شد. عجیب بود که هیچکس داخل خونه نبود، امّا نه انقدر که حواس سهون رو پرت کنه. هرچند، مجبور بود حواسش رو پرت کنه، چون آلفا عملاً هیچی از وضعیت جونگین نمی‌دونست! لعنتی به شانسش فرستاد و فعلاً داخل اتاق رفت. امگا رو گذاشت روی تشک و خودش هم کنارش نشست. هنوز نمی‌تونست درست نفس بکشه، دستی به پیشونی خیسش کشید و نفسش رو فوت کرد.
‌‌‌‌‌‌‌
- خدای من، خیلی گرمه! بعد تو چطوری انقدر سردی؟!
‌‌‌‌‌‌
نگاهی به اطراف انداخت و حالا به نبود پسرا اهمیت داد، انگار بالأخره اکسیژن کافی به مغزش رسیده و دوباره قدرت تعقل رو بدست آورده! از جا برخاست و برگشت به سالن، برای مطمئن شدن از اینکه نیستن، اسم هم سه رو صدا زد. سکوت خفه کننده این اطمينان رو نسبت به نبود کسی، برای آلفا مهر کرد. از خونه در اومد و کمی محوطهٔ اطراف رو نگاه کرد.
‌‌‌‌‌‌
همینطور که هاج و واج کنار رود از شانس، سهون تونست قامت چانیول رو با کمی فاصله تشخیص بده. هراسان صداش کرد و براش دست تکون داد؛ چانیول وقتی سهون رو دید به پشت سرش اشاره کرد و بعد شروع کرد به دویدن. طولی نکشید که سه پسر به خونه رسیدن و شاهد اضطراب شدید آلفا شدن. بکهیون اوّلین کسی بود که از سهون سؤال پرسید: "چی شده؟ چرا رنگ پوستت مثل مرده‌ها سفید شده؟!"
‌‌‌‌
- جونگین.. اون داره به سختی نفس می‌کشه! بدنش مثل یک تیکه یخ شده که انگار داره ذوب می‌شه، خیس از عرق!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پلک‌های آلفای مو فرفری پرید و متعجب شد، همچین رفتاری رو به یاد نداشت که قرار باشه رخ بده! بی‌درنگ رفت پیش جونگین و بقیه هم پشت سرش قطار شدن. همین که چانیول وارد اتاق شد، از شدت بوی شکوفهٔ گیلاس سرگیجه گرفت! کل فضا پر شده بود از رایحهٔ امگاگون جونگین! پشت بند چانیول، سهون وارد شد و با وجود زیاد بودن مولکول‌های بو، حالت سرگیجه بهش دست نداد! اتفاقاً داشت جور دیگه‌ای عمل می‌کرد و باعث تضعیف استرسش می‌شد، درست مثل یک مرهم گیاهی که آرامش تزریق می‌کنه. بکهیون و جنو آخرین کسایی بودن که وارد اتاق شدن، بکهیون که بخاطر بتا بودنش خیلی متوجه وضعیت نمی‌شد، امّا جنو وضعیتی مشابه با چانیول داشت.
‌‌‌‌‌
- چرا انقدر اینجا بوی ساکورا می‌ده؟
‌‌‌‌‌‌
- عمدتاً امگاها وقتی وارد هیت می‌شن اینطوری می‌شن، ولی الآن وضعیت بدتره، اون بی‌هوشه و بدنش سرد... فکر کنم هرچیه به طلسم ربط داره، احتمالاً داره باعث باطل شدن طلسم می‌شه!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌بکهیون بین مکالمهٔ سهون و چانیول خودش رو جای داد و سؤال پرسید: "اولاً که راجب چه بویی حرف می‌زنید، دوماً حالا باید چی‌کار کنیم که حالش بهتر شه؟"
‌‌‌‌‌‌‌
- تو بتایی و تشخیص رایحه‌ها برات مشکله، الآن کل اتاق پر شده از بوی امگا. و برای بهتر شدن... ایده‌ای ندارم، فقط بدنش باید طاقت بیاره، نهایت بتونیم یک دستمال که از آب و گیاه خیس شده بذاریم روی پیشونیش.
‌‌‌‌
- ولی اون همین الآنشم سرده!
‌‌‌‌‌
- تنها راهش همینه.
‌‌‌‌‌‌
چانیول زمزمه‌وار گفت و به امگای خوابیده چشم دوخت. نمی‌دونست باید خوشحال باشه یا ناراحت، طلسم داشت باطل می‌شد، امّا نحوهٔ باطل شدنش استرس‌زا بود! نفس عمیقی کشید و بیرون رفت، باید چندتا گل و گیاه پیدا می‌کرد و می‌گذاشت داخل کاسهٔ آب تا حال جونگین رو بهتر کنه؛ یعنی انقدر که بدبختی در زندگی می‌درخشه، الماس نمی‌درخشه!
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌────────────‌‌────────
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌Be Continue..
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
اینم از پارت جدید بلاسم، برای پارت آخر آماده‌اید؟
در پارت بعدی قراره شکوفهٔ عزیزم تموم بشه :)))
امیدوارم دوستش داشته باشید ♡
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌

Blossom🌷Where stories live. Discover now