Part10

396 49 2
                                    


در رو باز کرد و من وقتی باهاش چشم تو چشم شدم حس کردم قلبم وایستاد. همینجور خیره شده بودم تو چشماش. هر لحظه که میگذشت بیشتر محو چشماش میشدم.
-سه ساعته به چی زل زدی؟ بیا تو دیگه.
با این حرفش به خودم اومدم: ببخشید!
بعدم وارد خونش شدم. خونش خیلی بزرگ و شیک بود. همه چی مرتب و سرجاش بود. خیلی احساس معذب بودن میکردم. برای همین کنار در وایستادم و اونم رفت تو آشپزخونه. من همونجور کنار در وایستاده بودم و خونش رو برانداز میکردم. دو دقیقه بعد با یه سینی شربت آلبالو اومد و منو با تعجب دید که هنوز کنار در وایستادم: چرا نمیشینی؟
_ع...ع...عیب نداره اگه ب...ب...بشینم؟
-چرا لکنت گرفتی؟ مگه لولوخرخره دیدی؟
خجالت کشیدم و لبخند زدم: نه فقط..........
-بیا بگیر بشین شربتتو بخور که زودتر کارمون رو شروع کنیم.
_بله چشم.
از چشم گفتن من یکه خورد ولی سعی کرد خیلی به روی خودش نیاره. دوتایی با فاصله رو مبل نشستیم و مشغول خوردن شربتمون شدیم. گرمای شدیدی کل بدنمو فرا گرفته بود. پیشش خیلی معذب بودم و یکمی هم ازش میترسیدم. نمیدونم چرا ولی همش احساس میکردم فهمیده عاشقش شدم برای همین بیشتر خجالت میکشیدم. سعی میکردم زیاد بهش نگاه نکنم چون گیر چشمای جذابش میفتادم. بعد از خوردن شربت بلافاصله رفت کتاباشو آورد و گذاشت روی میز.
-تو که چیزی با خودت نیاوردی پس از کتابای من استفاده میکنیم.
با پشت دست زدم تو پیشونیم.
_وای من خیلی خنگم. شرمنده مین یونگی. انقدر هول بودم که یادم رفت چیزی با خودم بیارم.
-مهم نیست. از تو بیشتر از این انتظار نداشتم.
با این تیکه ای که بهم اومد خیلی خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. خب چیکار کنم؟ مگه تقصیر منه ذهنم گنجایش مسائل ریاضی رو نداره؟ اومد کنارم نشست و کتاب رو باز کرد. نمیدونستم چرا هنوز کتابای دبیرستان رو نگهداشته. به هرحال خوشحال بودم که هنوز داشتشون. دستش رو روی سه تا از درسا گذاشت: تو اول دبیرستان این سه تا درس خیلی مهم بودن. پس این سه تا رو از اول دبیرستان کنفرانس میدیم.
بدون اینکه منتظر نظر من بمونه کتاب بعدی رو باز کرد: این چهار تا درس هم از دوم دبیرستان خیلی مهم و سخت بودن. پس این چهارتا هم تو کنفرانسمون هست.
دوباره بدون اینکه صبر کنه سریع کتاب بعدی رو هم باز کرد: سوم دبیرستان هم این سه تا درس مهم بود. پس شد کلا ده تا درس.
_درسته.
-خب اگه هر روز روی یک درس کار کنیم عالی میشه.
_هرروز؟
-آره هرروز. ما فقط دو هفته وقت داریم.
_یعنی من هرروز باید بیام اینجا؟
-اوهوم. خیلی خب دیگه بهتره از همین امروز شروع کنیم.
_چشم.
کتاب ریاضی اول دبیرستان رو باز کرد و یکی از درس هاش رو آورد: خیلی خب با این شروع میکنیم. ببین تو این سه تا مسئله رو با راه حل، حل کن و براش توضیح بنویس. منم این سه تا رو حل میکنم.
_چشم.(وقتی موچی کوچولومون زیادی مودبه:/)
به مسئله ها نگاه کردم و چند بار خوندمشون اما هیچی ازشون نفهمیدم. هرچقدر فکرکردم نتونستم بفهمم باید چیکار کنم. یونگی که متوجه خیره شدنم به سوالا شده بود گفت: چرا حل نمیکنی؟ اینا که خیلی راحته.
_شرمنده ولی من ریاضیم خوب نیست. همه چیزایی هم که از سالای پیش یاد گرفته بودم رو یادم رفته.
خیلی جدی و یخ گفت: اصلا تو چیزی هم یاد گرفتی که بخواد یادت بره؟(عههه به موچی من چیکار داری؟-_-)
سوالی که داشت حل میکرد رو کنار گذاشت و اومد سراغ سوالای من. هوفی کرد: خیلی خب من یه بار واست توضیح میدم. خوب گوش کن تا یاد بگیری.
_چشم.
-خب............(و پیشی خستمون در حال توضیح دادن^_^)
بعد از توضیحات یونگی وانمود کردم که همه چیزو فهمیدم. برای همین اون دوباره رفت سراغ سوالات خودش. منم هرجوری که میتونستم سوالات رو حل کردم. حدود دو ساعت بعد یونگی تمام کاراش رو کرده بود و حتی توضیحاتش رو وارد لپ تاپش هم کرده بود.
-خب تو حل کردی؟
_آره.
نگاهی به برگه هام انداخت و گفت: خسته نباشی.
یهو خوشحال شدم: واقعا درست حل کردم؟
-کاملا-_-
_آخ جون پس بزار تایپش کنم.
یهو دستمو پس زد: عمرا بزارم این چرت و پرتا رو تایپشون کنی.
_چ...چی؟ چرت و پرت؟
-آره چرت و پرت. میشه بگی دقیقا وقتی داشتم واست توضیح میدادم حواست کجا بود؟
سرمو انداختم پایین و به خودم لعنت فرستادم: شرمنده ولی من هیچی یاد نگرفتم.
-پس چرا بهم نگفتی؟ بببینم اصلا این کنفرانس واست مهمه؟
_معلومه که مهمه.
-پس حواستو جمع کن و یادبگیر.
_چ...چ...چشم.
-انقدرم به من نگو چشم. بجای چشم گفتنای الکی درسو یادبگیر.
_چشم(دیگه بچه عادت کرده:/)
چشماش رو تو حدقه چرخوند و چندین بار درس رو برام توضیح داد. ساعت نزدیک نُه بود که دیگه بلند شدم: ممنون بابت توضیحاتت. من دیگه باید برگردم خونه. اومام نگرانم میشه.
-پس این تمرینارو ببر خونه حل کن و فردا که اومدی با خودت بیارشون. اگه درست حل کرده بودی اونموقع میتونی سوالات رو حل کنی. بعدشم میریم سراغ درس بعدی. فقط.......
_فقط چی؟
-فردا میتونی بعد از دانشگاه بیای؟ اینطوری وقت بیشتری داریم.
_چشم.
***************************************
نظرتون راجب رمان و شخصیت ها چیه؟:)💜😂

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now