Part7

466 57 0
                                    

قبل از اینکه وارد مغازه بشم چندتا نفس عمیق کشیدم. کوک سرش با مشتری ها گرم بود و توجهی به بیرون نداشت. لبخند فیکی زدم و وارد شدم. بدون اینکه کسی متوجهم بشه رفتم و رو صندلی همیشگیم نشستم و به بیرون خیره شدم. خداروشکر یونگی نیفتاده بود دنبالم. تو دلم از اینکه بهش گفته بودم دوست پسرم جانگکوکه خندم گرفت. نمیدونم چرا ولی من نمیتونم خودم رو کنار کسی جز یونگی تصور کنم. حس میکنم انقدر به هم میایم که انگار واسه هم ساخته شدیم.
*فلش بک*
دیگه حدود یک ماهی میشد که تو خونه سوهو زندگی میکردم. دیگه سوهو شده بود مثل برادرم. واقعا هرروز بهس وابسته تر میشدم. دیگه رفتار ها و عادت های غیرعادیش برام عادی شده بود. کارها و حرفاش منو میخندوند. منم در عوض اون همه شادی و لذتی که کنارش داشتم، باهاش درس هایی که توش قوی بودم رو کار میکردم. اون پسر باهوشی بود اما تنبل بود و از هوشش استفاده نمیکرد. اما فوق العاده شوخ طبع و دوستداشتنی و عجیب بود. ما باهم به دانشگاه میرفتیم و باهم دیگه هم برمیگشتیم. بهم گفته بود با پول و پارتی اومده به این دانشگاه. از اونجایی که باباش یکی از بهترین کارخونه های سئول رو داره برای همین پارتی کلفتی داره و میتونه با یکمی پارتی بازی و رشوه تو هر دانشگاهی که دلش میخواد درس بخونه. تو این یه ماهی که به دانشگاه میرفتم فقط با سوهو حرف میزدم. پسری که سر کلاس ریاضی کنار من میشست دیگه اونقدر ها هم برام ترسناک نبود. اون درست شبیه یه ربات بود. فقط درس میخوند و با هیچکسم حرف نمیزد. سرش تو لاک خودش بود و به کسی کاری نداشت. به سر و تیپش میخورد بچه پولدار باشه. قیافه جذابی داشت. فوق العاده خوش تیپ بود. درسخون و باهوش. خلاصه از هر لحاظی کامل بود جز رفتار. مین یونگی رفتار خیلی سردی داشت و نسبت به همه بی توجه بود. کم حرف اما پر زور و پررو. همه بچه های دانشگاه بهش لقب "سنگ" رو داده بودن چون میگفتن اون بی احساسه و قلب نداره. اما من همیشه از این لقب مسخره و بی معنی حرصم میگرفت ولی خب زورم بهشون نمیرسید برای همین باهاشون درگیر نمیشدم. اونا چطور میتونن بهش بگن سنگ؟! یا بی احساس؟! اگه اون احساساتش رو نشون نمیده دلیل نمیشه که بی احساس باشه. از نظر من همه آدما احساسات دارن فقط بعضیا بلدن چجوری بروزش بدن و بعضیا هم یا نمیخوان یا نمیتونن احساساتشونو خوب بروز بدن. اما احساسات دارن.
چندوقت بود که احساساتی که تو درونم بوجود اومده بود برام خیلی عجیب و غیرقابل توصیف بود. دلم میخواست راجبش با یکی حرف بزنم. باید میفهمیدم این چه حسیه. برای همین تصمیم گرفتم با تنها رفیقی که داشتم راجبش حرف بزنم.
_سوهو میخوام باهات راجب یه موضوع مهمی حرف بزنم.
کنجکاو بهم نگاه کرد: چه موضوعی؟
دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاقش. در رو بستم و قفل کردم. دوتایی روی تختش نشستیم و اون منتظر بود تا من حرفمو بزنم.
_...میشه اول ازت یه سوال بپرسم؟
-آره بپرس.
_قول میدی صادقانه جواب بدی؟
-اوم بپرس.
_خب...سوهو...تو حست نسبت به آدمایی که....آدمایی که همجنسگران چیه؟
-چی؟! چرا یهو همچین سوالی میپرسی؟
_لطفا جوابمو بده.
روی تخت دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد: راستش من هیچ حس خاصی بهشون ندارم. منظورم اینه که برام یه چیز عادی و نرماله. و من مخالفش نیستم.
تو قلبم احساس شادی و امید کردم و با اعتماد به نفس بیشتری به حرفم ادامه دادم: سوهو وقتی یکی، یکی رو میبینه و قلبش به تپش میفته، یا هول میکنه و به تته پته میوفته، یا وقتی میبینه بقیه اون فرد رو اذیت میکنن عصبانی و ناراحت میشه، یا وقتی کسی رو باهاش میبینه از خود بی خود میشه و حسادت کل وجودش رو فرا میگیره، یا اینکه هرلحظه داره بهش فکرمیکنه، نگرانشه و حتی حاضره بخاطرش جونشم بده یعنی چی؟ یعنی این چه حسیه؟
سوهو که حالا قیافه متعجبش به قیافه ای خندون تبدیل شده بود گفت: واقعا برات واضح نیست؟
من فقط با جدیت بهش نگاه میکردم و منتظر یه جواب بودم. اونم با دیدن قیافه جدی من خندش رو قطع کرد و دوباره روی تخت نشست: عشق. اسم این حس عشقه.
_واقعا؟!! مطمئنی؟!
-آره کاملا مطمئنم. ببینم نگو که عاشق شدی! شدی؟!
خجالت کشیدم و با لپ های گل انداخته چشم به فرش اتاق دوختم: فکرکنم آره.
-واوو!!!! گاد!!!! جیمین کوچولوی من عاشق شده. حالا کی هست این فرد خوشبخت؟
_خب......قول میدی به کسی نگی؟
-آره قول میدم حالا بگو زودتر!!!
_....مین یونگی.
-چی؟!!!!!! مین یونگی؟ ببینم شوخی میکنی؟ آخه کی عاشق اون مجسمه سنگی میشه؟
_عهههههه راجب یونگی درست حرف بزن اون هیچم مجسمه سنگی نیست!
از قیافه عصبانی من خندش گرفت: اوه اوه چه سریع هم غیرتی میشه روش! باشه باشه اصلا مین یونگی با احساس ترین آدم تو دنیاس خوبه؟
_هرچی که باشه من دوستش دارم و خوشم نمیاد کسی ازش بد بگه. توهم سعی کن با دوست پسر داداشت کنار بیای.
باز خندید: دوست پسر؟! مگه بهش گفتی؟
_خب....نه هنوز بهش نگفتم. ولی من اونو دوست پسر خودم تصور میکنم.
-کی میخوای بهش بگی؟
_نمیدونم. فقط میدونم فعلا نمیتونم بهش بگم. آمادگیش رو ندارم. میترسم بهم جواب منفی بده.
پوزخند زد: جرعت داره به داداش کیوت و مهربون من جواب منفی بده. خودم میدونم چیکارش کنم. بعدشم نگران نباش تو انقدر خوشگل و گوگولی مگولی هستی که هیچکس نمیتونه ردت کنه.
خندیدم و پریدم بغلش: چقدر خوبه که داداشی مثل تو دارم. عاشقتم داداشی خوبم.
-بسه بسه. دیگه انقد زبون نریز.
گونش رو بوسیدم و برگشتم تو اتاقم.
*پایان فلش بک*
-جیمینا برقا رو خاموش کن میخوام در رو قفل کنم.
سریع برقا رو خاموش کردم و از مغازه اومدم بیرون. وقتی کوک درارو قفل کرد باهم برگشتیم خونه. خسته و کوفته خودمون رو انداختیم رو کاناپه و ولو شدیم.
-راستی یه چیزی ذهنمو مشغول کرده.
_چی؟ بگو.
-اون پسره که امروز اومده بود جلو مغازه کی بود؟

***************************************
بفرمایید. هات هات🔥🔥💜💜🍓🍓😁✌🏻

 هات هات🔥🔥💜💜🍓🍓😁✌🏻

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now