یکی یکی وارد مغازه میشدن و هرکسی به سمتی میرفت. کوک بهشون تو انتخاب لباس کمک میکرد و راجب لباس های مختلف با خوش اخلاقی بهشون توضیح میداد. منکه کم کم داشت حوصلم سر میرفت گوشیم رو درآوردم و روشنش کردم. داشتم پیام هام رو چک میکردم که صدای آشنایی به گوشم خورد.
-برو و هرکدوم رو که دوست داشتی انتخاب کن. به قیمتش هم کاری نداشته باش.سرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز اما صدای خیلی آرومی که فقط خودم اون رو میشنیدم گفتم:
_چی؟!! تو؟!!احساس کردم تمام بدنم از سرما منجمد شده. به سختی نفسم بالا میومد و حالم کم کم داشت بد میشد. بدون اینکه متوجه بشم همونجور با تعجب بهش خیره شده بودم که با صدای کوک به خودم اومدم.
-جیمین! جیمین چت شد یهو؟! حواست کجاست! سه ساعته با دهن باز به چی زل زدی!سریع خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رو از اون پسر که هنوز خوشبختانه متوجه نگاه های خیره ام نشده بود، گرفتم.
_هی... هیچی! ببخشید چیزی شده؟
-این آقا و خانم میخوان لباس هاشون رو حساب کنی.
_اوه درسته ببخشید!سریع لباس ها رو تا کردم و اون هارو داخل مشمبا گذاشتم. بعد از حساب کردن لباس ها بهشون تعضیم کوتاهی کردم و دوباره برای معطل شدنشون ازشون معذرت خواهی کردم. بعد از رفتن اونا کوکی بهم گفت:
-جیمین میشه حواست به کارت باشه؟ اینجوری کار کنی همه ی مشتریامون رو به باد میدی!
لبخندی زدم: درسته. قول میدم دیگه تکرار نشه کوک.
لبخند متقابلی بهم زد و رفت سمت مشتری ها و من دوباره نگاهم رفت سمت اون پسر خوش تیپ و جوونی که یه گوشه ی مغازه ایستاده بود و به دختر جوونی که همراهش بود نگاه میکرد. یعنی اون دختر دوست دخترشه؟ یا نامزدش؟ یا شایدم زنش! با فکرکردن به اینکه اون دختر ممکنه عشقش باشه قلبم تیر کشید و چشمام رو محکم روی هم فشردم. یعنی تو این مدت همه چیز رو فراموش کرده بود و رفته بود سراغ یکی دیگه؟ نزدیک بود با این افکار گریه عم بگیره که با صدای همون پسر جذاب چشم هام رو باز کردم و به خودم اومدم.
_بفرمایید!
-لطفا این لباس رو برامون حساب کن.از اونجایی که از دیروز یکمی حس سرما خوردگی داشتم برای همین ماسک زده بودم و خوشبختانه اون نتونست من رو بشناسه. با استرسی که به جونم افتاده بود لباس رو خیلی مرتب تا کردم و داخل مشمبا گذاشتم. دختری که همراهش بود و من نمیدونستم که دقیقا چه نسبتی باهاش داره بهم لبخندی زد و ازم تشکر کرد. منم تعضیم کوتاهی بهشون کردم و اونا از مغازه خارج شدن. دختر خوبی بنظر میومد اما در هر صورت چون با یونگی بود من ازش متنفر بودم و دلم میخواست با دستای خودم خفه اش کنم. وقتی دور شدن نفس راحتی کشیدم و رو صندلی پشت میز نشستم. غرق افکارم شدم. اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه نرفته بود؟ اون دختر واقعا عشقش بود؟ تا جایی که یادمه یونگی خواهری نداشته پس قطعا اون دختر بهش ربط داره! نکنه منو شناخته؟ حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود. درست مثل گذشته جدی و پوکر بود. خوشتیپ، هات و فوق العاده جذاب. با صدای غرغر های مشتری ها سریع از رو صندلی بلند شدم و با نگاه های عصبانی و شاکی شون مواجه شدم.
-معلوم هست داری چیکار میکنی؟
-این چه وضع مغازه داریه اخه؟
-داری کار میکنی یا رویا میبافی؟
-آخه ما که علاف تو نیستیم بچه!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘
Romanceسرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز اما صدای خیلی آرومی که فقط خودم اون رو میشنیدم گفتم: _چی؟!! تو؟!! Couple: YoonMin Genre: Romance W...