Part16

304 38 2
                                    


وسایلم رو جمع کردم و گذاشتم شون داخل چمدون. زیپ چمدون رو بستم و کوله پشتیم رو هم از روی تخت برداشتم. برای آخرین بار به اتاقم نگاهی انداختم و همه چیز رو به دقت نگاه کردم تا مطمئن بشم که تمام وسایل مورد نیازم رو برداشتم. صدای اوما از طبقهٔ پایین بلند شد: جیمینا عزیزم لطفا زودباش وگرنه از پرواز جا میمونی.
_چشم الان میام!
نگاه کردن رو تموم کردم و با سرعت به طبقهٔ پایین رفتم. با سوهو و مامانش سوار ماشین شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. توی ماشین به همه ی خیابون های سئول نگاه کردم و بخاطر سپاردمشون. من فقط قرار بود یک هفته نباشم. ولی مثل اینکه به اینجا عادت کرده بودم. خوشبختانه چون خیلی دیر نرسیده بودیم فرودگاه، هنوز فرصت خداحافظی داشتم. اوما منو در آغوش کشید و موهام رو نوازش کرد: وای که چقدر دلم برات تنگ میشه! فقط امیدوارم هرچه زودتر این یک هفته تموم بشه و برگردی پیشمون. به خانوادت سلام برسون عزیزم.
_چشم اوما حتما اینکارو میکنم.
از بغلش بیرون اومدم و به سوهو نگاه کردم: کاشکی باهام میومدی. تقصیر خودته که انقد لجبازی!
-اگه به من بود که میومدم. ولی خودت که می‌دونی آپام خوشش نمیاد بدون اونا برم جای دور. مخصوصا که بخوام برم یه شهر غریب!
_زیادی سخت میگیره بهت. ما دیگه بزرگ شدیم از پس خودمون برمیایم. دختر که نیستیم بخواد انقد حساس باشه!
مامان سوهو میون صحبتمون پرید: خیلی خب دیگه انقد پشت سر شوهر من صحبت نکنید. جیمین عزیزم دیگه باید بری وگرنه از پروازت جا میمونی. امیدوارم بهت خوش بگذره.
لبخند زدم و بهشون تعظیم کوتاهی کردم: ممنونم که باهام اومدید. امیدوارم به شما هم خوش بگذره و هفته ی خوبی رو داشته باشید.
بخاطر اوما نتونستم اونجوری که دلم میخواست با سوهو خداحافظی کنم. برای همین فقط بغلش کردم و بعد هم از گیت رد شدم.
___________________________________________

وارد هواپیما که شدم دنبال صندلیم گشتم. خوشبختانه جای من کنار پنجره ی هواپیما بود. نشستم و هندزفریم رو از توی کوله ام درآوردم. همینکه اومدم هندزفری رو داخل گوشم بزارم یه خانم چاق و مسن اومد و کنارم نشست. انقدر چاق بود که جای منو یکم تنگ کرده بود. سعی کردم اهمیتی ندم و به موزیک گوش بدم. یک هفته کلاس هام تعطیل بود و میخواستم توی این یک هفته به بوسان برم تا به خانوادم سر بزنم و رفع دلتنگی کنم.
★وقتی هواپیما تو فرودگاه بوسان فرود اومد یه نفس راحت کشیدم. چون حتی یه لحظه ی دیگه هم نمیتونستم اون وزن سنگین رو که کنارم بود تحمل کنم. تو فرودگاه چمدونم رو برداشتم و دنبال آپام گشتم. یهو دیدم که از بین اون جمعیت یکی داره برام دست تکون میده. با خوشحالی سمتش رفتم و بغلش کردم: آپااااااا دلم برات خیلی تنگ شده بود! خوبی؟
خندید: منم دلم برات تنگ شده بود پسرم. به خوبی تو خوبم عزیزم.
_چه خبر آپا. همه خوبن؟
-بیا بریم سوار ماشین بشیم. برات تعریف میکنم.
_چشم آپا.
به ماشین که رسیدیم آپا چمدون رو ازم گرفت و گذاشتش صندوق. بعدم دوتایی جلو نشستیم و رفتیم سمت خونه.
-ببینم اونجا همه چی خوبه؟ میتونی با خانواده ی سوهو کنار بیای؟
_بله آپا اونا زیادی خوبن! خیلی وقته دارم باهاشون زندگی میکنم.
-خوبه. دانشگاهت چطوری پیش میره؟
_دارم سخت تلاش میکنم آپا نگران نباش. قول میدم ناامیدت نمیکنم.
خندید: میدونم عزیزم. تونستی جز سوهو با کس دیگه ای دوست بشی؟
_خب آره. تو دانشگاه با چند نفر دوست شدم. ولی تعدادشون خیلی زیاد نیست.
-اگه یکم خجالتی بودنت رو کنار بزاری بهتر میتونی ارتباط برقرار کنی.
_درسته آپا!
بالاخره رسیدیم خونه و من با استقبال گرمی رو به رو شدم. کلی حرف زدیم و بعد هم یه غذای خیلی خوشمزه خوردیم. واقعا دلم برای دستپخت مامانم تنگ شده بود. بخاطر پرواز یکم خسته بودم برای همین از بقیه معذرت خواهی کردم و رفتم به اتاقم تا استراحت کنم. وقتی وارد اتاقم شدم اول یکم جا خوردم. مثل اینکه به اتاق بزرگی که تو خونه ی سوهو داشتم دیگه عادت کرده بودم و حالا برام یکم سخت بود که تو همچین اتاق کوچیکی بخوابم. پتو و بالشی روی زمین انداختم و روش دراز کشیدم. گوشیم رو روشن کردم و وارد واتساپم شدم. با کمال تعجب دیدم که یونگی بهم پیام داده!! اول یکمی فکرکردم که شاید جوابمو داده باشه ولی بعد از یکمی فکرکردن فهمیدم که من اصلا بهش پیامی نداده بودم که بخواد بهم جواب داده باشه. وارد صفحه ی چتمون شدم تا پیامشو بخونم:
"سلام جیمین. کجایی؟ میخواستم بدونم اگه سئولی، همدیگه رو توی کتابخونه ببینیم."
چی؟؟ خدایا من دارم خواب میبینم؟ این یه رویاست!! آره من مطمئنم که این یه رویاست. از جام بلند شدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. ضربانش شدت گرفته بود و تند میزد. چند بار خودم رو نیشگون گرفتم تا مطمئن بشم که بیدارم و این یه خواب نیست. لبخند خیلی گشادی زدم و یکمی فکرکردم......دقیقا برای چی میخواد من رو توی کتابخونه ببینه؟ نکنه میخواد با هم صمیمی بشیم؟ شایدم ازم خوشش.....ای بابا چرا باز دارم فکر های صورتی میکنم؟! اون فقط به عنوان یه دوست ازم خواسته که باهاش برم کتابخونه همین. اون منو به عنوان دوستش میبینه. پس نباید انقد رویا ببافم. آخه چرا حالا که اون میخواد منو ببینه باید بوسان باشم؟؟ چرا من انقد بدشانسم. آه بلندی کشیدم و دوباره توی جام دراز کشیدم: سلام یونگی هیونگ. خوبی؟ ممنونم بابت پیامت اما متاسفم من الان بوسانم. ولی اگه شد سعی میکنم زودتر برگردم تا هم دیگه رو ببینیم^^.
پیام رو براش فرستادم و گوشیم رو خاموش کردم و روی قلبم گذاشتم. حالا که اینطور شد باید زودتر برگردم. که بتونم بخشی از تعطیلاتم رو با اون بگذرونم.
___________________________________________

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now