هوا رو به تاریکی بود و سهون مقدار قابل توجهی چوب پیدا کرده بود. جونگینم چندین تمشک از بوتههای بزرگ تمشک کنده بود که با کمک برگ بزرگ آلوکازیا همشون رو به بالای کوه برده بود. تقریبا همه چیز داشتن و حالا سهون داشت با استفاده از دو تکه سنگ آتیش درست میکرد. جونگین بدون اینکه باسنش به زمین بخوره نشسته بود، دستهاش رو ضربدری گذاشته بود روی زانوهاش و به سهون خیره شده بود. چند بار دو سنگ رو بهم سایید تا بالاخره اون جرقهی مطلوب رو زد و یکی از چوب ها روشن شد، به مراتب بقیهی چوب ها هم شعلهور شدن و بوی دلنشین چوب گردو به مشام رسید.
- ولی من هنوزم احساس گناه دارم راجب این چوب..
- جونگین اون درخت بطور کامل افتاده بود و خشک شده بود. دیگه نمیتونسته تنفس کنه و چیزی تولید کنه که از جاش کنده شده، خیالت راحت باشه!
سهون با حوصله برای جونگین توضیح داد. امگا با چشمهای خوشرنگش به آلفای مشکی پوش و سفید پوست نگاه میکرد و با تولید صدای آرومی، صحبتهای سهون رو تایید کرد. به هر حال اون درخت از جاش کنده شده بود، پس شکستن شاخههاش و درست کردن یک آتیش خوش رنگ و عطر جای دوری نمیرفت. سهون وقتی از گرمای مورد نیاز آتیش خیالش راحت شد، از کوله پشتیش یک بطری آب و یک بسته نودل درآورد. ظرف درست حسابی ای نداشت که بتونه باهاش کار کنه. فقط یک نوع ظرف فلزی در داخل کیفش داشت که درواقع به نیت استفادهی بعد از پختن آورده شده بود، نه وسیلهی پخت و پز! اما خب.. چارهای نداشت، نمیتونست که روی دستش نودل رو درست کنه! آب رو داخل ظرف ریخت و گذاشتش روی شعلهی آتیش تا به جوش بیاد. تقریبا ده دقیقه طول میکشید تا آب با این دما به نقطهی جوش خودش برسه. در این ده دقیقه سهون به جونگین کمک کرد تا بتونه تمشکهای داخل برگ رو به قسمت مساوی تقسیم کنن. انگشتهای هر دوتاشون به رنگ بنفش دراومده بود و اگه کسی از دور نگاه میکرد، تصورش اینطور میشد که امگا و آلفا درحال کشتن یک اختاپوس هستن و جوهر اون موجود هشت پا و بیچاره از ترسش به این شکل ریخته بود بیرون!
- خب اینم از این. میخوای دستت رو بشوری؟
- نه همینطوری خوبه.. دستام بوی خوبی میدن!
جونگین با بامزگی گفت و سهونم تصدیق کرد، همه چیز در این جنگل خوش بو و زیبا بود. سهون خیلی دلش میخواست مدتی رو به همین شکل و شبیه جونگین زندگی کنه، کاش میتونست!
- انگار اینجا خیلیم بد نیستا.. خوش میگذره بهت!
آلفا شوخی کرد اما گوشهای سفید و مخملی امگا آویزون شدن. به وضوح رنگ قلبش آبی شد و هوای بالا سرش ابری. سهون بخاطر سکوت جونگین بهش نگاه کرد و با دیدن صورت ناراحتش، درون خودش هم آبی شد. واقعا منظور بدی نداشت ولی انگار امگا غمگین شده بود. دستش رو برد زیر چونهی دون دون شدهی جونگین و سرشو صاف نگهداشت. اوه خدای بزرگ، اون لبهاشم پوت کرده بود! این پسر آخه چطور میتونه به خودش اجازه بده که انقدر دلبری کنه؟!
- جونگین..؟ از حرف من ناراحت شدی؟ قسم میخورم منظوری نداشتم..
- اشکال نداره.. میدونی سهون، فقط گفتن این حرفهاست که آسونه. آره تنها زندگی کردن تا یک مدت خوبه، تا یک مدت مشخص. اما بعد از اون مدت زمان، ترکیبی از احساسات بی ارزش بودن، ترس و طرد شدن میاد سمتت و مثل خوره شیرهی جونت رو میمکه! دیگه به جایی میرسی که به همه چیز چنگ میزنی تا تنها نباشی. حتی دلت میخواد فقط یک حیوون خونگی کنارت داشته باشی تا حداقل نبود انسان رو احساس نکنی.. ولی سهون.. این خیلی دردناکه که من حتی از حیوانات این جنگل درندشت هم محرومم!
سهون، به آرومی جا به جا شد و کنار جونگین نشست، از پهلو به آغوش گرفتش و نوازشش کرد. راست میگفت، سهون نهایت میتونست یک ماه در این شرایط بمونه، اما جونگین.. چند ساله که تمام عمر و زندگیش اینجا به هدر رفته! سهون نمیتونست جونگین رو درک کنه که در این مدت چه سختیهایی کشیده، پس نبایدم جوری باهاش صحبت کنه که انگار خوشحال بوده از این وضعیت. علاوه بر اینها.. این امگای تنها، در اون سه ماه تابستون، حتی وقت تبدیل و خودکشیهاش هم تنها بوده و هیچکس وجود نداشته که بهش بگه "نکن، من بهت نیاز دارم، دوستت دارم و ازت محافظت میکنم!"
- من متاسفم.. درست میگی، تصورشم خیلی ترسناکه! تو واقعا قویترین امگایی هستی که به صراحت میتونم بگم حتی از آلفاها هم مقاومت و تحمل بالاتری داری. چون به شخصه که آلفا هستم، فوقش سه یا چهار هفته بتونم دوام بیارم!
همونطور که بغلش کرده بود، آسمون تاریک اما مزین شده با نور ضعیف ستارگان و ماه رو مقصد چشمهاش کرد. بعضی از اون دونههای نورانی، هفت رنگ بودن، بعضی دیگه چشمک زن و بعضی دیگه هم دنباله دار. صحنهی دلربا و قشنگی بود. هیچ صدای حشره، زوزه و حیوانی به گوش نمیرسید و بجز صدای سوختن چوب، دلچسبی همه جا رو فرا گرفته بود. آب در نهایت شروع به جوشش کرد و سهون بستهی نودل رو ریخت داخل ظرف تا پخته بشه. دوباره نشست سرجاش و این دفعه امگا اون کسی بود که به سهون تکیه زد تا وقتی آسمون رو نگاه میکنه، گردن درد نگیره.
- اولین بارمه که اومدم توی این غار و دارم از دهانهش، آسمون رو دید میزنم. فکرشم نمیکردم که این همه مدت همچین منظرهی زیبا و عمیقی رو از دست دادم. ازت ممنونم سهونی.. که همراهم اومدی و الان کنارمی!
پسر طلایی رنگ تشکر کرد، اون همیشه از صمیم قلب دلش میخواست که یک دفعه به ترسش غلبه کنه و بیاد اینجا. اما متاسفانه هیچ وقت توی تلاشهای خودش موفق نشد و این طرفا سبز نشد. به چانیولم که گفته بود، اون در پاسخ جواب داد که "اونجا حس خوبی بهم نمیده.. خاطرهی خوشی از اون ناحیه ندارم و هروقت نزدیکش میشم دلشوره میگیرم!"
جونگین اصلا چانیول رو سرزنش نمیکرد به خاطر این گفتهش، چون کاملا شرایطش رو درک میکرد و میتونست خودش رو جاش بذاره. به خاطر همین، دیگه بجز اون یک بار هرگز این خواستهش رو بازگو نکرد.
- منم از تو ممنونم که باعث شدی بخاطرت یک بار دیگه پا به این جنگل بذارم. باعث شدی بفهمم هنوزم میشه آدم خوبهی داستان بود و یک شخص نازی مثل تو رو نجات داد. تازه اگه موفق بشمم، میتونم این موجود ناز که کنارم نشسته رو تا عمر دارم کنار خودم نگهدارم، ازش محافظت کنم، بهش نیاز داشته باشم و دوستش داشته باشم!
میدونست ممکنه که نتیجه برخلاف نظر هردو باشه و این به نوعی بدقولی محسوب میشد؛ چیزی شبیه به امید واهی دادن به کسی و در نهایت باعث ناامید و بیاعتماد شدن طرف مقابل. اما سهون با جملات بعدی خودش، جایی برای ناامیدی و بیاعتمادی نذاشت!
- حتی اگه تو امگای حقیقی من نباشی، من به قول خودم عمل میکنم. من مطمئنم بهتر، زیباتر و مهربونتر از تو دیگه هیچ جای دنیا وجود نداره، پس حتی ما ربطی بهم نداشته باشیمم، من تو رو بعنوان کسی که دلم میخواد کنارش باشم انتخاب میکنم.
اطمینان و پشتوانگی در تک تک کلمات آلفا مشهود بود و اثرش در قلب و مغز امگا اثر میکرد و نفوذش طوری بود که انگار دیگه راه برگشتی نداشت! سهون دقیقا اون جملاتی رو بکار برد که جونگین همیشه منتظر شنیدنش بود، و انگار که حس این جملات از جانب سهون، یک دنیای دیگهای بود و حسش کلا با چانیول فرق داشت!
حالا آیا سهون واقعا میتونه قول خودش رو عملی کنه؟! اگه خودش آلفای حقیقی امگا نباشه، کارش خیلی و خیلی سخت میشد. پیدا کردن آلفای حقیقی در این جمعیت بسیار زیاد، مثل پیدا کردن سوزنی در انبار کاه بود. درسته که در جواب میگن اگر آهنربا داشته باشید میتونید سوزن رو از قلب کاههای طلایی رنگ بیرون بکشید، اما این رو در نظر بگیرید که سهون هیچ آهنربا و وسیلهای نداره که کارش راحتتر بشه!
- چقدر خوب حرف میزنی.. امید، صداقت و نور رو خیلی راحت و خوب میتونم حس کنم از حرفهات. اميدوارم همینطوری که تو میگی پیش بریم.
- میگم حالا که توام دوست داری کنارم باشی، منم اون حرفهارو زدم.. بیا کارمون رو زودتر شروع کنیم. اممم.. بوسه چطوره؟!
- هی هی! چه خبره؟! زود صمیمی نشو آقای اوه، کلا یک روزه کنارم بودی بعد میخوای ببوسیم؟
- بابا یکم درک کن من بدبخت رو.. هر وقت حرف میزنی، ساکتی و لبخند میزنی اون بالشتکهای نرمت به من چشمک میزنن که بیا مارو ببوس! تو همه چیت خواستنیه ولی لبهات.. آه اصلا.. نمیتونم نادیده بگیرمشون..
- نودلت.. خشک شد!
جونگین خجالتزده نودلهارو با انگشتش نشون داد تا بلکه بتونه چشم و نگاههای سنگین آلفا رو از روی خودش برداره. سهون تعریف ساده اما قشنگی از جونگین کرده بود و برای همین امگا باز هم احساس گرما بهش هجوم آورد. هر تعریف کوچیک سهون قلب کوچیک اما پر اهمیتش رو به بازی میگرفت، تحرک قلبش باعث میشد خون جریان بیشتر و تندتری پیدا کنه و در نهایت، بدن طلایی رنگش گرم بشه.
سهون لبخند آروم و ملیحی زد و رفت سراغ نودلها تا آمادهی خوردنشون بکنه. بیشتر از انجام اون خواستهها و نیازهای درونیش، دوست داشت که اینطوری با امگا شوخی بکنه و از منظرهای که خودش ساخته لذت ببره. آخه دردش رو باید به کی میگفت؟ میگفت که این خواستهها تقصیر سهون نیست که بخاطر منحرف بودن دلش میخواد زودتر با پسر مقابلش معاشقه کنه، درد اینجا بود که جونگین فراتر از تمامی حد و مرزهای زیبایی دنیا رفته بود و سهون جدا توانایی تحمل و صبر این همه قشنگی رو نداشت که در قلهای نامعلوم، مثل خورشید میدرخشید!
- بیا جونگینی، بخور ببین چطوره.
سهون داخل همون ظرف رو که دقایقی پیش روی شعلهی آتیش بود تمشکهارو ریخت و کمی رشتهها رو این طرف و اون طرف کرد تا مزهشون ترکیب بشه. بعد کمی از غذا رو ریخت روی سر همون ظرف و بعد خودش رو داد به جونگین تا بخوره.
- تو روی سرش میخوری؟
- آره، چه اشکالی داره؟
امگا گفت "هیچی" و مشغول شد، اینطور که رنگ و بوی غذا مشخص بود، خیلی خوش طعم به نظر میرسید. درحالت جمع کردن رشتهها بود و بخاطر این دقتش لبهاش رو غنچه کرده بود. بدون اینکه حواسش باشه، سهون صورتش رو نزدیک امگا برد و خیلی سریع و با صدا لبهاش رو بوسید! وقتی عقب کشید دید که جونگین چشمهاش گرد شده و مثل مجسمه خشکش زده، دستی به روی گونهی داغ پسر کشید و لبخند زد.
- احيانا بخاطر حرارت آتیشه که انقدر داغی، نه؟
امگا رو دست انداخت و درست بعد از گفتن همین جمله، جونگین به خودش اومد و با اخم لپ سهون رو کشید که آخ پسر بزرگتر رو درآورد.
- آخ! چرا میکشی؟!
- برای اینکه بیاجازه چیزم کردی!
- چی کردم؟
- همون بوس و اینا دیگه!
- عشقم اون که چیزی نیست، با اون لبهای بهشتیت کلی کار دارم! در آیندهای نچندان دور خودتم متوجه گفتهم میشی!
- همچین میگی لبهای بهشتی، انگار مال تو جهنمی هستن! خب واسه توام بهشتیه دیگه، چون واسه من درشته اینو میگی!
- نه لبهای من دوزخی هستن! هه هه.. شوخی کردم، تو خودت متوجهش نمیشی، هرچی لبها بطور طبیعی و نچرال درشتتر باشن، نرم و دوست داشتنیترن.
سهون واقعا برای جونگین توضیح داد و شوخی نکرد، اما امگا انگار سهون رو جدی نگرفت، چون قیافهش طوری بود که میگفت شوخی رو بذار کنار! کم کم مکالمهشون کمتر و وقت برای خوردن بیشتر شد. بعد از شام میتونستن کنار همديگه دراز بکشن و درحالی که آسمون رو نگاه میکنن به خواب برن، و یا حتی میتونستن قبل خواب کاملا وارد غار بشن و بعد از فضولی کردن به تک تک قسمتهاش، برن و بخوابن!
────────────────────
Be Continue..
سخنی نیست :)))
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»