Part25

525 45 10
                                    


توی کافه منتظر نشسته بودم. یه قهوه سفارش داده بودم و مشغول نوشیدن قهوه ام بودم. وقتی تموم شد به ساعت نگاهی انداختم و دیدم که بیست دقیقه از زمان قرارمون گذشته ولی هنوز نیومده: ده دقیقه دیگه منتظر میمونم اگه نیومد برمی‌گردم خونه.
خواستم گوشیم رو از تو کیفم در بیارم و خودم رو باهاش سرگرم کنم که دیدم یونگ وارد کافه شد. وقتی من رو دید به سمتم اومد و روی صندلی رو به روم نشست.
-سلام جیمینی خوبی؟ ببخشید دیر شد یکم ترافیک بود.
سعی کردم ضایع بازی در نیارم و ظاهر خودم رو حفظ کنم و به روی خودم نیارم که اون تیپ داره نفسم رو بند میاره.
_اوهوم. تو خوبی؟
-باورم نمیشه داری حالم رو میپرسی.
_تصمیم گرفتم یکم باهات مهربون تر باشم.
یهو یدونه از اون خنده های لثه ای کیوتش رو تحویلم داد: خوشحالم.
برای چند لحظه جفتمون سکوت کردیم و اون کسی بود که این سکوت رو شکست: جیمینی از وقتی هم رو دیدیم وقت نشد بهت بگم.
_چی رو؟
-اینکه چقدر خوشگل تر شدی! واقعا خواستنی تر از همیشه بنظر میرسی.
فاک!! این پسر داره رسما من رو می‌کُشه. هنوزم خوب بلده چطور با قلبم بازی بازی کنه و باهام لاس بزنه.
_بهت اجازه ندادم باهام لاس بزنی.
-نیازی به اجازه‌ات ندارم.
_زبونت خیلی دراز شده.
-خودت چی؟ هربار که من رو میبینی تیکه بارم میکنی.
_حقشو ندارم؟ اگه من ولت میکردم و میرفتم تو باهام چطور رفتار میکردی؟
-من مجبور شدم برم چرا نمیخوای بفهمی؟
_حداقل میتونستی بهم بگی، نمیتونستی؟ تو نمیدونی توی اون دوهفته به من چی گذشت. من داشتم از نگرانی سکته میکردم.
-جیمین آروم باش! میخوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ همه دارن نگاهمون میکنن.
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و باهم از کافه بیرون رفتیم.
-بیا بریم تو ماشین من بشینیم.
قبول کردم و دنبالش رفتم سمت ماشین. در ماشین رو برام باز کرد و منم نشستم. خودش هم رفت و روی صندلی راننده نشست. چند لحظه که گذشت سکوت رو شکست.
-من مجبور شدم بخاطر بیماری مادرم برم آمریکا. چندوقت بود که سردرد های عجیبی داشت وقتی سردردش خیلی شدید میشد حالت تهوع می‌گرفت و خون بالا می‌آورد. پدرم اون رو پیش بهترین دکترهای سئول برد ولی هیچکدومشون نتونستن بیماری مادرم رو تشخیص بدن. برای همین مجبور شدیم بریم آمریکا. خیلی یهویی شد. اول قرار نبود که منم باهاشون برم...ولی خب نمیتونستم مادرم رو توی اون شرایط تنها بزارم. به هرحال به عنوان پسر بزرگش باید کنارش میموندم. فکرمیکردم بعد از یکی دوماه برمیگردم. برای همین نخواستم چیزی بهت بگم چون میدونستم فقط نگرانت میکنم. تو توی شرایط خیلی خوبی نبودی پیش خودم فکرکردم بهتره بیشتر باعث بدتر شدن حالت نشم. ولی وقتی رسیدیم آمریکا توی فرودگاه گوشیم رو زدن. تا چندروز بخاطر دزدیده شدن گوشیم حالم بد بود. توی اون یک هفته ای که من پیگیر گوشیم بودم، مادرم از این بیمارستان به اون بیمارستان میرفت‌. اما حتی دکترهای اونجا هم نتونستن بیماریش رو تشخیص بدن. مادرم خیلی نتونست دووم بیاره. چندروز تو یه بیمارستان بستری بود و بعدم تموم کرد. وقتی یه گوشی جدید خریدم خیلی دلم میخواست بهت زنگ بزنم. خدا میدونست چقدر دلم واست تنگ شده بود، اما حالم خوب نبود. میدونستم که تو روحیهٔ ضعیفی داری و همه‌اش تصور میکردم اگه بخوام بهت بگم که چه اتفاقی افتاده ممکنه یه وقت...یه وقت یه بلایی سر خودت بیاری. خودم میدونم تصوراتم خیلی مسخره بود ولی اونموقع مغزم خوب کار نمی‌کرد. فقط اینو میدونستم که نباید بهت آسیب بزنم. واسه همین چیزی بهت نگفتم و فقط صبر کردم. صبر کردم تا یه مدت بگذره بلکه حالم بهتر بشه و با پدرم برگردم کره پیش تو. میخواستم ببینمت و اون دلتنگی لعنتی که داشت نابودم میکرد رو از بین ببرم. ولی پدرم بعد از مرگ مادرم خیلی ضعیف شد. از قبل، قلبش ضعیف بود و ناراحتی یا شوک برای قلبش ضرر داشت. بعد از اینکه مادرم مُرد مدام می‌رفت بار و نوشیدنی میخورد. بخاطر بلاهایی که داشت سر خودش می‌آورد خیلی باهم بحث میکردیم. یکسره بهش میگفتم واسش خوب نیست که بره بار و نوشیدنی بخوره ولی حرف تو کله‌اش نمی‌رفت. بارها سعی کردم جلوش رو بگیرم اما هر دفعه یجور قسر در می‌رفت.
سرش رو تکیه داد به صندلی و چشم هاش رو بست. برگشتم سمتش و نگاهش کردم. نمیدونم چرا ولی یهو انگار حس کردم خیلی وقته که خستگی توی تنش مونده. دیگه نتونستم طاقت بیارم و دستم رو آروم روی یکی از دست های مشت شده‌اش گذاشتم و با لحن مظلومی پرسیدم: بعدش چیشد؟ چه اتفاقی واسه پدرت افتاد؟
-خودت چی فکرمیکنی جیمینی؟ خیلی طول نکشید که ایست قلبی کرد. با رفتنش باعث شد حالم خیلی بدتر شه.
بغض گلوم رو گرفت: یونگ....متاسفم. نمی‌دونستم انقدر سختی کشیدی.
-راستش من رابطه‌ام با پدرم خوب نبود. واسه همین توی یه خونهٔ جدا زندگی میکردم. باهم دیگه رفت و آمدی نداشتیم. ولی خب نمیشد گفت که دوستش نداشتم. به هرحال اون پدرم بود و من رو بزرگ کرده بود دلم نمی‌خواست همچین اتفاقی واسش بیفته.
_بعدش چرا برنگشتی سئول؟
-چون تقریبا افسرده شده بودم. تنها دلیلی که دلم میخواست برگردم سئول تو بودی. ولی برگشتنم فایده ای نداشت. تو چه نیازی به یه دوست پسر افسرده و عصبی داشتی؟ فقط میشدم یه بار اضافی واسَت. چطور دلم میومد جیمین کیوت و خوش قلبم رو ناراحت کنم؟ چطور می‌تونستم اون لبخندهای بانمک و زیباش رو از رو لب هاش محو کنم؟؟ میخواستم زودتر بهتر بشم و بعد برگردم پیشت. بشم همون یونگی‌ای که بودم. ولی خب خیلی طول کشید تا بتونم مثل قبل بشم. تنها دلیلی که داشتم به زندگی کردن ادامه میدادم و زندگی تو اون شهر غریب رو تحمل میکردم تو بودی جیمینی. فقط با فکر تو بود که تونستم دووم بیارم و برای بهتر شدنم تلاش کنم. حالا دیگه کاملا خوب شدم. از وقتی برگشتم کره داشتم دنبالت میگشتم تا اینکه با کلی بدبختی تونستم پیدات کنم.
_قضیه ی دخترخاله‌ات چیه؟
-هیچی. مگه باید قضیه ای داشته باشه؟
_چرا باهاش اومده بودی مغازه و باهم لباس خریدید؟
-جیمین اون فقط دخترخالمه. توی آمریکا زندگی می‌کنه. وقتی میخواستم برگردم کره ازم خواست باهام بیاد. تا دو هفته دیگه برمیگرده همونجا.
_چرا براش لباس خریدی؟
پوفی کرد و جدی نگاهم کرد: واقعا برات مهمه؟
_آره.
-اون فقط یه خرید عادی بود همین.
_.....باشه سعی میکنم باورکنم.
دست هاش رو دور صورتم قاب کرد: جیمینی من فقط عاشق توام. بخاطر تو الان اینجام. اگه تو نبودی باورکن همونجا تو واشنگتن یه بلایی سر خودم میاوردم تا هرچی زودتر بمیرم و خودمو از اون زندگی نکبت بار خلاص کنم. میدونم که حرفم رو باور میکنی.
ضربان قلبم بالا رفت. تمام بدنم گر گرفت، درست مثل اولین باری که بهم اعتراف کرده بود. یهو زدم زیر گریه و هرچی که تو این سالها تو دلم مونده بود رو خالی کردم: یونگ من دلم واست تنگ شده. توی لعنتی نمیدونم سر قلبم چه بلایی آوردی که هنوزم داره برات اینجوری می‌تپه. من رو ببخش که انقدر زود راجبت قضاوت کردم. اصلا به این فکر نکردم که شاید تو هم مثل من تو این سه سال کلی سختی کشیدی.
اشک هام رو پاک کرد و بوسه ای روی چشم هام زد: لطفا گریه نکن. خودت میدونی که طاقت دیدن اشک هات رو ندارم. اون کسی که باید معذرت خواهی کنه منم. حق با توئه شاید باید همون اول بهت میگفتم که دارم برای یه مدت کوتاه به واشنگتن میرم. فکرمیکردم دارم با کارم ازت مراقبت میکنم ولی فقط همه چیز رو خراب کردم. جانگکوک برام تعریف کرد که توی چه وضعی بودی و چی کشیدی. من رو می‌بخشی جیمینی؟ می‌بخشی مگه نه؟
به چشم هایی که ازشون التماس می‌بارید خیره شدم. مگه به اون دوتا تیله ی قهوه ای رنگ هم میشه نه گفت؟ دماغم رو بالا کشیدم: آره میبخشمت. درک میکنم که بخاطر من اونکار رو کردی. و الان هم بخاطر من اینجایی. پس دلیلی واسه اینکه نبخشمت وجود نداره.
لبخند زد و دست هاش رو از دور صورتم برداشت. ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. متعجب پرسیدم: کجا داری میری؟
پوزخند زد: خونه.
_خ...خونه؟ کدوم خونه؟
-خونه‌مون. حالا که دیگه همه چیز تموم شده نمیخوای رفع دلتنگی کنیم؟
_منظورت چیه!!
-منظورم اینه که دیگه نمیتونم بیشتر از این واسه اون لب ها صبر کنم.
_شت!!!! ولی هنوز دو دقیقه هم از بخشیده شدنت نگذشته!
-وقتی دلتنگ باشی زمان حالیت نیست.
خندیدم: واقعا که خیلی پررویی.
-من پررو نیستم فقط بیش از حد عاشقتم!
_حرفت اصلا به حرف من ربطی نداشت.
خندید و لثه هاش رو به نمایش گذاشت: مهم نیست. از این به بعد می‌خوام ته همه ی حرفام رو به بیش از حد عاشقتم ختم کنم. مشکلیه؟
-----------------------------------------------------------------------------
در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول من برم داخل. خونهٔ بزرگ و شیکی بود. خیلی دلباز و دوستداشتنی! برانداز کردن پذیرایی که تموم شد رفتم سراغ آشپزخونه. نورگیر خیلی خوبی داشت و همه چیز مرتب و سر جاش بود. با لبخند رضایتی که به لب داشتم رفتم سمت اتاق خواب. وسط اتاق ایستادم و همه چی رو خوب دید زدم. هرچی که یه اتاق لازم داشت رو میشد اونجا دید. یه دراور با انواع و اقسام عطر و لوازم آرایش. یه تخت دو نفره با دوتا میز عسلی کوچیک کنارش. دوتا کمد دیواری بزرگ که معلوم بود خیلی جاداره. همون‌طور که داشتم نگاه میکردم یونگ اومد و به چهارچوب در تکیه داد: دوستش داری؟
_دیوونه ای؟! من عاشقش شدم. خیلی خوشگله!!
خندید و به سمتم قدم برداشت: خوشحالم که خوشت اومده. نگران بودم یه وقت خوشت نیاد. هرچند اگرم همچین اتفاقی می‌افتاد باهم می‌رفتیم یه خونه ای که تو دوستداری رو می‌خریدم. خوشحالم که از امشب قراره باهم روی این تخت بخوابیم.
_..............(و جیمینی که حرف هاش رو نمیشنوه و داره خودشو یونگی رو توی اون اتاق روی تخت تصور می‌کنه:) )
یونگ خندید و دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید. دست هاش رو دور کمرم محکم حلقه کرد و لب هاش رو روی لب هام قرار داد و اونا رو به بازی گرفت. وحشیانه می‌بوسیدشون و منم همراهیش میکردم. خیلی دلم واسه اون لب های نازک و گل‌بهی رنگ تنگ شده بود. آروم آروم بدون اینکه حتی یک لحظه ازم فاصله بگیره، من رو به سمت تخت برد و بالاخره از لب هام دلکند. من رو روی تخت انداخت و خودشم روی من خیمه زد. دوباره لب هام رو اسیر کرد و بعد از یه بوسه ی طولانی ازم جدا شد.
_یونگ....دوستتدارم! خیلی خیلی دوستتدارم!
-جیمینی....میخوای انجامش بدیم؟
آروم سرم رو تکون دادم:.....اوهوم.
درسته یکم میترسیدم ولی میخواستم امتحانش کنم. من می‌خوام همه چیز رو با یونگم امتحان کنم، همه چیز!
-مطمئنی؟
_آره....بیا انجامش بدیم.
-می‌خوام به همه ثابت کنم که تمامت مال منه پارک جیمین.
خندیدم و سرم رو بالا آوردم و بوسه ی کوتاه ولی پر از عشقی روی لبش گذاشتم.
همون‌طور که دکمه های لباسم رو یکی یکی باز میکرد گفت: و اینکه بیش از حد عاشقتم جیمینی!

***************************************
خب بچه ها ساعت 4:41 دقیقه ی صبحه و من آخرین پارت رو آپ کردم:')
یه حس عجیبی دارم که اولین فیکم تموم شد🙂👩🏻‍🦯
ولی این قرار نیست آخرین پارت عمرم باشه؛؛>>
خوشحال میشم نظرتون رو توی کامنت راجب این فیک بنویسید. حتی اگه انتقادی هم دارید بگید خوشحال میشم بخونمشون🫂💜💫
لدفا Writer's Letter رو هم بخونید؛>
دوستتون دارم تا فیک بعدی مراقب خودتون و خوشگلی هاتون باشید🥺💜🪐💗✨

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now