Part19

293 45 4
                                    


یک هفته از مرگ مامان و بابا میگذره. توی این یک هفته سوهو بدون اینکه بخواد به کسی چیزی بگه خودش کار دفن مامان و بابا رو پیگیری کرد و خیلی بی سرو صدا و بدون شلوغ کاری، یه مراسم چهارنفره برگزار کرد. مراسمی که فقط منو و سوهو و مامان و بابا توش دعوت بودیم. نمی‌فهمیدم چرا نمی‌خواست کسی از این موضوع خبردار بشه. هرچی ازش می‌پرسیدم فقط یک نگاه سرد تحویلم میداد. منم مثل اون حالم خیلی بد بود. تو این یک هفته جفتمون به دانشگاه نرفته بودیم و تماس هام پرشده بود از میس کال های یونگی. هربار که بهم زنگ میزد فقط تو دلم ازش میخواستم که یکم دیگه صبر کنه تا حالم بهتر شه. بعد خودم بهش زنگ میزنم و همه چیز رو میگم. تو این یک هفته دلم براش تنگ شده بود. برای صداش. برای نگاهش. برای حرفاش. برای چهره ی کیوتش. برای....همه چیش!
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. نباید انقد نگرانش میکردم. با دستای لرزون شمارشو گرفتم و به خودم گفتم: جیمین گریه نکن!
آخرین قطره اشک هایی که روی گونه هام جا خوش کرده بودن رو از صورتم پاک کردم و صدام رو صاف کردم.
-الو جیمین؟ خوبی؟ معلوم هست کجایی؟ خسته نباشی بعد از یک هفته که خودم رو جر دادم داری بهم زنگ میزنی هااان؟ چیشده؟ ولش کن نمیخواد پشت تلفن باهام حرف بزنی. من الان دارم میام اونجا.
_چ...چی؟ داری میای اینجا؟
عصبی حرف میزد: نکنه انتظار داری نیام؟ یه هفته‌س که نه دانشگاه میای نه جواب تلفن هامو میدی. فکر می‌کنی راه دیگه ای هم برای باخبر شدن ازت دارم؟
_متاسفم یونگ...تو حق داری ازم عصبانی باشی...ولی دیگه خیالت راحت...من خوبم.
-آره از لرزش صدات معلومه! من دارم میام اونجا هیچ چیزم نمیتونه منصرفم کنه. تا خودم با چشمای خودم از خوب بودنت مطمئن نشم برنمیگردم.
لعنت! اون متوجه لرزش صدام شد! ولی من نمیخوام اون رو هم نگران کنم. اما شاید بهتر باشه باهاش رو راست باشم. شاید بهتره بهش بگم که چه اتفاقی افتاده.
_باشه باشه! من حاضر میشم...باهم بریم بیرون.
-چی؟
_راستش باید یچیزایی رو بهت بگم...که تو خونه نمیشه.
-خیلی خب باشه. من تا پنج دقیقه دیگه اونجام.
بعد هم تلفن رو قطع کرد. فقط پنج دقیقه؟ سریع حاضر شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. زیر چشمام و نوک بینی‌م پف داشت. از بس گریه کرده بودم چشمام سرخ شده بودن. کاریش هم نمیتونستم بکنم. برای همین بی حوصله نفسم رو فوت کردم بیرون و از اتاقم خارج شدم. رفتم سمت اتاق سوهو و در زدم(در اتاق قفله): سوهویا! دو روزه که خودت رو تو اون اتاق حبس کردی. میشه بیای بیرون؟
-.................................
_لطفا! سوهویا من نگرانتم! دلم برات تنگ شده! بخاطر منم نه، ولی حداقل بخاطر خودتم که شده اینکارو با خودت نکن!
-.................................
کلافه پوفی کردم و دستم رو لای موهام کشیدم: خیلی خب باشه. بازم جواب نگرانی هام رو با سکوت بده! من دارم میرم بیرون. تا یکی دو ساعت دیگه برمی‌گردم. حداقل تو این مدتی که نیستم بیا بیرونو یه چیزی بخور. برات غذایی که دوستداشتی رو امروز صبح درست کردم....
-................................
سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم: من دیگه میرم. مراقب خودت باش....و اینکه دوستتدارم داداشی.
بعدم رفتم سمت در و از خونه خارج شدم. وقتی از در ویلا بیرون اومدم ماشین یونگی رو دیدم. حتی تو این شرایط نمیتونستم لبخند فیک بزنم. پس بیخیال شدم و با حال واقعی ای که داشتم سوار ماشینش شدم: سلام یونگ.
با نگرانی از سر تا پامو برانداز کرد. از رو صندلیش بلند شد و به سمتم خم شد و محکم من رو تو بغلش فشرد: جیمین! تو نمیدونی من تو این یه هفته چی کشیدم. تو داشتی منو دق میدادی پسر!!!
بغض کردم و متقابلا بغلش کردم: اوه یونگ واقعا متاسفم. ولی منم تو این یه هفته حالم بهتر از تو نبوده.
بالاخره ازم دلکند و دوباره روی صندلیش نشست. با دقت به صورتم نگاه کرد: چشمات قرمز شدن و نوک دماغت هم پف کرده. قضیه چیه؟ کی جرئت کرده تا این حد ناراحتت کنه؟ فقط کافیه اسمش رو بگی تا......
_صبرکن. میشه بریم توی یه پارک بشینیم و حرف بزنیم؟ از بس تو خونه بودم دلم گرفته.
متعجب نگاهم کرد ولی بعد دوباره برگشت رو مود جدیش: خیلی خب.
بعدم ماشین رو روشن کرد و به سمت یه پارک حرکت کرد. وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و داخل پارک رفتیم. روی یکی از نیمکت ها نشستیم. سعی کردم قبل از هرچیزی اول عطر گل و گیاه اونجارو وارد بینی‌م کنم. عطری که داشتن باعث شد حالم یکم بهتر بشه. برگشتم سمت یونگی: خب...هفته ی پیش یه اتفاقی افتاد. درست همون شبی که منو تو باهم به رستوران رفته بودیم.
-چه اتفاقی؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم: وقتی رسیدم خونه...سوهو رو دیدم که داشت گریه میکرد...وقتی ازش پرسیدم که چیشده...فهمیدم یه مامور اون رو به سردخونه برده و جنازه مامان بابامون رو بهش نشون داده!
-چ...چی؟ مطمئنی؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم: سوهو می‌گفت مطمئنه که اونا خودشون بودن. ولی منم برای اطمینان به اونجا رفتم و دیدم که....دیدم که....
ولی مگه چقدر می‌تونستم اون بغض لعنتی رو تحمل کنم؟؟ من آدم قوی ای نیستم. نمیتونم جلوی اشک هام رو بگیرم. برای همین چشم هام رو بستم و اجازه دادم که اشک هام دوباره روی صورتم جاری بشن: من نمیتونستم باور کنم...نمیتونستم باور کنم که اونا تو راه برگشت تصادف کردن و ما دوتا (خودش و سوهو) رو تنها گذاشتن. هربار سعی کردم بهت زنگ بزنم و بهت بگم که چیشده. اما نتونستم. حتی وقتی تو بهم زنگ میزدی هم نمیتونستم. نمیدونم چرا انقد ضعیفم....فقط امیدوارم که منو ببخشی...اما من واقعا حالم بد بود.
همون لحظه بود که خودم رو تو آغوش یه نفر احساس کردم. اما لازم نبود که چشم هام رو باز کنم و ببینم که تو بغل چه کسی ام. اون بغل با همه ی بغل های تو دنیا فرق داشت. یه گرما و محبت خاصی توش بود که تو هیچ آغوش دیگه ای پیدا نمیشد. اون آغوش برای من بهترین و خاص ترین تو تمام دنیا بود. من فقط سعی کردم خودم رو توی بغلش خالی کنم. یه دستش رو روی موهام گذاشت و نوازششون کرد. بعد هم لب هاش جایگزین دستش شدن و موهام رو بوسیدن. آروم از بغلش بیرون اومدم و لبخند زدم. اما نه یه لبخند فیک. یه لبخند واقعی. لبخندی که اون باعثش شد.
-جیمینی...تو باید منو ببخشی که پشت تلفن انقد عصبی باهات حرف زدم. من نمی‌دونستم که تو توی چه شرایطی هستی. من فقط انقد نگرانت بودم که دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. ولی قول میدم که دیگه تکرار نشه. و.....راجب پدر و مادر سوهو.......
_یونگ! اونا پدر و مادر من هم بودن. ناسلامتی چند ماه بود که پیششون زندگی میکردم و اونا انقد باهام خوب بودن که واقعا اونا رو به چشم خانواده ی دومم می‌دیدم.
-باشه باشه! آروم! اصلاح میکنم پدر و مادر سوهو و تو....باید بگم از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته. ولی به هرحال دنیاست دیگه. تو این دنیا هر اومدنی یه رفتنی هم داره. ولی....بیا به این فکر کنیم که اونا الان یجایی بهتر از اینجان. خیلی خوشبخت و شاد دارن زندگی میکنن. پس قطعا می‌خوان که شما هم شاد باشید. درست مثل اونا.
_ولی.......................
-جیمینی. مرگ اصلا چیز بدی نیست. مرگ فقط برای این دنیا مرگه. برای دنیا و زندگی بعدی یه تولده دوباره‌ست. پس بجای ناراحتی و فکرهای منفی سعی کن یکم آروم باشی و از یه زاویه ی‌ دیگه به این قضیه نگاه کنی.
_....تو خوب بلدی چجوری حالم رو خوب کنی. هیچوقت فکرنمیکردم از این حرف ها هم بلد باشی...ولی مثل اینکه توی همه چیز بیستی.
خندید: اینطور بنظر میرسه؟
_اوهوم.
خودم رو تو بغلش پرت کردم و چشمام رو بستم. عمیق عطرش رو وارد بینی‌م کردم. دومین چیزی که بعد از حرف هاش می‌تونه بهم آرامش بده عطرشه. اونم دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و بغلم کرد.
-----------------------------------------------------------------------------
جلوی ویلا که نگهداشت برگشتم سمتش: ممنونم یونگ. حالم به لطف تو الان بهتره.
خم شدم و گونش رو بوسیدم. خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت و دوباره نشوندم رو صندلی: جیمینی....میدونم شاید احمقانه باشه که تو این شرایط ازت همچین چیزی بخوام ولی.......
ابروم رو بالا انداختم: مگه چی میخوای؟
حتی این دفعه هم هیچ خجالتی تو صورتش پیدا نبود: نمیشه به یه بوسه مهمونم کنی؟ حداقل برای جبران اون همه نگرانی ای که بهم دادی.
لبخند زدم و سرخ شدم: اگه با یه بوسه همش جبران میشه چرا که نه.
کمربندش رو باز کرد و روی صندلیم خم شد. تو این فضای تنگ و فاصله ی میلی متری ای که باهاش داشتم تنم بدجوری گر گرفته بود. سرم رو پایین انداختم تا لپ های سرخ شدم رو پنهان کنم. ولی اون با یه دستش زیر چونه‌م رو گرفت و بالا آوردش. لب هاش رو روی لب هام گذاشت و اونا رو به بازی گرفت. بعد مک آرومی به لب پایینم زد و گاز کوچیکی ازش گرفت. ازم جدا شد و لب های داغش رو روی پیشونیم گذاشت و بوسه ی کوتاهی بهش زد. قلبم داشت تند تند میزد. شاید هنوزم واسم تموم این لحظه‌ها یه رویا بود.
★کلید انداختم و در رو باز کردم. آروم و بی صدا وارد اتاقم شدم و بعد از عوض کردن لباس هام دوباره به پذیرایی برگشتم. خونه غرق سکوت غیرقابل تحملی شده بود. دیگه اون حس و حال قبل رو نداشت. دیگه کسی صدای خنده های منو سوهو رو نمیشنوید. دیگه کسی برای غذاهای خوشمزه اوما، منتظر، پشت میز غذا خوری نمی نشست.
دیگه کسی صداهایی که از اتاق کار بابای سوهو(چون جیمین زیاد با بابای سوهو صمیمی نبود آپا صداش نمی‌کرد)میومد رو نمیشنوید....
با همه این افکار قطره اشکی که ناخودآگاه روی گونه‌م چکیده بود رو با پشت دست پاک کردم و رفتم سمت اتاق سوهو. دیگه واقعا نمیتونم این همه تنهایی رو تحمل کنم. درسته میدونم که ناراحته. و قطعا خیلی بیشتر از من. چون اونا خانواده ی واقعیش بودن. ولی قرار نیست که دیگه انقدر  خودش رو آزار بده. اینجوری از بین میره. با کلافگی در زدم: یااا سوهو همین الان تمومش کن لطفا! از اون اتاق لعنتیت بیا بیرون. ببینم تو اصلا میفهمی نگرانی یعنی چی؟؟ دو روزه که ندیدمت. من دارم بدون تو میمیرم سوهو. این سکوت رو نمیتونم تحمل کنم. پس بیا بیرون. گریه کن هرچقدر که دلت میخواد گریه کن. اما تو بغل من گریه کن. تو نباید تنهایی گریه کنی. ما باید همیشه همه چیزمون رو باهم تقسیم کنیم مگه نه؟
بغض لعنتی ای که توی گلوم بود نمیزاشت راحت حرف بزنم: سوهوووو جوابمو بدههه!!!!
این بار صدام حالت عصبی پیدا کرد: خیلی خب باشه. پس نمیخوای در رو باز کنی؟ تا سه میشمارم. اگه باز نکنی خودم میشکنم‌ش. یک.....
-..................................
_دو..........
-..................................
_سه...خیلی خب خودت خواستی.
چند قدم عقب رفتم و به سمت در دوییدم و خودم رو محکم کوبیدم بهش. چند بار پشت سرهم این کار رو تکرار کردم ولی در باز نشد. درد شدیدی تو دستم می‌پیچید. خودمم میدونستم که فایده ای نداره. پس رفتم تو آشپزخونه و یکی از صندلی های پشت میز غذاخوری رو بلند کردم. پشت در اتاق وایستادم و داد زدم: واقعا ترجیح میدی در اتاقت با صندلی شکسته بشه تا اینکه خودت بیای در رو باز کنی؟؟؟!!!!!!
ولی باز هم جوابی نشنیدم. این بی جواب گذاشتن هاش عصبیم کرده بود. برای همین صندلی رو برداشتم و با تمام توانی که برام باقی مونده بود اون رو به در کوبیدم. در با ضربه ی شدیدی باز شد و محکم خورد تو دیوار. ترک بزرگی روی در نقش بست. سریع وارد اتاق شدم: سوهویا......
و تنها چیزی که رو به روم دیدم....سوهویی بود که وسط اتاق دراز کشیده بود. رو زمین کنارش نشستم و تکونش دادم: سوهویااا الان چه وقت خوابه؟ بیدارشو سوهویاا با توام!!!
هرچی تکونش میدادم فایده ای نداشت. یهو رو میزش یه بسته قرص دیدم. رفتم سمتش و روی بسته رو خوندم. با خوندن اون اسم فاک به فاک شده دوباره کنار سوهو نشستم و انگشتم رو که مثل چی می‌لرزید زیر بینیش گذاشتم....
اما نه...من ناامید نشدم. سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم تا صدای تپش قلبش رو بشنوم ولی...قلبش نمیتپید. آروم سرم رو بالا آوردم. پس برای همینه که دو روزه از اتاقش هیچ صدایی نمیاد؟ چرا من احمق فکرم به خودکشی نرسیده بود؟ چرا تا حالا در رو نشکسته بودم؟ چرا نفهمیده بودم که اون چی تو سرش میگذره؟ اصلا چرا نفهمیده بودم که اون قرص خریده؟ همه ی این "چرا نفهمیدم ها" مدام دور سرم میچرخیدن. چشمام کم کم داشت سیاهی میرفت. سرگیجه ی عجیبی داشتم. قبل از اینکه از حال برم فقط تونستم با گوشیم به آمبولانس زنگ بزنم. نمیدونم ولی قرار نیست بزارم سوهو هم به این راحتی از پیشم بره....

***************************************
2095کلمه شد😂🥺
امیدوارم دوسش داشته باشید.
اگه نظر یا حتی انتقادی دارید حتما بگید؛؛))
من شما رو دوس🪐💜

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now