Part18

311 40 0
                                    


تقریبا یک هفته از اعتراف ناگهانی یونگی میگذره. هنوز به سوهو چیزی راجبش نگفتم. حالا دیگه راست راستی دوست پسرم بود؟ هر دفعه که بهش فکرمیکردم قلبم از خوشحالی تیر میکشید و چشم هام پر از اشک میشد. تصمیم گرفتم با یکم درس خوندن حواسم رو از این قضیه یکم پرت کنم. برای همین رفتم توی اتاقم و در رو بستم. کتاب رو باز کردم و درس رو مرور کردم. همون‌طور که سرگرم درس بودم با صدای زنگ گوشیم سرم رو چرخوندم تا ببینم کی داره بهم زنگ میزنه. با دیدن اسم"𝓂𝓎 𝓁ℴ𝓋ℯ" لبخندی روی لب هام نشست و گوشیم رو برداشتم تا جواب بدم: الو؟
-سلام جیمینی خوبی؟
_سلام هیونگ. ممنون تو خوبی؟
-اوهوم. زنگ زدم بدونم برای امشب تایمت خالیه؟
_اوم....برای تو آره. چطور؟
-میخوام بیام دنبالت ببرمت یجایی.
_اوه هیونگ!! کجا؟ ساعت چند؟
-امشب ساعت هشت میام دنبالت. شرمنده ولی کجاش رو نمیتونم بهت بگم. باید خودت بیای ببینی.
خنده ی ریزی کردم: باشه هیونگ. میبینمت.
-میبینمت.
و این بار خوشبختانه یهویی قطع نکرد. رفتارش نسبت به من تغییر کرده بود. اما هنوزم برای من همون یونگی هات و جذاب بود. با فکر اینکه امشب قراره کجا منو ببره دیگه نتونستم درس بخونم و کتاب رو بستم. با لبخند به ساعت نگاه کردم. هنوز کلی وقت داشتم.
★از ویلا خارج شدم و همینکه وارد کوچه شدم ماشین مشکی بزرگی رو رو به روی ساختمون دیدم. به سمت ماشین رفتم تا مطمئن بشم که یونگیه. شیشه های ماشین دودی بود و چیزی معلوم نمیشد. کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون. همون موقع بود که شیشه سمت راننده پایین اومد و صدای بم و آشنایی گفت: چرا سوار نمیشی؟ بپر بالا.
دوباره به سمت ماشین برگشتم و این بار یونگی رو دیدم که توش نشسته. با ذوق کاملا ضایعی به سمت ماشین رفتم و داخلش نشستم. یونگی از این ری اکشن سریع و ضایعم خندش گرفت: بریم؟
منی که داشتم از خجالت آب میشدم آروم گفتم: بریم.
ماشین رو روشن کرد و به سمت جایی که نمیدونم کجا بود حرکت کرد. من فقط داشتم مکان های مختلفی که می‌تونستیم باهم بریم رو تصور میکردم. شاید داریم میریم سینما؟ کافه؟ رستوران؟ پارک؟ شهربازی؟ فروشگاه؟ کجااا؟
چرا بهم نمیگه و انقدر منتظرم میزاره. به هرحال باید صبور باشم. چیزی به فهمیدنش نمونده.
-----------------------------------------------------------------------------
در رستوران رو برام باز کرد و عقب رفت تا اول من وارد بشم. بعد پشت سرم داخل شد. با دهن باز داشتم کل اون رستوران بزرگ رو برانداز میکردم. هیچکس جز منو یونگی تو رستوران نبود. حتی یه گارسون! بیشتر فضای رستوران با شمع روشن شده بود. خیلی رمانتیک و شاعرانه!
_یونگی چرا اینجا انقد خلوته؟
-چون اینجا مال منو توعه. پس فقط باید ما دوتا باشیم.
_چ...چی؟ منظورت چیه؟
-من واسه امشب اینجا رو رزرو کردم. به گارسون و آشپزها هم گفتم که هروقت خودم بهشون گفتم بیان. چون قبلش باید یچیزی رو بهت بگم. و دلم میخواد فقط خودمون دوتا باشیم.
پشت یکی از میز ها نشست و به منم اشاره کرد که بشینم. لبخند زدم و منتظر نگاهش کردم.
-خب....جیمین من آدمی نیستم که با حرف هام محبت کنم. اگرم قرار باشه به کسی محبت کنم فقط با رفتارم اینکارو انجام میدم. من نسبت به همه آدم های زندگیم همینطوری ام. ولی...تو جزو اون 'همه' نیستی. برام با بقیه فرق میکنی. پس می‌خوام این فقط تو باشی که روی رمانتیک من رو میبینه! می‌خوام روی سافت و مهربونم فقط مال تو باشه. می‌خوام علاوه بر رفتارم با کلمات هم بهت محبت کنم. چون در برابر تو نمیتونم ساکت بمونم و احساساتی که نسبت بهت دارم رو مخفی کنم.
_یونگی...............................
-جیمین لطفا صبر کن حرف هام تموم شه. شاید باورت نشه ولی من تا حالا هیچوقت تو زندگیم این کلمه رو به زبون نیاوردم. و این اولین باره که می‌خوام این کار رو بکنم. جیمین من....من....
_تو چی؟
سرش رو پایین انداخت اما هیچ نشونه ای از خجالت توی صورتش پیدا نبود: دوستتدارم! برای همین می‌خوام ازت بخوام که دوست پسرم باشی. میشه؟
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. خندیدم: ولی ما مگه دوست پسر هم دیگه نیستیم؟ تو همین هفته ی پیش بهم اعتراف کردی.
-درسته ولی اون اصلا اعتراف خوبی نبود. منم می‌خوام مثل بقیه ی کاپل ها توی یه جای شیک و خیلی رسمی بهت اعتراف کنم. حالا بهتر نیست بجای این حرف ها جوابمو بدی؟
_چطوره یه بار دیگه ازم درخواست کنی تا جوابتو بگیری.
فقط میخواستم دوباره اون اعتراف قشنگی که قلبم رو به درد می‌آورد رو بشنوم. میخواستم کلمه به کلمه حرف هاش رو ظبط کنم و برای همیشه توی مغز و قلبم نگهدارم.
هوفی کرد و تو چشمام نگاه کرد: پارک جیمین دوست پسر من میشی؟
_صد در صد آقای مین.
دوتایی بهم لبخند زدیم. صندلیش رو عقب کشید و از پشت میز بلند شد. سمتم اومد و دستم رو گرفت و من رو هم از روی صندلیم بلند کرد. قسم میخورم قلبم رو داشتم توی حلقم احساس میکردم. که بلند و محکم میکوبه و باعث میشه سخت بتونم نفس بکشم. یه قدم بهم زندیک تر شد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد. من هم یکمی جلو تر رفتم تا فاصله مون رو کمتر کنم. باید بگم صورتش تو یک میلی متری صورتم بود. نفهمیدم چیشد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم که لب های یونگی روی لب هام قرار گرفتن و دارن خیلی نرم لب هام رو می‌بوسن. منم معطل نکردم و بهش ملحق شدم و همراهیش کردم. این اولین بوسه ی عمرم بود و قطعا خیلی برام خاص و شیرین بود. اون چیزی که همیشه توی خواب می‌دیدم حالا به واقعیت تبدیل شده بود. بوسه ی عاشقانه‌مون انقد طولانی شد که برای نفس گرفتن مجبور شدیم از هم فاصله بگیریم.
با نفس نفس گفت: منکه خیلی دوستش داشتم تو چطور؟
منم همون‌طور که سعی میکردم هوا رو وارد ریه هام کنم جواب دادم: مگه میشه دوستش نداشته باشم؟
-----------------------------------------------------------------------------
کلید انداختمو خیلی آروم وارد خونه شدم‌. همه‌ی برق ها خاموش بود. خونه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود. گوشیم رو روشن کردم و به ساعت نگاهی انداختم. تازه ساعت یازدهه. سوهو هیچوقت انقد زود نمی‌خوابه. لامپ آشپزخونه رو روشن کردم تا بتونم جلوی پام رو ببینم. قبل از اینکه به اتاق خودم برم رفتم سمت اتاق سوهو. در زدم و وارد شدم: سلام سوهویا...............
با دیدن چشم های خیس از اشکش همه ی اون هیجان و خوشحالی ای که بخاطر امشب داشتم از بین رفت. نگران به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم: یاااا چیشده؟ چرا داری گریه می‌کنی داداشی؟
جوابم رو نمی‌داد و تنها کاری که میکرد گریه بود. کم کم دیگه داشتم کلافه میشدم. هزار تا فکر اومد تو سرم که سعی کردم همشون رو کنارم بزنم و منفی بافی نکنم: لطفا بگو چیشده. محض رضای خدا دو دقیقه گریه نکن. من دارم دق میکنم چرا چیزی نمیگی؟
ولی اون بازم داشت گریه میکرد. سعی کردم یجوری آرومش کنم. توی بغلم کشیدمش و کمرش رو نوازش کردم. از شدت گریه هاش دیگه خودمم داشت کم کم گریه ام می‌گرفت. تا حالا ندیده بودم اینجوری گریه کنه. گریه هاش باعث میشد یچیزی رو قلبم محکم چنگ بزنه و بخواد پاره اش کنه. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و با گریه هام باعث نشم که گریه های اونم بیشتر شدت بگیره. یکم که گذشت آروم شد و از بغلم بیرون اومد. با چشم های خیس و قرمز بهم نگاه کرد: جی...جیمی...جیمین!
_چیشده سوهو؟!!!!!
-امشب...وقتی تو...تو رفتی. یکی بهم زنگ زد...
نگران پرسیدم: کی؟؟
-مامور....................................
_مامور؟ مامور برای چی؟
-ازم خواست برم اونجا. وقتی رسیدم...بهم مشخصات مامان و بابا رو داد. وقتی تاییدشون کردم.....‌
_خب؟؟؟؟!!!!!
-بهم گفت باید بریم یجایی...منم باهاشون رفتم...و جایی که قرار بود منو ببره....
دوباره داشت گریه هاش شدت میگرفت‌: سرد...سردخونه.....
من فقط داشتم شوکه نگاهش میکردم. سردخونه دیگه چه کوفتیه؟ مامور؟ مامان و بابا؟ سردخونه؟ یعنی چی؟
_سوهو لطفا واضح تر بگو.
-اون....منو برد سردخونه.... و بهم...بهم جنا...زه ی مامان و....بابا رو نش...ون داد.
و دوباره صدای گریه هاش بلند شد. من تو شوک بودم. نمی‌دونستم باید دقیقا چیکار کنم. مامان و بابا توی سرد خونه؟ این امکان نداره. نه من باورنمیکنم.....

***************************************
معذرت بابت کوتاه بودن پارت. ولی خب این یکی با بقیه فرق داشت. مومنت یونمینی داشت دیگه. امیدوارم دوسش داشته باشین. بوس بهتون خوشگلا🥺💜🧋

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now