Part15

344 41 0
                                    

از اونجایی که خیلی زود بیدار شده بودم. اول گوشیم رو چک کردم تا ببینم پیامی از طرف شخص مورد نظر اومده یا نه. هرچند مطمئن بودم که برام پیامی از طرفش فرستاده نشده. ولی به هرحال ضرری نداشت اگه چک میکردم.
صفحه ی واتساپم رو باز کردم و برخلاف تصورم.....یونگی بهم پیام داده بود! دستم رو روی قلبم گذاشتم تا یه وقت شدت هیجانم باعث نشه ایست کنه! لحظه ی اول ذوق کردم ولی بعد یهو هول‌ شدم و استرس گرفتم. ینی چی گفته؟
نکنه بازم سرد برخورد کنه؟ یه نفس عمیق کشیدم. سعی کردم فکر و خیال های الکی نکنم. وارد صفحه ی چتمون شدم.
"اوکی"
همه اش همین بود؟ واقعا خنده داره که بخاطر همچین پیام کوتاهی انقد ذوق کردم و بعدم استرس گرفتم. ولی به هرحال خوشحالم که قبول کرد تو فضای باز رو پروژه کار کنیم. حداقل همین که ضدحال نزد خودش کلیه!
★بعد از دانشگاه رفتم تو پارک. پارک خیلی بزرگی بود. چون یونگی زودتر از من از کلاس خارج شده بود حدس زدم که الان یجایی توی پارک منتظرم نشسته. همون طور که دور پارک رو قدم میزدم با چشمم همه جارو خوب نگاه میکردم بلکه یونگی رو پیدا کنم. تا اینکه بالاخره دیدمش که توی یکی از آلاچیق ها نشسته. با خوشحالی بدو بدو رفتم سمتش.
_سلام یونگی هیونگ خوبی؟!
-اوه اومدی! بیا بشین شروع کنیم.
من نمیدونم این آدم واقعا بلد نیست جواب سلام بده یا اینکه سلام های من رو نمیشنوه؟:/
مثل همیشه بدون اینکه چیزی بگم با لبخند کنارش نشستم. اما این دفعه اضطرابی نداشتم چون یونگی قرار بود باهام خیلی خوب کار کنه. وقتی داشت بهم یکی یکی درس هارو توضیح میداد ناخودآگاه یهو چشمم می‌رفت روی لب هاش که به طور جذابی باز و بسته میشد و اون صدای فوق العاده خاص رو بیرون میداد. ولی سعی میکردم خیلی بهش خیره نمونم و بیشتر به درس توجه کنم. تا بتونم خودم رو بالا بکشم..................
خمیازه ی کوچیکی کشیدم و به ساعتم نگاهی انداختم:8:30ᵖᵐ
واقعا؟؟؟ چقدر زمان زود گذشت. یعنی شیش ساعت بود که داشتیم کار میکردیم؟ ولی چرا وقتی با یونگیم گذر زمان رو حس نمیکنم؟ هیچوقت فکر نمی‌کردم عشق انقد پیچیده و باحال باشه! به یونگی نگاهی انداختم. کتاب رو بست و بلند شد: برای امروز کافیه. مطمئنم توهم خسته شدی. خب...امروز چطور بود تونستی چیزی یاد بگیری؟
لبخندی زدم: بله! امروز خیلی خوب بود هیونگ. واقعا همه چیز هایی که توضیح دادید رو کاملا یاد گرفتم. ولی محض احتیاط چندتا تمرین حل میکنم و فردا براتون میارم.
یکمی گوشه ی لبش بالا اومد: پس از فردا همینجا باهم قرار میزاریم. فکرکنم واقعا روت تاثیر میزاره.
_واقعا هیونگ؟؟
با سر تایید کرد: من دیگه باید برم.
و بدون هیچ وقفه ای برگشت و از آلاچیق خارج شد. حتی فرصت اینکه بخوام ازش خداحافظی کنم رو هم بهم نداد. این رفتاراش باعث میشد گیج بشم. اولش که باهام بد بود و تحقیرم میکرد. بعد یهو مهربون شد و خودشو مقصر دونست. با اینکه توی پارک درس بخونیم موافقت کرد. ولی الان بازم داره مثل قبل رفتار می‌کنه. واقعا گیجم می‌کنه. دقیقا وقتی فکر میکنم ازم بدش میاد کاری میکنه که یکمی از نظرم عقب بکشم و وقتی به اعتراف کردن بهش امیدوار میشم کاری می‌کنه که به شک بیوفتم......کاش میشد ازش بپرسم: مین یونگی حست نسبت به من چیه؟
کلید انداختم و وارد خونه شدم. طبق معمول بابای سوهو توی اتاق کارش بود. اوما آشپزی میکرد. سوهو هم توی اتاقش مشغول گیم بود. من نمیدونم این پسر کی‌ میخواد واسه پروژه اش وقت بزاره. بیچاره همگروهیش که گیره همچین آدم سر به هوایی افتاده. رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم. بعدم بلافاصله تمرینات رو از کیفم درآوردم و نشستم پشت میزم تا حلشون کنم. بالاخره خدا یه نگاهی هم به من کرد. واقعا نمیدونم یهو چیشد که تقریبا همه چیو بهتر از قبل میتونم بفهمم. شاید بخاطر اینه که این بار جدی جدی تصمیم گرفتم تلاش کنم. دلیلش هرچی که هست بابتش خوشحالم. و امیدوارم اوضاع همینطور خوب پیش بره. درحال حل کردم مسائل بودم که تقه ای به در اتاقم خورد و مثل همیشه سوهو بدون منتظر موندن جواب من وارد اتاقم شد. سوت زنان اومد و بالا سرم وایستاد: ای بابا بازم درس؟ منو باش دلم خوش بود یکی مثل خودم پیدا شده. ینی اگه منم عاشق یه خرخون بشم همین شکلی میشم؟ نههه ولی این اصلا خوب نیست!
خندیدم: نترس هیچکس تو یکی رو نمیتونه تغییر بده هیونگ!
-هیونگ؟! ببینم نکنه اینم اون بهت یاد داده؟
_..............................
-نمیخوای بگی امروزتون چطور پیش رفت؟ رفتارش چطور بود؟ چیکارا کردین؟
_یجور حرف میزنی انگار قرار میزاریم.
-نگران نباش به اونجاهاشم میرسه. بحث رو نپیچون بگو ببینم چیشد.
_هیچی میخواستی چی بشه؟ فقط تمرین کردیم. ولی این دفعه خیلی بهتر از دفعات پیش بود.
پوزخند زد: معلومه! چون آقای مین تصمیم گرفته مهربون باشه هوم؟
_یجورایی رفتارش مثل قبل. واقعا نمیدونم. خیلی گیجم کرده. نمیتونم درست بفهمم چی تو ذهن و قلبش میگذره.
-واقعا نمیدونم باید چی بگم. عاشق کسی مثل اون شدن واقعا خیلی عجیب و شایدم یجورایی غیرقابل تحمله! شناختشم شاید یکمی وقت ببره. باید صبور باشی جیمینا.
_درسته هیونگ. ولی احساسم بهم میگه که اون منو فقط به چشم یه هم‌گروهی میبینه همین.
-احساسات تغییر پذیرن. فقط صبر کن و منتظر آینده باش. مطمئن باش آینده خوشحالت می‌کنه.
لبخند فیکی زدم: چشم سعی'م رو میکنم هیونگ.
-آیگووو! آفرین جیمینا.
بعد از شام به اتاقم رفتم تا بخوابم. همیشه عادت داشتم قبل از خواب به سقف زل بزنم و با خودم حرف بزنم: اینکه قراره یک هفته ی دیگه با یونگی وقت بگذرونم خیلی هیجان انگیزه و قلبم رو به تپش میندازه....اما فکرکردن به اینکه اون حسی مشابه به من نداره منو غمگین می‌کنه. ولی شایدم برخلاف ظاهرش و چیزی که نشون میده باشه. یعنی شاید اونم از من خوشش اومده باشه؟ شک دارم ولی باید امیدوار باشم. به قول سوهو هیونگ باید منتظر آینده بمونم و صبور باشم. امیدوارم چیز های خوبی در انتظارم باشن.
*یک هفته بعد*
توی آلاچیق منتظر یونگی نشسته بودم. دیدمش که داره با یه جعبه و یه لبخند خیلی کم رنگ به سمتم میاد. بلند شدم و با شوق زیادی نگاهش کردم.
_سلام یونگی هیونگ. بنظر خوشحال میای.
-بشین تا برات بگم.
نشستم: ببخشید ولی....عیب نداره اگه بپرسم که این جعبهٔ چیه؟
لبخندش گنده تر شد: خب.....امروز پروژه رو به استاد تحویل دادم. کارمون دیگه تموم شد. تبریک میگم. کارت خوب بود.
چشمام رو روی هم فشردم و لب پایینم رو گاز گرفتم: و...واقعا؟
-عوهوم. راستش....این جعبه هم مال توئه.
چشمام رو باز کردم و در حین ناباوری بهش نگاه کردم: چی؟ مال من؟
-خب آره. از اونجایی که تو این مدت خیلی خوب پیشرفت کردی و واقعا بهم ثابت کردی که اگه بخوای میتونی به چیزی که میخوای برسی.....خب برات خوراکی مورد علاقت رو گرفتم.
جعبه رو گرفت سمتم و منم همچنان با تعجب و شگفتی زدگی جعبه رو ازش گرفتم. آروم بازش کردم و.......
_واااای موچیییی!!! واقعا ممنونم هیونگ. خیلی خیلی ممنونم. نمیدونم چطور باید زحماتی که برام کشیدی رو جبران کنم. ولی هرکاری که بخوای برات میکنم.
لبخند محوی زد: خوشحالم که از هدیه'ت خوشت اومده.
_البته! ولی....از کجا میدونستی که من موچی دوستدارم؟
-بالاخره تو این یه هفته به یه چیزایی پی بردم.
لبخند زدم. بازم گیجم کرد............

***************************************
دارم به جاهای مورد علاقه ی رمانم کم کم نزدیک میشم🤭
لطفا با ووت هاتون بهم انرژی بدید:>👀💜🫂

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now