با صدای زنگ گوشیم که ساعت هفت و نیم رو نشون میداد بیدار شدم. صدای رو مخش رو قطع کردم و با همون لباسای دیروزیم که هنوز تنم بود از اتاق بیرون اومدم. برخلاف روزای قبل خونه پر از سکوت بود و خبری از اوما تو آشپزخونه درحال لقمه درست کردن برای منو سوهو نبود. به بیرون نگاه کردم و دیدم ماشین سوهو تو حیاط نیست. فهمیدم که خودش تنها رفته دانشگاه. مطمئنا از رفتارام تو این چندروز اخیر خیلی ناراحت شده. ولی هیچکدومشون خبرندارن که من بیشتر از اونا بابت رفتارایی که داشتم ناراحتم. قول میدم وقتی این پروژه ی نفرت انگیز تموم بشه همه چیزو جبران میکنم. آروم از خونه خارج شدم و رفتم سمت خیابون که ماشین بگیرم. از شانس بد من هیچ ماشینی واسم نگه نمیداشت و از اونجایی که دیرم شده بود بیخیال ماشین گرفتن شدم و تصمیم گرفتم پیاده برم. هرچند دقیقه یه بار لا به لای سردردم، چشمام سیاهی میرفت ولی سعی میکردم جسممو کنترل کنم. درسته که فقط چندروزه که نه درست میخورم نه درست میخوابم ولی جسم ضعیف من زمان حالیش نیست. خیلی زود بهش فشار میاد و بهم میریزه. البته جدا از خورد و خوراک هم چیزایی مثل عصبی بودن و استرس به ضعیف تر شدنش بیشتر کمک میکنه و من رو تو شرایط بدی قرار میده.
بالاخره با یک ساعت تاخیر رسیدم دانشگاه و در کلاس رو زدم. با اجازه استاد وارد کلاس شدم و همونجا کنار در وایستادم. نگاه همه رو من خیره بود و چند نفرم داشتن راجبم پچ پچ میکردن. از خجالت سرم رو پایین انداختم. آره خودم خوب میدونم که صبح انقدر خسته بودم که حتی موهامم شونه نکردم. یا حتی کفشامم تا به تا پوشیدم که البته اینو وسط راه متوجه شدم و اونموقع خیلی از خونه دور شده بودم و نمیتونستم برگردم. تو چشمام خون افتاده بود و مدام خمیازه میکشیدم. سوهو که از دستم خیلی عصبانی بود بهم چشم غره ای رفت و شروع کرد با انگشتاش ور رفتن تا دیگه نگاهم نکنه. استاد با نگرانی اومد سمتم و به سر تا پام نگاهی انداخت: پارک جیمین بودی دیگه درسته؟
_بله......................
-آقای پارک جیمین احیانا به ساعت نگاه انداختی؟
یکی از بچه های کلاس که فکرمیکرد خیلی بامزس با حالت تمسخرآمیزی گفت: استاد به ساعت که هیچی، حتی به خودشم نگاه ننداخته.
و بعد صدای خندهٔ همه بچه ها بجز سوهو و یونگی بلند شد. استاد که از اون حرف کمی خندش گرفته بود گفت:درسته منم همینطور فکرمیکنم.
من فقط با صدای خیلی آرومی گفتم: من خیلی متاسفم! استاد اجازه هست بشینم؟
-.....خیلی خب بشین ولی دفعه آخرت باشه که انقدر دیر و با همچین سر و وضعی میای دانشگاه.
_چشم!
و بی توجه نسبت به نگاه های بقیه رفتم رو صندلی ته کلاس نشستم. یکم که گذشت کم کم خوابم گرفت. هرکار میکردم نمیتونستم چشمام رو باز نگهدارم. دیشب فقط پنج ساعت خوابیده بودم. اما باید بیدار میموندم و به اون درس کوفتی گوش میدادم. از کلاس فیزیکم بدم میومد اما نه به اندازه ی ریاضی. به هرحال که تو جفتش ضعیف بودم و هرچقدرم گوش میدادم هیچی نمیفهمیدم. نمیدونم یهو چیشد که تسلیم چشم ها و ذهن خستم شدم و سرم رو ناخودآگاه رو میز گذاشتم و چُرت زدم...............
با صدای کوبیده شدن دست یه نفر رو میز سریع بیدار شدم و چشمام رو مالیدم. استاد جیسانگ با عصبانیت بهم نگاه میکرد و همه بچه های کلاس برگشته بودن سمت من. استاد که از خود بی خود شده بود یقه لباسمو گرفت و بلندم کرد و محکم خوابوند زیر گوشم و شروع کرد به داد و بیداد کردن: تو معلوم هست چته؟ فکرکردی اینجا کجاس؟ من از اینکه دانشجوهام حرمت کلاسم رو نگه ندارن متنفرم و این قضیه منو خیلی ناراحت و عصبی میکنه. تو اصلا واسه چی به خودت این همه زحمت میدی و میای دانشگاه؟ بمون خونه و تو رخت خواب گرم و نرمت بگیر بخواب. با این وضع نمرات و انظباتت مطمئن باش هیچی نمیشی هیچی! تو یه بی خاصیتی که لیاقت انسان بودن رو هم نداری!
بعد از زدن اون حرفا سوهو از رو صندلیش بلند شد و دست منو گرفت. منو از استاد جیسانگ جدا کرد: استاد میتونم ببرمش تا یه آبی به صورتش بزنه و خواب از سرش بپره؟
-ببر. ولی زودبرگرد.
چَشمی گفت و منو دنبال خودش کشید بیرون. رفتیم تو دستشویی و اون هُلم داد سمت یکی از روشویی ها: زودباش صورتتو آب بزن تا بیشتر از این آبروت نرفته. باورم نمیشه میزاری انقدر راحت تحقیرت کنن. ببینم تو غرور نداری؟!
بدون اینکه جوابش رو بدم فقط شیر آب رو باز کردم و چند بار به صورتم آب زدم. وقتی داشتیم میرفتیم سمت کلاس دستش رو گرفتم و رفتم رو به روش وایستادم:سوهویا تو هنوز از دست من ناراحتی درسته؟
-جیمین من برخلاف تو نمیخوام استاد جیسانگ به خاطر دیر برگشتنم سر کلاس، مثل تو منو جلوی دیگران دعوا و تحقیر کنه. پس بیا فقط برگردیم سرکلاس.
بعد از زدن حرفش از کنارم رد شد و رفت توی کلاس. اون واقعا سوهو بود؟ نه من مطمئنم که نبود. سوهویی که من میشناختم هیچوقت باهام اینطوری حرف نمیزد. یعنی واقعا فکرمیکرد من خوشم میاد دیگران تحقیرم کنن؟ اگه اون میدونست من تو این چندروز چقدر تحت فشار بودم و چقدر استرس داشتم اینطوری باهام برخورد نمیکرد. اگه بخاطر اون پروژه ی لعنتی و تحقیرای یونگی نبود من مجبور نبودم از خواب شبم بزنم و تا صبح درس بخونم و با سردرد و حالت تهوع بیام سرکلاسا. اگه امروز دیر اومدم سرکلاس بخاطر کمخوابی همین! نه بخاطر تنبل بودنم. البته که خودم رو مقصر میدونم که از همون بچگی درست حسابی درس نخوندم و الان مجبورم انقدر به خودم فشار بیارم. ولی اینکه من توی درسام ضعیفم یعنی اینکه من بی خاصیتم؟ یا بی لیاقت؟ قطعا اینطور نیست و حرفای جیسانگ همش یه مشت مزخرفه و اون هیچوقت حق نداره با هیچ کدوم از دانشجوهاش اینطوری صحبت کنه!
وارد کلاس شدم و رو صندلیم نشستم. برگه ی کوچیکی از تو کیفم برداشتم و با خودکارم روش نوشتم: "امروز استاد جیسانگ، استاد درس فیزیک جلوی همه ی بچه ها بهم سیلی زد و منو جلوی بقیه دانشجوها تحقیر کرد. اون بهم گفت تو یه بی خاصیتی که لیاقت انسان بودن رو نداری."
وقتی این جملات رو توی برگه نوشتم، تاش کردم و توی کیفم انداختم. میخواستم پیش خودم نگهش دارم تا وقتی که در آینده به یه آدم موفق تبدیل شدم، این برگه رو بهش نشون بدم و بهش ثابت کنم که درموردم اشتباه میکرده.
★بازم مثل هرروز راه افتادم سمت خونهٔ یونگی. و بازم مثل هرروز دست خالی! دیگه میخوام امروز همه چیز رو تموم کنم. بهتره بهش بگم که میخوام از هم تیمی بودن باهاش انصراف بدم چون نمیخوام بیشتر از این جفتمون رو اذیت کنم. من واقعا نمیخوام یونگی بخاطر من پروژه"ش شکست بخوره. چون میدونم هم عذاب وجدان میگیرم هم اینکه دلم نمیخواد یونگی رو ناراحت و عصبانی ببینم. پس بهترین کار اینه که بکشم کنار. مطمئنم اون تنهایی خیلی بهتر از پسش برمیاد.
★وقتی دفتر خالیم رو بهش نشون دادم، مثل همیشه سرمو پایین انداختم و خواستم با شرمندگی بهش بگم که میخوام کنار بکشم اما اون قبل از اینکه بخوام چیزی بگم با عصبانیت تمام، بلند شد و دفتر رو محکم به سمت دیوار پرت کرد: من دیگه خسته شدم! چرا آدم کندذهن و خنگی مثل تو باید تو گروه من باشه؟! پس کی میخوای این پروژه رو جدی بگیری و واسش تلاش کنی؟چی؟ مین یونگی جوش آورده؟ و دوباره داره تحقیرم میکنه؟ اون واقعا نمیتونه بفهمه که این سر و وضع من بخاطره چیه؟ واقعا تلاشامو نمیبینه؟ وقتی دیدم دوباره داره بهم توهین میکنه و فکرمیکنه که من هیچ تلاشی نمیکنم، خشم کنترل بدنمو به دست میگیره و باعث میشه منم از کوره در برم و برخلاف میلم رفتار کنم: مین یونگی تو فکرکردی کی هستی؟ چطور به خودت اجازه میدی به من توهین کنی یا به اشتباه قضاوتم کنی؟ واقعا درک نمیکنی که بخاطر این پروژه"س که من به این حال و روز افتادم؟ دیگه باید چیکارکنم که بفهمی دارم تمام سعی"م رو میکنم!! چرا همه ی حقو فقط به خودت میدی. درسته که من گیراییم تو ریاضی پایینه اما دلیل نمیشه تو منو به حال خودم رها کنی و فقط تحقیرم کنی. منو تو هم گروهیم اما تو یه جور رفتار میکنی که انگار نیستیم. فقط حواست به کارای خودته و هربار که میبینی من تمرین هامو حل نکردم به جای اینکه باهام کارکنی و یکم برام وقت بزاری فقط و فقط بهم تمرینای جدید میدی و میگی برم خونه و حلش کنم. خب وقتی نمیتونم و بلد نیستم چطور ازم میخوای اینکارو انجام بدم هااان؟؟؟؟
بعد از زدن این حرفا به نفس نفس افتادم. یونگی که تا بحال منو اینطوری ندیده بود هنوز با حیرت داشت نگاهم میکرد. بدون هیچ حرفی رفت سمت آشپزخونه و در یخچال رو باز کرد. یه بطری آب بیرون آورد و آب رو داخل لیوان ریخت. بعدم اومد سمت من و لیوان رو گرفت رو به روی صورتم: بگیرش. فکرکنم بهش نیاز داری.
با دستای لرزونم لیوان رو از دستش گرفتم و یه نفس کل آب رو رفتم بالا! (پارک جیمین تو چه غلطی کردی؟ سر یونگی داد زدی؟ حالا میخوای چطوری تو چشماش نگاه کنی؟ همه ی اینا یک طرف....چطوری میخوای بعدا بهش اعتراف کنی؟ حالا دیگه رد کردنت قطعیه!!! میفهمی؟ قطعی!) اینا چیزایی بود که پشت سرهم تو مغزم اکو میشد. چرا هر روز باید بیشتر از روز قبل از خودم متنفر و ناامید بشم؟ وقتی لیوان خالی شد، روی میز گذاشتمش و آروم بلند شدم و رو به روی یونگی همونطور که سرم رو با شرمندگی پایین انداخته بودم، وایستادم: من.....من متاسفم. هم متاسفم هم شرمنده ام و هم معذرت میخوام! منو ببخش. حق با توئه من یه خنگِ کند ذهنم. میشه امروز و اتفاقاتشو فراموش کنی؟ باورکن من اصلا همچین آدمی نیستم. خیلی دیر به دیر عصبانی میشم. معمولا آرومم. فقط....فقط این چند وقته یکم روم فشار بوده و باعث شده عصبی بشم ولی قول میدم درست میشم.
-جیمین چرا سرت رو نمیاری بالا؟
_....خب چون....چون نمیتونم با کندی که زدم تو چشمات نگاه کنم.
-مگه چه گندی زدی؟
_¿¡
واقعا یونگی رو نمیفهمم. این همون مین یونگی چند دقیقه پیش؟
_منظورت چیه؟!
پوزخند زد: منظورم خیلی واضحه. پرسیدم مگه چه گندی زدی؟
_خب همین که سرت داد زدم.
تک خنده ی کوچیکی زد: تو اسم اینو میزاری گند زدن؟
_¿¡
-اینجوری متعجب بهم زل نزن! راستش بهت حق میدم. این تو نبودی که گند زدی، من گند زدم. من نسبت بهت بی توجه بودم و فقط ذهنم درگیر کار های خودم بود. ولی.....ناراحتی و عصبانیت کاری رو از پیش نمیبره. پس فقط بیا تو این یه هفته ی باقی مونده بیشتر باهم کار کنیم و پروژه رو هرطوری شده جمع و جورش کنیم.
.............................***************************************
گایز بخاطر امتحانا که از هفته ی بعد شروع میشه نمیتونم دیگه آپ کنم. لطفا تا بعد از امتحانا برای پارت های بعدی صبر کنید:))))
YOU ARE READING
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘
Romanceسرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز اما صدای خیلی آرومی که فقط خودم اون رو میشنیدم گفتم: _چی؟!! تو؟!! Couple: YoonMin Genre: Romance W...