Part12

342 37 2
                                    


چند لحظه نگام کرد. هیچ حسی رو نمیتونستم تو صورتش پیدا کنم! استرس سر تا پامو گرفته بود. سرمو پایین انداختم چون نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.
-خیلی خب پس حداقل بیا این تمرین رو حل کن ببینم یاد گرفتی یا نه.
_چ...چ...چشم ممنونم!
برگه ای رو جلوم گذاشت و توش یه مسئله نوشت.
-زودباش حلش کن.
با همون روشی که دیشب تمرین کرده بودم اون مسئله رو حل کردم و برگه رو گذاشتم جلوش. چند دقیقه نگاهش کرد و برگشت سمتم.
-ببینم دیشب چقدر وقت گذاشتی واسه تمرینات؟
_......اممممم فکرکنم نیم ساعت.
-نیم ساعت؟!!!!!
_م...مگه چیشده!
-جوابت اشتباهه....برای چی انقدر کم وقت گذاشتی؟
_آخه........................
-لازم نیست بهونه ای بیاری. فعلا بهتره بریم درس بعدی. آخر سر دوباره برمیگردیم سر همین درس و روش کار میکنیم.
_چ...چشم! بازم شرمنده مین یونگی.
-خیلی خب بیا این سوالا رو حل کن. منم اون یکیا رو حل میکنم. کارت تموم شد بهم بگو.
_چشم!(ریدرای عزیز حالا حالا ها این کلمه رو باید از جیمین بشنوید:))
دو سه ساعت بعد که کار یونگی تموم شده بود و تقریبا آخرای تایپش بود من فقط تونسته بودم یکیش رو حل کنم که اونم مطمئن نبودم. صداش کردم: مین... مین یونگی!
بدون اینکه نگام کنه، همونطور که داشت تایپ میکرد جواب داد: هوم؟
_من....من هیچی از اینا نمیفهمم.
پوفی کرد و نگاهی به سوالام کرد. خمیازه ای کشید. معلوم بود خیلی خسته شده: برای امشبت چند تا تمرین از این درس میدم اما این دفعه باید براشون بیشتر وقت بزاری و درست حلشون کنی.
_چشم.
♡یک ساعت بعد♡
تایپش تموم شده بود و درحال نوشتن تمرینای من بود.
_مین میشه ازتون یه سوال بپرسم؟
-بپرس.
_میگم شما یه انجمن دارید درسته؟
-.......................................
_عیب نداره اگه بدونم چجور انجمنیه؟
-یه بار بهت نگفته بودم بهت مربوط نیست؟:/
-ب....ب.... بله گفته بودین.
آخه چرا انقدر این بشر ضدحاله!
-بیا اینم تمرینات. خوب براشون وقت بزار. نمیخوام فردا اینطوری ببینمت.
_بله چشم.
بلند شدم و برای تشکر بهش تعظیم کردم. بعدم رفتم سمت در.
_خداحافظ مین یونگی. مراقب خودتون باشین.
-خدافظ.
خیلی سرد بهم گفت. بعدشم سریع از خونه ش بیرون اومدم تا یه وقت منو نزنه-_-
با حرص دفتر رو پرت کردم سمت دیوار اتاقم. با مشت کوبیدم رو پاهام. درحالی که اشک تو چشمام جمع شده بود داشتم مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم: آخه چرا هیچی نمیره تو این مخ بی صاحابم؟(ببخشید موچی مون یکم عصبانیه:)) چرا من انقدر خنگ و کودنم؟ اصلا همش تقصیره خداس. ببینم چرا منو انقدر خنگ آفریدی و یونگی رو انقدر باهوش؟!
انقدر عصبی بودم که یهو با مشت محکم کوبیدم رو میز و همین باعث شد میزم ترک گنده ای برداره. ترک میزتحریرم تلنگری بود که اشکام سرازیر شه و کمی از خشمم کم کنه. همون موقع بود که یکی در اتاقمو زد و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه وارد اتاقم شد: یااااا جیمین صدای چی بود؟
سوهو با نگرانی به سمتم میاد: جیمین داری گریه میکنی؟! ببینم چیشده؟! کی جرئت کرده تا این حد ناراحتت کنه؟
همون لحظه چشمش به میزم افتاد و با شگفتی رو تَرَکِش دست کشید: ببینم پسر اینم کاره توعه؟ باورم نمیشه! تو کی انقدر زورت زیاد شد!!
_سوهو لطفا از اتاقم برو بیرون میخوام تنها باشم.
نگاهش رو داد به من: تا نفهمم چیشده از اینجا بیرون نمیرم.
_چیزی نیست درست میشه فقط لطفا برو بیرون.
-جیمین نکنه.......به یونگی اعتراف کردی؟؟؟؟؟؟؟؟
_یااااااا سوهویا نهههه گفتم فقط تنهام بزار. ازت خواهش کردم.
-آخه....................................
دیگه حوصله ی بحث نداشتم. برخلاف میلم بلند شدم و مچ دستش رو گرفتم و به بیرون اتاق هدایتش کردم: منو ببخش سوهویا ولی الان اصلا حالم خوب نیست لطفا ازم به دل نگیر.
و بعد در اتاق رو بستم و قفل کردم و نگاه متعجبش رو بی جواب گذاشتم. دوباره پشت میزم نشستم و سرم رو روش گذاشتم. چشمامو بستم و با فکرکردن به اینکه فردا قراره توسط یونگی کشته بشم یا نه، دوباره اما این بار آرومو بی صدا اشک ریختم.
★با وارد شدن استاد تو کلاس، اون همهمه و سروصدای دانشجوها ساکت شد. بعد از اینکه مثل همیشه پشت میزش نشست نگاهی بهمون انداخت و دهن باز کرد تا حرف بزنه: خب بچه ها این دو سه روز اولی که باهم کار کردید چطور بود؟ خوب پیش رفت؟
زیرچشمی به یونگی همیشه بی حس نگاهی انداختم. دلم براش سوخت که گیر همچین دانشجوی خنگی(منظورش خودشه) افتاده. بیشتر دانشجو ها از گروهاشون راضی بودن و از استاد بابت گروهبندیشون تشکر میکردن. اما ما دوتا چی؟ چی داشتیم واسه گفتن؟ ترجیح دادم سکوت کنم و بزارم یونگی توضیح بده.
+آقای مین چرا ساکتید؟ شما حرفی واسه گفتن ندارید؟ انتظار داشتم اولین نفر شما دست بلند کنید.
به لبای یونگی خیره شدم تا ببینم میخواد چه جوابی بده.
-لطفا هفته ی بعد ازم بپرسید. الان نمیتونم نظری بدم.
+خیلی خب باشه اما واقعا انتظار همچین حرفی رو نداشتم.
دیگه حرفی درمورد گروه ها زده نشد و استاد درس رو شروع کرد. یونگی من رو ببخش که باعث بی آبروییت شدم!
★با همون حال بدی که از دیشب داشتم وارد خونه یونگی شدم رو همون مبل همیشگی نشستم. دفترم رو از تو کولم درآوردم و به مسئله های حال به هم زن و بی جوابی که رو به روم بود نگاه کردم. آروم روی میز گذاشتمشون و منتظر یونگی شدم. دعا میکردم همین الان یه جینی ظاهر شه و دفتر خالی از جواب منو، پر کنه. نه صبرکن. بهش میگفتم بهم یه ذهن باهوش به اندازه ی ذهن یونگی بده. اره این بهتره!
یونگی به سمتم اومد و مثه روزای قبل کنارم نشست. دفتر رو برداشت و با نگاهی که انگار جواب ندادن من براش خیلی عادی شده بهش نگاه کرد: جالبه.
_چ....چی؟
-اینکه حتی به خودت زحمت ندادی مسئله هارو بخونی.
_ولی.....ولی من خوندمشون!
-جدا؟ ولی دفترت چیز دیگه ای رو نشون میده.
_من خوندمشون اما نمیدونستم چطوری حلشون کنم.
-جیمین تو منو چی فرض کردی؟ یه احمق؟ نفهم؟ بیکار؟ یا چی؟ تو این سه روزی که اومدی اینجا همیشه جوابت همین بوده"من بلد نیستم" و بابت این موضوع شرمنده ای اما شرمندگی تو بدرده من نمیخوره. کاری رو هم پیش نمیبره پس بجای شرمنده بودن یکم رو اون مخ آکبندت کار کن. ببینم تو اصلا چطوری تونستی بیای دانشگاه؟ با پارتی؟ پول؟ آدمای مثل تو رو زیاد دیدم که با نمره های داغونشون، به این و اون پول گنده ای میدن تا توی دانشگاه های خوب درس بخونن.
چ... چ... چی؟ یونگی چطور میتونه اینطوری راجبم قضاوت کنه؟ من نه پولدارم نه پارتی دارم. پس این حرفا یه مشت دروغه! با توهین هایی که بهم کرده بود بغضم گرفت: نه اینطور نیست. لطفا اینطوری قضاوتم نکن من فقط..................
-کافیه. بهتره دیگه ادامه"ش ندیم چون به جاهای خوبی ختم نمیشه.
بغضم رو قورت میدم. هنوز حرفاش تو سینم سنگینی میکرد. چطور میتونستم حرفاشو نادیده بگیرم؟ فکرنمیکردم راجبم اینطو فکرکنه.
-مجبورم دوباره برات تمرین بنویسم. اما این یکی از قبلیا یکم راحت تره.
سرم رو آروم تکون دادم و به دست خط خیره کنندش نگاه کردم...........
★وقتی رسیدم خونه اوما با نگرانی به سمتم اومد و صورتم رو تو دستاش گرفت: یااااا جیمینا عزیزم چت شده؟ چرا چشمات انقدر قرمزن؟ چرا انقدر بی جون و خسته ای؟ موهات رو نگاه کردی؟ انگار از جنگل فرار کردی!!!
با بی حوصلگی دستاش رو به زور از صورتم جدا کردم و رفتم سمت اتاقم. جلوی در اتاقم وایستاد و با صدایی که حالا از نگرانی به عصبانیت تبدیل شده بود بهم گفت: بگو ببینم چیشده. سوهو بهم گفت دیشب داشتی گریه میکردی. امروز صبحم تو کلاس اصلا حواست به درس نبود و نزدیک بود خوابت ببره. آره جیمین؟ سوهو راستمیگه؟
_اوما میشه بی خیال من بشید؟ من چیزیم نیست سوهو بیخودی گنده اش میکنه.
-جیمینا تو هیچوقت انقدر عصبی نبودی. چیشده بهم بگو.
_برو اونور میخوام برم تو اتاقم.
-تا نگی نم.....................................
_اه بسه دیگه! تو فکرکردی کیه منی؟ چون اوما صدات میکنم لابد فکر کردی واقعا مامانمی؟! به تو ربطی نداره که من چمه.
بعدم کشیدمش اونور و سریع رفتم تو اتاقم. پشت سرم در رو قفل کردم. خیلی عصبانی بودم. حرفایی که زدم اصلا از ته دلم نبود. مطمئنم خودم از اوما بابت اون حرفای لعنتی ای که بهش زدم، بیشتر ناراحت شدم. نباید عصبانیت و خستگیمو سره اون خالی میکردم. اما انقدر گریه کرده بودم که دیگه برای یه گریه ی جدید خیلی بی انرژی و عاجز بودم. فقط خودمو به میز رسوندم و نشستم رو صندلی. دفتر کتابامو باز کردم تا تمرینای یونگی رو حل کنم.
♡سه ساعت بعد♡
به ساعت اتاقم نگاهی میندازم. ساعت دو صبحه و من همچنان گیج دارم به سوالا نگاه میکنم. هرچقدر متنای کتابارو میخونم بازم چیزی تو مغزم نمیره. چشمام تا سرحد مرگ میسوزه و سردرد عجیبی دارم. الان باید بخوابم یا بازم بیدار بمونم و تمرین کنم؟
قبل از اینکه بخوام تصمیم بگیرم، چشمام زودتر اینکارو کردن و به خواب عمیقی فرو رفتم.

***************************************
ووت ووت:))))))💜💜

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now