Part2

569 85 0
                                    


بعد از اینکه شام خوردیم، روی مبل کنار هم نشستیم. کنترل رو برداشتم و زدم شبکه ای که این ساعت سریال مورد علاقمون رو پخش میکرد. موقعی که داشتیم سریال رو تماشا میکردیم طبق عادت سرم رو روی شونه ی کوک گذاشتم و اونم سرش رو آروم گذاشت رو سرم. ناخوداگاه دوباره یاد یونگی افتادم. یعنی الان کجاس؟ داره چیکار میکنه؟ نکنه اونم داره همین سریال رو تماشا میکنه؟ یا داره با دوست دخترش.......اه! از این کلمه متنفرم! دوباره با فکر اینکه الان کس دیگه ای کنارشه قلبم تیر کشید و چشمامو روی هم فشردم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و آروم ماساژش دادم. کوک انقدر غرق فیلم بود که متوجه تکون های دستم نشد. دوباره چشمامو باز کردم و به صفحه ی تلوزیون خیره شدم اما انقدر فکرم درگیر یونگی بود که هیچی از فیلم نمیفهمیدم. شاید من رو شناخته و به روی خودش نیاورده؟ ای جیمین احمق! آخه چطوری میخواد تو رو با ماسک بشناسه؟ از اونموقع تا حالا هم لاغر تر شدم هم کمی تن صدام عوض شده. تازه چند سانتی هم بلند تر شدم. پس دلیلی برای اینکه منو شناخته باشه وجود نداره. البته اون انقدر باهوشه که ازش بعید نیست ولی.....بهتره امیدوار باشم که نشناخته......
-جیمینا! جیمین! با توعم.
با صدای کوک دوباره از فکر و خیالاتم بیرون اومدم.
_یله چیشده؟
-وااا تو اصلا امروز معلوم هست چته پسر؟ همش تو دنیای خودتی. حالت خوبه؟
_آره من خوبم. چرا صدام کردی؟
چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.
-هیچی یه لحظه چُرتم گرفت درست نفهمیدم این پسره چی به دوست دخترش گفت. میشه بهم بگی؟
اوه اوه! منم که از وسطای فیلم کلا تو باغ نبودم. اگه بگم نمیدونم دیگه خیلی ضایع میشه. ولی آخه نمیدونم چی بهش گفت. حالا باید چه غلطی کنم خدایا؟! به مِن و مِن افتاده بودم.
_اممممممم....خب میدونی.....پسره گفت.....
-خب چیگفت؟!
_..... اه شت! میبینی یادم نمیاد! واقعا حافظم مثل ماهی میمونه. ببخش کوک.
-خیلی خب باشه منم که گوشام درازه. من میدونم تو امروز یه چیزیت شده ولی از اونجایی که تو رو مثل کف دستم میشناسم منتظر میمونم تا خودت بهم بگی قضیه چیه. چون میدونم اصرار فایده ای نداره. من میرم بخوابم شب بخیر.
تلوزیون رو خاموش کردـ قبل از اینکه از روی مبل بلند بشه لب های پفکی و صورتیمو به صورتش نزدیک کردم و گونه اش رو بوسیدم.
_ازم ناراحت نباش. همه چیز رو به وقتش بهت میگم. خوب بخوابی.
لبخند تلخی زد و از جاش بلند شد. هنونطور که به سمت اتاق خوابش میرفت گفت: تو هم خوب بخوابی.
بعد وارد اتاقش شد و در رو بست. منم خمیازه ای کشیدم و بلند شدم تا به اتاقم برم. توی تخت صورتی و بزرگ پف پفیم شیرجه زدم و خزیدم زیر لحاف گرم و نرمم. شاید یکم عجیب باشه ولی اتاق من شبیه اتاق یه دختر ۵ ساله بود تا شبیه اتاق یه پسره ۲۱ ساله. همه چیز اتاقم فانتزی و کیوت بود و رنگای شادی داشت. اتاقم پر بود از عروسکای مختلف و رنگارنگ. اما من این اتاق کیوت و فانتزی رو به یه اتاق کلاسیک و بی روح ترجیح میدم. من عاشق اتاقمم چون وجب به وجبش رو با سلیقه ی خودم چیدم و انتخاب کردم. این اتاق متناسب با روحیاتم تزیین شده بود برای همین خیلی دوستش داشتم. هیچوقت از نگاه کردن بهش خسته نمیشدم. آخه چرا باید از دیدن یه اتاق با پر از عروسکای رنگی، یه دراور صورتی که روش پر از لوازم آرایشه، یه تخت بزرگ و پف پفی صورتی با بالشت های کیوت، دیوار های صورتی، پرده های یاسی و.....خسته بشم؟ به هر حال اتاقم رو دوستدارم و باید بگم که حس خیلی خوبی رو بهم منتقل میکنه. حسی که تا حالا تو هیچ اتاقی نداشتم.
فردا صبح رفتم سمت مشمبایی که هنوز رو مبل بود. بَرش داشتم و رفتم تو اتاقم. هودی رو از داخلش در آوردم و با لذت نگاهش کردم.، با خودن گفتم: هوممممم هنوز که کوک بیدار نشده. بهتره برم یه دوشی بگیرم و بعدم هودی نوم رو بپوشم.
با فکر اینکه چقدر قراره خوشگل و کیوت بشم حوله ام رو برداشتم و وارد حموم شدم. بعد از یه دوش بیست دقیقه ای، از حموم بیرون اومدم و رفتم تو اتاق کوک.
_کوک! کوکی! زودباش بیدارشو میزصبحونه رو بچین تا من لباسام رو عوض کنم. هش با توعم!
تو تختش غلطی زد و با صدای گرفته ای گفت: ای بابا من خوابم میاد. ولم کن.
_پاشو ببینم. باید زودتر مغازه رو باز کنیم. بیدارشووووو!
نخیر مثل اینکه فایده ای نداره. دست به کمر ایستادم و نگاهش کردم. یهو یه فکر عالی به سرم زد. پریدم روش و شروع کردم به قلقلک دادنش. اونم طولی نکشید که دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و شروع کرد به قهقهه زدن. همونطور که داشتم قلقلکش میدادم یهو بند حوله ام باز شد و از تنم افتاد. سریع از رو کوک بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و تنم کردم. ولی دیگه چه فایده کوک منو دیده بود. دوتایی از خجالت لپامون گل انداخته بود. بدو بدو از اتاقش خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم. دستمو رو قلبم گذاشتم. تند میزد!
_بسه دیگه فراموشش کن! جیمینا باید فراموشش کنی! فرض کن اتفاقی نیفتاده.
چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به هودیم فکرکنم. حالا باید باهاش چه شلواری میپوشیدم؟ به سمت کمدم رفتم و به شلوارام نگاهی انداختم. بنظرم با یه هودی لش صورتی، یه شلوار لی روشن خوب میشه. شلوار لی روشنی رو انتخاب کردم و برش داشتم. آروم با حوله موهام رو خوش کردم و حوله رو از تنم درآوردم و انداختمش رو تختم. شلوارم رو پام کردم و بعدم هودی رو تنم کردم. جلوی آینه ی قدی کمدم وایستادم و به سر تا پام نگاه کردم. واااای عالی شده بودم! سمت دراورم رفتم و برق لب صورتیم که طعم توت فرنگی میداد رو برداشتم. آروم دَرش رو باز کردم و با دقت رو لب های پفکی و درشتم کشیدم. بعد به عطر هام نگاهی انداختم و اونی که رایحه ی توت فرنگی داشت رو برداشتم و به خودم زدم. کلا امروز شده بودم یه توت فرنگی کیوت و گوگول مگولی. چتری های خیسم رو دوباره با حوله خشک کردم و حوله رو از پشت در آویزون کردم. داشتم برای آخرین بار خودم رو توی آینه چک میکردم که صدای کوک از بیرون بلند شد.
-جیمین بیا دیگه دو ساعته داری اون تو چیکار میکنی! باید زودتر بریم.
پوزخندی زدم و پیش خودم گفتم: هه! آقا رو باش. دیر پاشده طلبکارم هست.
بالاخره از آینه دلکندم و از اتاقم اومدم بیرون. نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن. هنوزم نمیتونستم بخاطره افتضاه صبح تو چشمای کوک نگاه کنم.
-اوووو چه هودی خوشگلی! کی خریدیش شیطون؟ فکرنکنم تا حالا دیده باشمش.
_اوم آره ندیدیش. همین دیروز خریدمش.
-اها. خیلی بهت میاد خوشگل شدی.
_مرسی.
لپ هام دوباره گل انداخت.
_میگم...بیا اتفاق امروز صبح رو فراموش کنیم باشه؟
خندید: پس تو هنوز ذهنت درگیره اونه اره؟
دوباره خجالت کشیدم و نگاهم رو به مربای روی میز دوختم.
-نگران نباش من اصلا بهش فکرم نمیکنم. بالاخره برای هرکسی از این چیزا پیش میاد.
دوباره زد زیره خنده و من از خنده هاش داشتم حرصی میشدم.
_عهههه بسه دیگه! کی گفته برای هرکسی پیش میاد؟
-باشه حالا عصبانی نشو.
دوباره سرم رو پایین انداختم و مشغول خوردن شدم. بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن میز دوتایی از خونه بیرون زدیم و پیاده رفتیم سمت مغازه. تو خیابون سنگینی نگاه های دیگران رو روی خودم کاملا حس میکردم. هم خجالت میکشیدم هم احساس غرور میکردم.
وقتی رسیدیم کوک کلید انداخت و در مغازه رو باز کرد. برقا رو روشن کردم و نشستم پشت میز. نزدیک بود دوباره تو افکار صورتیم غرق بشم که صدای زنگ گوشی کوکی مانعم شد.
-بله مامان؟
_..........................
-چی؟؟؟ بازم؟! اما....
_..........................
-کلی کار رو سرم ریخته بهشون بگو نتونستم بیام.
_..........................
-مامان؟ الو؟ الو؟ چیششش قطع کرد. لعنتی!
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم: کوک چیشده؟
-مامانم دوباره کل فامیل رو دعوت کرده خونمون. میگه تو هم باید بیای.
_آخه واسه چی؟ مگه نمیدونه کار داری؟
-تو مگه مامان منو نمیشناسی؟ میخواد زنم بده! ولی من از دخترای فامیل خوشم نمیاد. از کس دیگه ای خوشم میاد.
یهو چشمام رو ریز کردم و پوزخند شیطنت آمیزی زدم.
_اوه اوه میبینم که کوکی ما عاشق شده!!!! عووو حالا این دختر بدبخت کیه؟
-عهههه چرا بدبخت؟ خیلیم خوشبخته که کسی مثل من عاشق شده.
زدم زیر خنده: باشه حالا بگو ببینم کی هس.
-فعلا نمیتونم راجبش بهت بگم ولی اینو بدون که دختر نیس.
_عوووو خیلی جالب شد. حالا نمیشه اسمشم بگی؟
-نه.
_خب فقط حرف اولش.
-نه.
_عه کوکی خیلی بدجنسی! من تنها رفیقتم باید بهم بگی.
-بهت میگم اما به وقتش. الانم باید برم خونه تا مهمونا نیومدن.
_ای بابا بالاخره که میفهمم کیه.
-میتونی تنهایی از پس مغازه بر بیای؟
_معلومه که میتونم. تو برو نگران مغازه هم نباش من هستم.
داشت میرفت که یهو برگشت سمتم: جیمین!
_هوم؟
-یه وقت دوباره غرق افکارت نشی!
_ایششش. برو به کارت برس!
خندید و از مغازه خارج شد. پسره پررو! بهمم نگفت عاشق کی شده! ولی واقعا تو پنهان کردن عشق خیلی خوبه. منکه اگه عاشق بشم انقدر ضایع بازی در میارم که کل دنیا خبردار میشن. ولی اون اصلا بهش نمیخورد که عاشق شده باشه. یعنی من تاحالا اون پسره رو دیدم؟ داشتم به این چیزا فکرمیکردم که با صدای یه نفر به خودم اومدم. سریع از رو صندلی بلند شدم و پشت میز وایستادم.
-چی؟ جیمین؟ خودتی؟
_چ.. چ... چی؟؟؟ بازم تویی؟
-بازم؟ منظورت چیه؟ ببینم تو دیروز خریدای ما رو حساب کردی؟ همون پسری که ماسک زده بود؟!
ضربان قلبم بالا رفت. چرا باز برگشته بود؟ چرا منو شناخت؟ چرا من هنوزم باید قلبم واسش بتپه؟ چرا هنوزم وقتی میبینمش هول میشم؟ انقدر صدای ضربانم زیاد بود که دعا دعا میکردم یه وقت اون صداشو نشنوه.
-آفرین! واقعا مغازه ی بزرگ و شیکی داری.
سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم. خیلی جدی بهش نگاه کردم.
_واسه چی برگشتید؟
-خب....دیروز اگه یادت باشه یه لباس خریدم. چوهی گفت لباس براش یکمی تنگ بوده. میشه عوضش کنم و یه سایز بزرگ تر بردارم؟
خب راستش لباس های ما تعویض نداره اما...من نمیتونستم به یونگی نه بگم! سرمو انداختم پایین.
_بله. میتونید عوضش کنید.
-ممنون.
رفت سمت رگال لباس ها و اون لباسی که تو مشمبا بود رو آویزون کرد و یه سایز بزرگترشو برداشت. بعد تاش کرد و گذاشتش توی همون مشمبا.
-قیمتش که تغییری نمیکنه؟
_خیر برای چی باید تغییر کنه؟
پورخند زد و اومد سمتم.
-حالا چرا انقدر رسمی حرف میزنی باهام؟ مگه من غریبه ام که.....
نزدیک بود دوباره بغضم بگیره پس خیلی سریع جوابش رو دادم.
_لطفا اگه خریدتون تموم شده از مغازه برید بیرون.
یکمی متعجب شد. سری تکون داد و از مغازه خارج شد.

***************************************
پلیز ووت کنید تا انرژی بگیرم و پارتای بعدی رو تند تند آپ کنم😚💜❣️🍓

***************************************پلیز ووت کنید تا انرژی بگیرم و پارتای بعدی رو تند تند آپ کنم😚💜❣️🍓

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now