Part5

510 69 3
                                    


-مامان! بابا! کجایین؟ بیاید رفیق جدیدمو ببینید.
+الان میایم عزیزم چند لحظه صبر کن.
طولی نکشید که خانم و آقایی خوشتیپ و باکلاس وارد سالن شدن. مامانش با دیدن من لبخنده بزرگی زد و دستاشو برام باز کرد و اومد سمتمون.
+وای چه پسر کیوت و خوشگلی!! بزار بغلت کنم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم منو محکم بغل کرد و تو بغلش منو فشرد. کم کم داشتم له میشدم که بالاخره منو از خودش جدا کرد.
+وای ببخشید! وقتایی که هیجان زده میشم نمیتونم خودم رو کنترل کنم. حالت خوبه؟
لبخندی زدم: بله ممنون.
+بیا بریم بشینیم باید بیشتر باهم آشنا بشیم آقای......
_جیمین هستم. پارک جیمین.
+درسته. بیا بشین جیمین.
وقتی نشستیم نگاهی به پدرش انداختم که اخمو و ابوس بهم زل زده بود. واقعا از اون نگاه های وحشیش مثل چی ترسیدم. پدرش برعکس خودش و مامانش خیلی اخمو و بداخلاق بنظر میرسید. اون حتی باهام یک کلمه هم حرف نزد و همون گوشه ایستاده بود. وقتی هم که دید دارم نگاهش میکنم بالاخره نگاهشو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد.
+خب جیمین یکمی از خودت بگو. از اونجایی که دوست جدید پسرمی باید خوب باهات آشنا بشم.
_خب من اهل بوسانم. خانوادم منو به سئول فرستادن تا دوران دبیرستانم رو در سئول درس بخونم. وقتی دوم دبیرستان بودم عاشق رشته ی کامپیوتر شدم. برای همین تصمیم گرفتم خوب درس بخونم تا بتونم دانشگاه خوبی قبول بشم. و حالا هم که دانشجوی دانشگاه ملی سئولم.
+اوه چقدر عالی! پس درسخونی. میشه یکم به سوهوی منم یاد بدی درس بخونه؟
-عهه مامان! میشه آبرومو جلوی جیمین نبری!
_خب راستش منم درسخون نیستم. تازه ریاضی و فیزیکمم ضعیفه. اما اگه عاشق چیزی بشم برای بدست آوردنش حاضرم هرکاری بکنم. برای همین واسه کنکور خیلی تلاش کردم تا قبول بشم.
-آخجووون پس جز من تو اون دانشگاه خراب شده یه دانشجوی درس نخون دیگه هم پیدا میشه.
مامانش خواست چیزی بگه که سوهو دستمو گرفت و منو بلند کردـ
-مامان بقیه حرفات رو بزار برای بعد. جیمین خسته اس میبرمش تا اتاقش رو بهش نشون بدم.
و سریع من رو به طبقه بالا برد. داشتم به این فکرمیکردم که اگه سوهو انقدر از درس و دانشگاه متنفره پس چجوری تو همچین دانشگاهی قبول شده؟ سوهو منو به سمت یه در سفید برد و بازش کرد.
-بفرما اینم اتاقت. برو داخل و ببینش.
وقتی وارد اتاق شدم احساس کردم پاهام سست شدن. خیلی بزرگ و زیبا بود. تا به حال اتاقی به این بزرگی و دلبازی نداشتم. اتاق من تو بوسان یه اتاق خیلی کوچیک و زیرزمینی شکل بود. برای همین با دیدن همچین اتاقی دهنم کامل وا مونده بود و داشتم همه جای اتاق رو با دهن باز نگاه میکردم.
-از اتاق جدیدت خوشت میاد؟
_معلومه که خوشم میاد! خیلی بزرگ و خوشگله! واقعا ممنونم.
رفتم سمتش و محکم پریدم بغلش. اونم با خنده بغلم کرد.
-خیلی خب دیگه من میرم تا تو یکم استراحت کنی. شب باهم بیشتر حرف میزنیم.
با سر حرفشو تایید کردم و اون با لبخند گشادی که هنوز به لب داشت از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. منم بیشتر از این معطل نکردم و رفتم سمت تخت و آروم روش دراز کشیدم. انقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
*پایان فلش بک*
از حموم که اومدم بیرون سریع لباسام رو عوض کردم و یه قرص خوردم. سر دردم نه تنها بهتر نشده بود بلکه بدتر هم شده بود. روی تختم دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم.
★فردا صبح با بی حوصلگی رفتم سمت مغازه و با بی میلی درش رو باز کردم. امروز اصلا حوصله کار کردن نداشتم. هنوز سرم درد میکرد و اون قرصای لعنتی هیچ اثری روم نداشتن. سرم رو گذاشته بودم رو میز و به اتفاقات دیشب فکر میکردم که یکی وارد مغازه شد. سرم رو بالا گرفتم و دیدم کوکه.
-سلام جیمینا. خوبی؟
لبخند فیکی زدم: سلام کوکـ. خوبم تو خوبی؟ بین دخترا خوش گذشت؟
-ای بابا ولم کن دیگه! دیروز خیلی سخت گذشت؟
پوزخند زدم: نه اصلا. همه چی عالی بود.
-عه؟ پس واسه همین بود که گفتی زودتر برگردم چون بدون من اداره ی مغازه سخته؟
چشمام رو واسش تو حدقه چرخوندم
اومد نزدیکم و خم شد تو صورتم: یکی هست که میخواد ببینتت.
_چی! منو؟
-آره. اون طرف خیابون منتظرت وایستاده.
_کیه؟
-اسمش رو بهم نگفت. فقط گفت بهت بگم میخواد ببینتت.
اخمی کردم و از رو صندلی بلند شدم.
_تو مواظب مغازه باش من الان برمیگردم.
-چیشده؟ چرا اخم کردی؟
_هیچی چیزی نیست الان برمیگردم.
میخواستم از مغازه برم بیرون که مچ دستم رو گرفت و متقابلا اخمی کرد: ببینم نکنه مزاحم داری؟
_چ...چی؟ نه بابا مزاحم کجا بود.
-داری راستشو میگی دیگه؟
_آره. برای چی باید دروغ بگم.
دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و از مغازه خارج شدم. بله خودش بود. مین یونگی. از خیابون رد شدم و بدون هیچ حرفی دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش. میدونستم که اگه اونجا حرف بزنیم کوک میتونه مارو ببینه برای همین بردمش یه جای دیگه.
-جیمین چیکار میکنی؟! منو داری کجا میبری؟
_نگران نباش جای بدی نمیبرمت.
یهو دستشو از تو دستم کشید بیرون و خیلی جدی گفت: فکرکردی کی هستی که منو هرجا دلت میخواد با خودت میری؟
_مگه نمیخوای باهام حرف بزنی؟
-خب؟!
_اونجا نمیشد حرف زد.
-واسه چی؟
_چون نمیخوام کوک مارو ببینه.
پوزخندی زد: اون منو دید. خودم بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم. اونوقت چرا ازش فرار میکنی؟
_اگه نخواستم جلو اون حرف بزنیم دلیل داره.
-اونوقت دلیلش؟
_به تو مربوط نیست.
-عه؟ مطمئنی؟
_آره.
-پس برمیگردیم همونجا. چون به من مربوط نیست که به چه دلیلی منو آوردی اینجا.
مچ دستمو گرفت و منو دنبال خودش داشت میکشوند سمت مغازه. هرچقدر تقلا کردم نتونستم مچ دستمو از بین دست قوی و پر زورش بیرون بکشم برای همین تسلیم شدم: باشه باشه بهت میگم فقط برنگرد اونجا.
پوزخند زد و دستم رو ول کرد.
-خب؟!
_ممکنه یه وقت عصبانی شم یا گریه ام بگیره نمیخوام اون ببینه و شر به پا کنه.
-اگه بخواد شر به پا کنه فقط به ضرر خودش کار کرده. تو که خوب میدونی زوره من چقدر زیاده.
چشمام رو تو حدقه چرخوندم.
_حرفت رو بزن باید برم کار دارم.
-خب پس حداقل بیا بریم تو یه کافه باهم حرف بزنیم. اینجا زیادی شلوغه.
میدونستم بحث باهاش فایده نداره: اگه کافه نزدیک میشناسی بریم.
-دنبالم بیا.

***************************************
نظرتون رو راجب رمانم تو کامنت بگید:)♡
میخوام بفهمم چطوری مینویسم😁😂💜
تنکس💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍

***************************************نظرتون رو راجب رمانم تو کامنت بگید:)♡میخوام بفهمم چطوری مینویسم😁😂💜تنکس💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now