سرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز اما صدای خیلی آرومی که فقط خودم اون رو میشنیدم گفتم:
_چی؟!! تو؟!!
Couple: YoonMin
Genre: Romance
W...
-مامان! بابا! کجایین؟ بیاید رفیق جدیدمو ببینید. +الان میایم عزیزم چند لحظه صبر کن. طولی نکشید که خانم و آقایی خوشتیپ و باکلاس وارد سالن شدن. مامانش با دیدن من لبخنده بزرگی زد و دستاشو برام باز کرد و اومد سمتمون. +وای چه پسر کیوت و خوشگلی!! بزار بغلت کنم. قبل از اینکه بخوام چیزی بگم منو محکم بغل کرد و تو بغلش منو فشرد. کم کم داشتم له میشدم که بالاخره منو از خودش جدا کرد. +وای ببخشید! وقتایی که هیجان زده میشم نمیتونم خودم رو کنترل کنم. حالت خوبه؟ لبخندی زدم: بله ممنون. +بیا بریم بشینیم باید بیشتر باهم آشنا بشیم آقای...... _جیمین هستم. پارک جیمین. +درسته. بیا بشین جیمین. وقتی نشستیم نگاهی به پدرش انداختم که اخمو و ابوس بهم زل زده بود. واقعا از اون نگاه های وحشیش مثل چی ترسیدم. پدرش برعکس خودش و مامانش خیلی اخمو و بداخلاق بنظر میرسید. اون حتی باهام یک کلمه هم حرف نزد و همون گوشه ایستاده بود. وقتی هم که دید دارم نگاهش میکنم بالاخره نگاهشو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. +خب جیمین یکمی از خودت بگو. از اونجایی که دوست جدید پسرمی باید خوب باهات آشنا بشم. _خب من اهل بوسانم. خانوادم منو به سئول فرستادن تا دوران دبیرستانم رو در سئول درس بخونم. وقتی دوم دبیرستان بودم عاشق رشته ی کامپیوتر شدم. برای همین تصمیم گرفتم خوب درس بخونم تا بتونم دانشگاه خوبی قبول بشم. و حالا هم که دانشجوی دانشگاه ملی سئولم. +اوه چقدر عالی! پس درسخونی. میشه یکم به سوهوی منم یاد بدی درس بخونه؟ -عهه مامان! میشه آبرومو جلوی جیمین نبری! _خب راستش منم درسخون نیستم. تازه ریاضی و فیزیکمم ضعیفه. اما اگه عاشق چیزی بشم برای بدست آوردنش حاضرم هرکاری بکنم. برای همین واسه کنکور خیلی تلاش کردم تا قبول بشم. -آخجووون پس جز من تو اون دانشگاه خراب شده یه دانشجوی درس نخون دیگه هم پیدا میشه. مامانش خواست چیزی بگه که سوهو دستمو گرفت و منو بلند کردـ -مامان بقیه حرفات رو بزار برای بعد. جیمین خسته اس میبرمش تا اتاقش رو بهش نشون بدم. و سریع من رو به طبقه بالا برد. داشتم به این فکرمیکردم که اگه سوهو انقدر از درس و دانشگاه متنفره پس چجوری تو همچین دانشگاهی قبول شده؟ سوهو منو به سمت یه در سفید برد و بازش کرد. -بفرما اینم اتاقت. برو داخل و ببینش. وقتی وارد اتاق شدم احساس کردم پاهام سست شدن. خیلی بزرگ و زیبا بود. تا به حال اتاقی به این بزرگی و دلبازی نداشتم. اتاق من تو بوسان یه اتاق خیلی کوچیک و زیرزمینی شکل بود. برای همین با دیدن همچین اتاقی دهنم کامل وا مونده بود و داشتم همه جای اتاق رو با دهن باز نگاه میکردم. -از اتاق جدیدت خوشت میاد؟ _معلومه که خوشم میاد! خیلی بزرگ و خوشگله! واقعا ممنونم. رفتم سمتش و محکم پریدم بغلش. اونم با خنده بغلم کرد. -خیلی خب دیگه من میرم تا تو یکم استراحت کنی. شب باهم بیشتر حرف میزنیم. با سر حرفشو تایید کردم و اون با لبخند گشادی که هنوز به لب داشت از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. منم بیشتر از این معطل نکردم و رفتم سمت تخت و آروم روش دراز کشیدم. انقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد. *پایان فلش بک* از حموم که اومدم بیرون سریع لباسام رو عوض کردم و یه قرص خوردم. سر دردم نه تنها بهتر نشده بود بلکه بدتر هم شده بود. روی تختم دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم. ★فردا صبح با بی حوصلگی رفتم سمت مغازه و با بی میلی درش رو باز کردم. امروز اصلا حوصله کار کردن نداشتم. هنوز سرم درد میکرد و اون قرصای لعنتی هیچ اثری روم نداشتن. سرم رو گذاشته بودم رو میز و به اتفاقات دیشب فکر میکردم که یکی وارد مغازه شد. سرم رو بالا گرفتم و دیدم کوکه. -سلام جیمینا. خوبی؟ لبخند فیکی زدم: سلام کوکـ. خوبم تو خوبی؟ بین دخترا خوش گذشت؟ -ای بابا ولم کن دیگه! دیروز خیلی سخت گذشت؟ پوزخند زدم: نه اصلا. همه چی عالی بود. -عه؟ پس واسه همین بود که گفتی زودتر برگردم چون بدون من اداره ی مغازه سخته؟ چشمام رو واسش تو حدقه چرخوندم اومد نزدیکم و خم شد تو صورتم: یکی هست که میخواد ببینتت. _چی! منو؟ -آره. اون طرف خیابون منتظرت وایستاده. _کیه؟ -اسمش رو بهم نگفت. فقط گفت بهت بگم میخواد ببینتت. اخمی کردم و از رو صندلی بلند شدم. _تو مواظب مغازه باش من الان برمیگردم. -چیشده؟ چرا اخم کردی؟ _هیچی چیزی نیست الان برمیگردم. میخواستم از مغازه برم بیرون که مچ دستم رو گرفت و متقابلا اخمی کرد: ببینم نکنه مزاحم داری؟ _چ...چی؟ نه بابا مزاحم کجا بود. -داری راستشو میگی دیگه؟ _آره. برای چی باید دروغ بگم. دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و از مغازه خارج شدم. بله خودش بود. مین یونگی. از خیابون رد شدم و بدون هیچ حرفی دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش. میدونستم که اگه اونجا حرف بزنیم کوک میتونه مارو ببینه برای همین بردمش یه جای دیگه. -جیمین چیکار میکنی؟! منو داری کجا میبری؟ _نگران نباش جای بدی نمیبرمت. یهو دستشو از تو دستم کشید بیرون و خیلی جدی گفت: فکرکردی کی هستی که منو هرجا دلت میخواد با خودت میری؟ _مگه نمیخوای باهام حرف بزنی؟ -خب؟! _اونجا نمیشد حرف زد. -واسه چی؟ _چون نمیخوام کوک مارو ببینه. پوزخندی زد: اون منو دید. خودم بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم. اونوقت چرا ازش فرار میکنی؟ _اگه نخواستم جلو اون حرف بزنیم دلیل داره. -اونوقت دلیلش؟ _به تو مربوط نیست. -عه؟ مطمئنی؟ _آره. -پس برمیگردیم همونجا. چون به من مربوط نیست که به چه دلیلی منو آوردی اینجا. مچ دستمو گرفت و منو دنبال خودش داشت میکشوند سمت مغازه. هرچقدر تقلا کردم نتونستم مچ دستمو از بین دست قوی و پر زورش بیرون بکشم برای همین تسلیم شدم: باشه باشه بهت میگم فقط برنگرد اونجا. پوزخند زد و دستم رو ول کرد. -خب؟! _ممکنه یه وقت عصبانی شم یا گریه ام بگیره نمیخوام اون ببینه و شر به پا کنه. -اگه بخواد شر به پا کنه فقط به ضرر خودش کار کرده. تو که خوب میدونی زوره من چقدر زیاده. چشمام رو تو حدقه چرخوندم. _حرفت رو بزن باید برم کار دارم. -خب پس حداقل بیا بریم تو یه کافه باهم حرف بزنیم. اینجا زیادی شلوغه. میدونستم بحث باهاش فایده نداره: اگه کافه نزدیک میشناسی بریم. -دنبالم بیا.
*************************************** نظرتون رو راجب رمانم تو کامنت بگید:)♡ میخوام بفهمم چطوری مینویسم😁😂💜 تنکس💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.