— ده روز بعد —
در طی این ده روز گذشته اتفاقات عجیبی در جنگل و اتفاقات جالبی در شهر رخ داده بود، که همگی منشا از اومدن سهون به دینتری میگرفت! روز پنجم وقتی سهون تصمیم میگیره بخاطر سراغ گرفتن از دوستان و پدرش به شهر برگرده، خبر میشنوه که پدرش بر اثر مرگ طبیعی فوت شده! این خبر مثل یک سازهی خطرناک و در معرض ریزش، بر سر سهون خراب شد و روی تک تک سلولهای بدنش ریخت، اون عاشق پدرش بود! برای همین دلیل ناگهانی و ناگوار سهون مجبور شد برگرده به کشور خودش و جونگین رو تنها بذاره! و الان پنج روز گذشته بود و سهون بدون اینکه خبری به امگای منتظرش بده، برای پدرش عزاداری که چه عرض شود.. بیشتر داشت چشمهای گرسنهی اطرافیان رو به مال و اموال پدرش کور میکرد! اصلا وقت نکرده بود حتی یک بار برای خودش تنها باشه و آزادانه و بیپروا گریه کنه، شب و روزش شده بود حساب کتاب و رسیدگی به کارهای نیمه تمام پدرش! حالا هم از یک طرف دیگه سنگینی عذاب وجدان این که جونگین رو بیخبر تنها گذاشته بود، داشت کمرش رو میشکوند! در طول اون پنج روز اول، پیوند بسیار خاص و نایابی رو در بینشون تجربه کردن و وابستگی شدیدی به همدیگه پیدا کردن! و الان که این طوری رهاش کرده بود، قلب خودش هم به درد میاومد، چه برسه به اون گرگینهی زیبا و حساس!در اصل، یک سری افراد در دنیا وجود دارن که بد قول هستن، حتی اگر کلمهی قول دادن رو به زبون نیارن، با رفتارشون حسی رو از خودشون ساطع میکنن که انگار قول دوست داشتن میدن، نه تا ابد، ولی میدن! اما.. غافل از این که این افراد همون افرادی هستن که از ناکجا آباد پیداشون میشه، خودشون پیش قدم میشن برای آشنایی با یک نفر، امیدوارش میکنن، قلبش رو به تپش میاندازن و بعد.. بدون این که حتی به روی خودشون بیارن و در کمال پر رویی از زندگی اون شخص خارج میشن! به زبان سادهتر، جوری جلوه میدن که انگار بود و نبود اون شخص براشون هیچ وقت هیچ اهمیتی نداشته و میگن: "تو نباشی بقیه هستن!" این افراد، جزو منفور ترین، بیملاحظه ترین و بیرحم ترین افراد کرهی خاکی هستن که میشه در مورد احساسات این القاب رو بهشون نسبت داد؛ افرادی که یک روزی باید خودشون توی این موقعیت گیر بیفتن تا بلکه دردی که به بقیه منتقل کردن رو درک کنن!
سهون به این حد و شدت که فکر میکرد، بد نبود، اصلا بد نبود! چون این یک اتفاق غیر منتظره بود و سهون نمیتونست دوباره برگرده دینتری! اگر باید به دنبال مقصر گشت، مقصر اصلی نبود دکل آنتن هست که انقدر قضیه رو پیچیده کرده! به هر حال این چیزی بود که سهون راجب خودش باور داشت. البته کمی هم حقم داشت، از لحاظ روحی ضربه خورده و غمگین بود، پس حق داشت یکم با بد جلوه دادن خودش اغراقآمیز برخورد کنه! حق داشت که به جونگین حق بده ازش دلخور باشه! حتما با خودش میگفت این پسر در عرض یک روز اومد تمام قولهای دنیا رو بهم داد و بعد غیبش زد! این بدترین و ظالمانه ترین رفتاری بود که سهون تا با حال از خودش نشون داده بود، اون هم به کسی که بهش علاقه داشت! سهون هر طور حساب میکرد، این بیرحمانه ترین کار دنیا شمرده میشد که در وسط خوش گذرانی و تجربهی حسی مشکوک به عشق، به این شکل حالش گرفته بشه و زخم عمیقش تا ابد در سینهش بمونه! کمترین لطفی که این خدای گل و بلبل میتونست به سهون بکنه این بود که حداقل مرگ پدرش رو به ماهها بعد موکول کنه، نه این که درست بیاد وقتی جونش رو بگیره که پدر و پسر کیلومترها باهم فاصله داشتن و نمیتونستن از آخرین لحظات باهم بودنشون لذت ببرن! پس با توجه به این گفتهها، حتی خود خدا هم گاهی اوقات میتونه به شدت بیرحم و ظالم بشه!
جنو وقتی میدید که دوستش درحال از بین رفتنه و اذیت میکشه، احساس بدی بهش دست میداد و صرفا بخاطر دوست قدیمی خودش، بدون توجه به این که از کارهای اداری خوشش نمیاد، به سهون پیشنهاد کمک کردن داد. سهون هم از خدا خواسته درخواست کمک جنو رو پذیرفت و نصف کارها رو بهش سپرد! همین امروز میشد روز سومی که جنو هم درگیر مشغلههای سهون شده بود و به همت هر دو، چیزی به اتمام کارها نمونده بود؛ اینطوری سهون میتونست دوباره برگرده استرالیا و در کنار امگای شیرین و منتظرش، بشینه و های های گریه کنه!
در سمت دیگهی داستان، بکهیون و چانیول قرار داشتن که رابطهشون از دید هرکس کمی مختلف بود! از دید چانیول، بکهیون جدا دوست و همراه خوبی بود و با شیطنتهای به موقع و سکوتهای بجا، موفق شده بود حال و هوای چانیول رو تغییر بده. اما قضیه از دید بکهیون کمی متفاوت و پیچیده تر بود، بتای داستان روز به روز که میگذشت، بیشتر متوجه میشد که چانیول داره درست مثل قد بلندش، جای خودش رو در قلب بتا تحکیم و استوارتر میکنه! نه به عنوان دوست، بلکه با عنوان یک فرد جدیدی که بکهیون دوست داشت بهش تکیه کنه و همزمان، تکیهگاهش باشه و بهش احساس آرامش بده. این ده روز بهش خوش گذشته بود و هر روز چانیول رو میدید، اما یک چیز خیلی سخت بود، اون هم چیزی جز خودداری نبود! بکهیون خیلی سخت میتونست به حرفی که خودش زده بود پایبند باشه و با این آلفا فقط دوست بمونه. دوست بمونه، تا هر وقت که چانیول عشقش کشید و گفت حالا میتونه قبولش کنه!
چانیول هم از این وضعیت بکهیون خبر داشت، اما به روش نمیآورد، چون برعکس این پسر، چان اصلا عجول نبود! شاید بتا هم آدم صبوری بود و فقط برای این موضوع پافشاری میکرد، اما مهم این بود که چانیول -فعلا- برای این قضیه عجول نبود. اگرچه از خوب بودن بکهیون مطمئن بود، اما باز هم یک چیزی ته دلش ازش میپرسید "اگر منم براش یک حس زود گذر باشم چی؟!" چیزی که باعث تشکیل این سوال در ذهن چانیول میشد، بتا بودن بکهیون بود. تشخیص این که یک بتا جفت یک آلفا بشه کمی سخت بود و نیاز به زمان داشت که مشخص بشه آیا در درازای این وقت هدر رفته، با همدیگر انس و خوی میگیرن یا نه! دلیل تامل و درنگ آلفا هم دقیقا همین بود، میخواست وقت بخره و در طول مدت زمان تقریبا بیست و پنج روزه، از جفت بودن همدیگر اطمینان حاصل کنه!
────────────────────
- خیلی خسته به نظر میرسی، میخوای تو برو خونه. من کارم تموم شده میتونم پروندههای تو رو هم بایگانی کنم!
جنو پارچ آب رو برداشت و یک لیوان آب برای خودش ریخت. در حالی که جرعه جرعه ازش مینوشید، پشتش رو به میز تکیه داد و با غم، از بالا به سهون شکسته خیره شد. واقعا که راست میگفتن وقتی یکی از دوتا دوستهای صمیمی ناراحت یا خوشحال میشه، تاثیرش رو روی اون یکی طرف مقابل هم میذاره و همون حس رو بهش منتقل میکنه!
- نه.. تا همین الانش هم زیاد کار کردی و خسته شدی! تو برو منم یکم دیگه میرم!
کف دستهاش رو به طول صورت و بینیش کشید و بعد چشمهاش رو مالید تا کمی از خستگی و خشکیشون رو کاهش بده. اگر یک فنجان قهوه مینوشید تا یک ساعت دیگه هم میتونست کار کنه، اما از شانس بدی که داشت، قهوه تموم شده بود! جنو ابرو و پلکهاش رو به سمت بالا کشید و دستی به کمر سهون کشید. چقدر از این کمر خم شده و خسته، بیزار بود!
- لازم نکرده، مرگ نیست که.. فوقش فردا انجام میدی! اگرم عجله داری من الان انجام میدم، کارهای امروزمم سبک بود، پس بهونه نیار! در ضمن انقدرم با من بحث نکن، برو یکم بخواب تا اون چشمهای بدبختت یکم استراحت کنه بس که عین تراکتور ازشون کار کشیدی!
آیپد رو از زیر دست سهون قاپید و دیگه اجازه نداد دست آلفا بهش برخورد کنه. سهون اول کمی حالت چهرهش ناراضی بود، اما بالاخره تسلیم قدرت دوستی شد و به حرف جنو گوش کرد. از پشت میز بلند شد و جاش رو به جنو داد. دست برد سمت کتش که از چوب لباسی ایستاده آویزون بود، برش داشت و بعد از پوشیدنش، با جنو خداحافظی کرد.
- باشه.. پس من دیگه میرم.. مراقب خودت باش!
- تو بیشتر!
لبخندی بهش زد و از اتاق خارج شد. اگه با خودش رو راست میشد، حتی حال و هوای این دفتر هم اذیتش میکرد. وقتی یادش میافته که پدرش چقدر برای این اتاق باز سازی شده شوق داشت و هر روز چکش میکرد، قلبش به درد میاد؛ حتی عطر و بوی اون دخمه هم برای سهون دردناک بود! آهی از دل کشید و بیرمق به سمت ماشینش رفت، در طول مسیر باید یک زنگ به بکهیون میزد تا ببینه اوضاع چطوره! بعد از نشستن بر روی صندلی، درب رو بست و بدون درنگ استارت زد. کمربندش رو بست و از پارکینگ خارج شد، وقتی چند دقیقه گذشت و بطور کامل درگیر جاده و رانندگی شد، گوشیش رو از جیب کتش برداشت و با این که دیر وقت بود، شمارهی بکهیون رو گرفت. این بار شانس باهاش یار بود و بکهیون بهش پاسخ داد.
" الو؟ سهون خودتی؟ چه خبر پسر! رفتی اونجا عاشق شدی دیگه سراغ مارو نمیگیری ها..! "
- چطوری بک؟ دلم برات تنگ شده..
" من خوبم، اما تو انگاری یک چیزیت هست! چیزی شده؟ "
درسته که پشت خط بودن، یک مکالمهی رو در رو نبود و اونها خیلی همدیگه رو نمیشناختن، اما بکهیون غم رو به صراحت تونست از صدا و لحن آلفای پشت خط تشخیص بده!
- راستش.. من استرالیا نیستم.. برگشتم کره!
" چی.. برگشتی کره؟ اما.. چرا؟! پس جونگین چی شد؟! "
بکهیون اصلا انتظار نداشت سهون بی خبر از جنگل خارج بشه، بهش سر نزنه و یک راست برگرده کره! شاید کمی بهش بر خورده باشه، ولی همون غم غلیظ مشهود در صدای پسر بزرگتر، از بروز دادن این حس جلوگیری میکرد! حالا چانیول هم با شنیدن اسم جونگین و سهون در مکالمهی بکهیون، گوشهاش تیز شده بود و صدای فیلم رو کمتر کرد تا بهتر بتونه بشنوه دارن راجب چی صحبت میکنن! دروغ چرا، حال بکهیون حتی از برخورد چانیول هم گرفته شد! چانیول هنوز به گذشتهش اهمیت میداد و خب حقم داشت! اما به هر حال، خیلی چیزها هستن که ما میدونیم اشتباه نیست، ولی بخاطر قلبمون میخوایم فکر کنیم اشتباهه! بکهیون هم دست کمی از این مورد نداشت و قلبش نمیخواست چانیول در گذشته بخوابه!
- من.. پدرم رو از دست دادم! مجبور شدم برگردم..!
" اوه! این خیلی شوکه کننده و غیر منتظره بود..! واقعا متاسفم..
سهون زیر لب تشکر کرد، حتی نمیدونست تسلیت گفتن جای تشکر داره یا نه، فقط یک چیزی گفت که فقط گفته باشه! با سرعت زیادی در حال رانندگی بود، اما انگار یکی خیلی عجله داشت، چون مدام پشت سرش بوق میزد و چراغ میداد. حتی با این که لاین کناری خالی بود، طرف دست از این لاین بر نمیداشت! سهون به ناچار رفت سمت راست و به شخص پشتی میدان بیشتری داد.
" کمکی از دست من برمیاد؟ "
- نه ممنونم. فقط.. بیشتر نگران جونگینم.. بهش گفته بودم فقط یک روز میرم شهر و زود برمیگردم، اما الان ده روزه که رفتم! نمیدونم چطوری باید بهش خبر بدم.
" میخوای من برم بهش بگم؟! فکر نکنم اگه برم اتفاقی بیافته، تازه چانیولم پیشمه، ده هزار بار رفته اونجا و هیچیش نشده! "
- آخه برات زحمت– .. یک لحظه صبر بک، بذار ببینم این عوضی چشه هی افتاده دنبال من!!!
بدون این که منتظر جواب بکهیون بمونه، گوشی رو روی صندلی شاگرد گذاشت و شیشهی ماشین رو داد پایین. دستش رو از پنجره خارج کرد و با تکون دادنش مفهوم "چه مرگته؟!" رو بهش رسوند. دوباره شیشه رو داد پایین و این دفعه دیگه گوشی رو به دست نگرفت، همون جا زد روی اسپیکر و بلند بلند به ادامهی مکالمه پرداخت.
- ببخشید وسط حرف رفتم. خب.. گفتی میتونی بری؟
" کدوم خری بود هی بوق میزد؟ ملت ادب ندارن که نمیبینن داریم صحبت میکنیم، اه! آره بابا میتونم خیالت راحت باشه!"
- ممنو- هییین!! حروم زادهی کثافت!!!
همون ماشین مزاحمی که یک سره درحال بوق زدن بود، این دفعه پیشرفت کرد و محکم از پشت زد به ماشین سهون! سعی کرد از آینه اون رانندهی روانی رو ببینه که امان از تاریکی و ضعیف بودن نور چراغهای جاده! ماشین بار دیگر توسط ضربه به تلاطم افتاد و به جلو پرتاب شد! مشکل اساسی موقعیت هر دو بود که در حالت حرکت قرار گرفته بودن، یعنی توانایی ترمز گرفتن از دسترس سهون خارج شده و مجبور به حرکت کردن بود!
" سهون؟! همه چیز مرتبه؟! یک چیزی بگو! "
- یک حروم زاده داره از پشت ماشینم رو له میکنه!
سهون داد زد و لاین خودش رو عوض کرد، دوباره برگشت به خطی که از اول درش قرار داشت و بعد پدال گاز رو بیشتر از قبل فشرد تا فاصلهش رو با این خطر افزایش ببخشه! مدتی از حالت نرمال نگذشته بود که دوباره سر و کلهی پونتیک مشکی رنگ پیدا شد، این دفعه سرعت به شدت بالا بود و ضربهی سوم، باعث شد سهون به طور کامل کنترل رانندگی رو از دست بده، چون در رو بهروش یک ماشین اضافه قرار داشت و همون تبدیل به سدی شده بود که سهون چه میخواست و چه نمیخواست، باید بهش برخورد میکرد!
- بک.. اگه مردم، مراقب جونگین باشی..!
اشک از میان چشمهاش زبانه کشید و پلکهاش رو روی همدیگه فشرده شدن، پاش رو از پدال گاز برداشت و اجازه داد از پشت بخوره به یکی دیگه و.. تصادف فجيعی رو تشکیل بده! سهون با صدای خیلی بلند و وحشتناکی با مانع مقابلش برخورد کرد، ایربگهای سفید رنگ باز شدن و گاز بیهوش کننده رو در جو خودور پخش کردن و سهون.. سرش خیلی بد و دردناک خورد به شیشهی ماشین و بعد بخاطر گاز بیهوشی، از حال رفت!
" سهوننن؟!!! چه اتفاقی داره میافته اونجا؟!! چی شد؟؟ این صدای چی بود؟ حرف بزن لعنتییی!! تصادف کردی؟!؟! "
هیچکس پاسخگو نبود، چون کسی در کنار سهون به خواب رفته وجود نداشت! اما این دلیل نمیشد بکهیون مکالمه رو قطع کنه، نه تا وقتی که نفهمیده جریان چیه! لحظاتی بعد چند نفر از رانندههای گذری جاده نگه داشتن و اومدن به طرف دو ماشین له شده. بله درسته، دو ماشین! سومین خودروی جمع بعد از این که به خواستهش رسید، مثل برق و باد فرار کرده بود! چند نفر تلاش کردن درهای قفل شده رو باز کنن و سهون رو نجات بدن، خوشبختانه خودروی مقابل سهون یک هیولا بود و آسیبی به رانندهی تک و تنهاش نزده بود. حالا خود این شخص هم اومده بود کمک تا جون یک انسان رو نجات بده!
- شیشهی پنجره رو بشکنید، این طوری میتونیم درش رو باز کنیم.
- بیچاره اگر بخاطر خونریزی هم نَمیره، برای تنفس گاز خفه میشه!
- یکی زنگ بزنه آمبولانس!
- برید عقب میخوام شیشه رو بشکنم!
صحبتهایی که افراد غریبه میکردن، به وضوح نه اما تا حدی برای بکهیون قابل شنیدن بودن و خب همین هم کافی بود تا پسر رو متوجه رخ دادن تصادف بکنه و کرد! یکی از مردها شیشه رو شکوند و سریع قفل در رو باز کرد، با همکاری یک نفر دیگه، کمربند سهون رو باز کرد و با گرفتن شونههای آلفای بیهوش، از ماشین خارجش کرد. سرش ترکیده بود و خونریزی شدیدی داشت، بینی و دهنش هم بخاطر برخورد با فرمان خونی شده بودن!
- من زنگ زدم به آمبولانس، گفتن تا دو دقیقهی دیگه اینجان! شانس آورده بیمارستان فقط سه کیلومتر با اینجا فاصله داره!
- هی! گوش بدین! یکی داره توی ماشین حرف میزنه!!
بالاخره و بعد از کلی تلاشهای فراوان بکهیون، یکی صداش رو از طریق اسپیکر شنید و بقیه رو هم متوجهش کرد. یک خانم گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن.
- الو؟
" الو خانم؟ چی شده؟! چه بلایی سر سهون اومد؟! "
- آروم باشید آقا.. این سهونی که میگید تصادف کرده، از پشت زده به یکی ولی فقط خودش آسیب دیده. الان هم زنگ زدیم آمبولانس بیاد!
" چی؟! سهون زده؟ مزخرفه! خودش یکم پیش بهم گفت یک روانی داره تعقيبش میکنه! بعدشم حتی منم شنیدم که کلی صدای بوق و اینا میاومد! اون مرتیکه حتی یک بارم نه، چند بار و از روی قصد قبلی به سهون زد! "
- مطمئنید؟! اوه! حق با شماست، پشت این ماشین کلا مچاله شده!
بین حرفش وقفهی زیادی ایجاد نشد چون فقط کمرش رو کمی خم کرد تا تونست قسمت عقبی خودرو رو ببینه. زنی که با بکهیون صحبت میکرد اهل دردسر نبود، اما انگار مجبور بود این هارو به پلیسی که همین الان رسید سر صحنه، بگه!
- ممنون که بهم گفتید، ولی اگه میشه چند لحظه صبر کنید، همینها رو به پلیس بگید چون من یک آدم معمولی هستم.
سریع به طرف پلیس پا تند کرد و بعد از عرض ادب، گوشی رو بهشون تحویل داد و بعد صحنه رو ترک کرد، اصلا حوصلهی این کارهای وقتگیر رو نداشت! این دفعه پلیس کسی بود که به حرفهای بکهیون گوش میداد و پروندهی اولیه رو تشکیل داد!
- خیلی خب آقای بیون. ممنون از اطلاعات! حالا شما کسی از نزدیکانش رو میشناسید که بهش اطلاع بدیم؟
" نه راستش من خودمم یک ماه نیست باهاش دوستم، من استرالیا زندگی میکنم در اصل. حتی پدرش هم همین یک هفته پیش از دست داد؛ اما.. یادمه یک بار سهون با یک شخصی به اسم.. آه.. فکر کنم جنو بود، آره خودشه! داشت با جنو حرف میزد، میتونید از توی مخاطبینش پیداش کنین، اون دوست صمیمی سهونه! "
با سر رسیدن آمبولانس، پلیس از بکهیون تشکر و خداحافظی کرد و بهش قول داد هر اتفاقی که افتاد، حتما خبرش میکنه. تماس رو که قطع کرد، قبل از خاموش شدن موبایل، رفت مخاطبین و همون طور که بکهیون گفته بود، دنبال اسمی به نام جنو گشت و خوشبختانه خیلی زود هم موفق به پیدا کردن اسمش شد. شماره رو داخل همون پروندهی تک برگ نوشت که گمش نکنه، بعد شمارهش رو گرفت تا به دوستش خبر بده چی شده. در طول این اتفاقات، پرستارها سهون رو روی تخت برانکارد گذاشتن و بعد از وصل کردن ماسک و اکسیژن بهش، در آمبولانس رو بستن و با سرعت به سمت اورژانس رفتن. پلیس هم موند تا جرثقیل بیاد و ماشینی که از هر دو طرف مچاله شده رو ببره پارکینگ. باید دوربینهای این منطقه رو چک میکرد تا میدید این مسخره بازیها کار کدوم پلاک و صاحبش بوده! این طور که متوجه شده بود، اگر پدر سهون تازه فوت شده باشه، احتمالا این فرد باید پسر همون سهامدار کله گندهای باشه که برعکس بقیهی نزول خورها و بدون کلاهبرداری و پولشویی، شرافتمندانه تمام کارهاش رو انجام میداد!
────────────────────
Be Continue..
واقعا برای دیر کردنم شرمندهم. راستش از آخرین باری که INVU رو پابلیش کردم به اینترنت دسترسی نداشتم و برای همین خیلی طول کشید. سعی میکنم عوضش رو جبران کنم. امیدوارم شما هم با نظراتتون خوشحالم کنید♡
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»