صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. با دیدن اسم یونگی روی صفحه ی گوشیم خواب از سرم پرید و صدام رو صاف کردم: سلام یونگی هیونگ.
-سلام. جیمین امروز ساعت ۱۱ بیا کتابخونه ای که لوکیشنشو برات میفرستم.
_چشم هیونگ. میبینمت.
قطع کرد و چند دقیقه بعد دیدم که یه لوکیشن برام فرستاده. سریع پاشدم و رفتم تا صورتم رو بشورم. سوهو هنوز تو اتاقش خواب بود. بعد از اینکه صورتم رو شستم دوباره رفتم تو اتاقم تا حاضر بشم. هودی صورتی موردعلاقم رو تنم کردم. دست هام توی آستین هاش گم میشد. شلوار سفید جذبی پوشیدم و یه کتاب از قفسه ی کتاب هام برداشتم. کتاب رو داخل کوله'م گذاشتم. از اتاقم بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق سوهو. در اتاقش رو باز کردم و دیدم که هنوز روی تختش خوابیده.
_یاا سوهویا من دارم میرم.
-............................................
_شنیدی چی گفتم؟؟
همونطور که چشم هاش بسته بود با صدای گرفته و خوابالویی گفت: هوم؟...چیمیگی؟
_میگم من دارم میرم.
-.....کجا؟
_یونگی زنگ زد گفت برم کتابخونه.
-عوم.....ساعت چنده؟
ساعتم رو نگاه انداختم: ده و نیم. من دیگه میرم باید یازده اونجا باشم.
-خوش بگذره. اومدنی دوکبوکی بخر.
_چشم هیونگ.
لای یکی از چشم هاش رو باز کرد و با خنده نگاهم کرد: فقط وقتایی که خوشحالی هیونگ صدام میکنی؟
_میشه با ماشینت برم؟
-چی؟ مگه رانندگی بلدی؟
_آره بلدم. هرچند خیلی وقته رانندگی نکردم ولی نگران نباش رانندگیم خوبه.
-نه نمیشه. یه وقت بلایی سر ماشین عزیزم میاری.
_لطفاااااا هیونگگگگ!!
-گفتم نه جیمین. برو بزار بخوابم.
_خواهش میکنممم. قول میدم اتفاقی برای ماشینت نیفته.
-همینجوری مجانی که نمیشه.
_خب.....اگه روی دوکبوکی، رامیونم بخرم چی؟
-نه هنوز کافی نیست.
_از کتابخونه برات کتابم میخرم.
یهو با شدت از رو تخت پرید پایین و رفت از رو میزش یه کاغذ کوچیک برداشت و اومد داد دستم: این چندتا کتابیه که میخوامش. اینا رو برام بگیر.
_.....چشم. سوییچ؟؟
-از تو کوله'م بردار.
_ممنون هیونگ.
بعدم با لبخند گشادی با سرعت برق سوییچ ماشینش رو از تو کوله برداشتم و رفتم سمت حیاط. در ماشین رو باز کردم و نشستم پشت فرمون. همه چیز ماشین رو خوب برانداز کردم و دستی به فرمون کشیدم. پوزخند زدم و سعی کردم خفن بنظر برسم. ماشین رو روشن کردم و آروم از حیاط بیرون رفتم. اولش یکمی ترسیدم برای همین آروم حرکت کردم ولی بعدش که یکم دستم اومد سعی کردم تندتر برم تا یه وقت دیر نرسم.
جلوی کتابخونه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. به ساعتم نگاهی انداختم تا مطمئن شم که دیر نرسیدم. وارد کتابخونه شدم و اطراف رو نگاه کردم. بوی شکلات تلخ کل کتابخونه رو فرا گرفته بود. یه حس عجیبی به آدم میداد. فضا خیلی کلاسیک بود و موسیقی بی کلامی با صدای کمی داشت پخش میشد. وقتی یونگی رو نتونستم پیدا کنم از پله های مارپیچ بالا رفتم تا ببینم طبقه ی بالا هست یا نه. دیدمش که روی مبل قهوه ای رنگ بزرگی نشسته و مشغول کتاب خوندنه. با دیدن اون نگاهی که غرق کتاب شده بود لبخند محوی روی لب هام نشست. با قدم های آهسته ای به سمتش رفتم و بی صدا کنارش نشستم. سرش رو بالا آورد و سر تا پام رو نگاه کرد: کی اومدی؟
_همین الان
-خوبه. پس اونقدر ها هم غرق این کتاب نشده بودم...چیزی میخوری؟ طبقهٔ پایین یه قهوه ساز داره.
_اوه! نه ممنون هیونگ.
-پس تو اینجا بشین تا من برم یه قهوه برای خودم بیارم.
_چشم.
چشماش رو تو حدقه چرخوند و پوفی کرد. بعد هم بلند شد و از پله ها پایین رفت. منم توی این فاصله کتاب رو از تو کوله درآوردم و چندبار به عکس روی جلدش نگاه کردم. چند دقیقه بعد یونگی با یه فنجون قهوه به طبقه بالا اومد و دوباره جای قبلیش نشست. کتاب رو به سمتش گرفتم: یونگی هیونگ این برای شماست.
-برای من؟
_بله. این کتاب موردعلاقمه برای همین میخوام که اگه دوست داری شما هم بخونیش.
کتاب رو از دستم گرفت و به جلدش با دقت نگاه کرد: بنظر خوب میاد. به هرحال ممنون.
_در برابر کارهایی که شما برام کردی که این چیزی نیست.
-مگه چیکار کردم؟
_خب همینکه باهام درس کار کردی.
-آها. کاری نکردم.
یکم که گذشت دیدم خیلی بینمون سکوته: خب...برای چی میخواستید همو تو کتابخونه ببینیم؟
-خب....میخواستم یه چیزی بهت بگم ولی هنوز راجبش مطمئن نیستم.
_راجب چی؟
-هروقت مطمئن شدم بهت میگم.
_خب اگه مطمئن نیستید برای چی امروز اومدید کتابخونه؟
-همینطوری.
_که اینطور......
تو فاصله ای که یونگی داشت قهوه شو میخورد من رفتم تا کتاب هایی که سوهو ازم خواسته بود رو بخرم. بعدم یونگی بلند شد و از کتابخونه اومدیم بیرون. ساعت رو نگاه کردم:12:30ᵖᵐ
_هیونگ ماشین آوردی؟
-آره. چطور؟
_گفتم اگه نیاوردی من برسونمت.
-نه ممنون.
از هم خداحافظی کردیم و برگشتم خونه. واقعا بخاطر هیچی بهم پیام داد بریم کتابخونه؟ واقعا نمیفهمم داره چیکار میکنه. هدفش دقیقا چیه. خسته خودم رو خسته انداختم روی مبل و به تلویزیون خاموش رو به روم خیره شدم. سوهو از اتاقش بیرون اومد و وقتی منو تو اون حال دید خندید و نشست کنارم: سلام. چرا انقد خسته ای؟ قرارتون چطور بود؟
_....هیچی. بی محتوای بی محتوا.
-یعنی چی؟ دقیقا بگو چیشد. چیا به هم گفتید.
_چیز خاصی نگفتیم. بهش گفتم چرا گفتی بیام کتابخونه اونم گفت میخواست چیزی بهم بگه ولی ازش مطمئن نیست. هروقت مطمئن شد بهم میگه:/
خندید و باعث شد من کفری شم: هی به چی داری میخندی؟
-واقعا نفهمیدی یا خودتو زدی به نفهمی؟؟
_ها؟ چیو باید میفهمیدم مگه؟
آرنجش رو محکم توی پهلوم فشار داد و بهم چشمک زد: شاید خودت رو تو قلب یه نفر جا کرده باشی؟
منی که نمیفهمیدم داره چیمیگه فقط با قیافه ی سوالی ای نگاهش میکردم.
-منظورم اینه که.....احتمالا حست یه طرفه نیست.
_چی داری میگی سوهو!
-ای بابا انقدر خنگ نباش دیگه. خودت تا ته حرفمو بگیر.
_آخه واقعا نمیفهمم منظورت چیه.
پوزخند زد: بنظر من که اون از تو خوشش اومده. شاید میخواسته بهت اعتراف کنه. ولی یکم دو دله.
دستم رو روی قلبم گذاشتم. حتی اگه یه درصد از حرف های سوهو هم درست باشه من دیوونه میشم. یعنی ممکنه اون هم منو دوست داشته باشه؟ خدایا میشه؟
یهو صدای قهقهه هاش بلند شد: چه زودم میره تو فکر!!
سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم: خب...خب اگه اینطوری باشه که تو میگی خیلی خوب میشه. ولی....من فعلا منتظرش میمونم. و زیاد خودم رو دلخوش نمیکنم.
شب خزیدم زیر پتو. حرف های سوهو مدام توی ذهنم مرور میشد. هروقت که به این فکرمیکردم ممکنه یونگی دوستم داشته باشه ضربان قلبم بالا میرفت. قبل از اینکه بخوابم تنها چیزی که از ته قلبم از خدای بزرگ خواستم این بود که یونگی واقعا عاشقم شده باشه و دوست پسرم بشه.
-----------------------------------------------------------------------------
بالاخره تعطیلات تموم شد. تو ماشین نشستم و با سوهو به سمت دانشگاه رفتیم. از اون روزی که با یونگی رفتیم کتابخونه دیگه نه دیدمش نه باهم حرف زدیم. دلم براش خیلی تنگ شده. دل تو دلم نیست که دوباره اون چهره ی جذاب رو ببینم. کاش میتونستم بغلش کنم و عطر تلخش رو وارد بینیم کنم. وقتی سوهو ماشین رو پارک کرد با عجله از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه منتظر سوهو بمونم به سمت کلاس دویدم. وارد کلاس شدم و دیدم که یونگی روی صندلیش نشسته. با لبخندی که از دیدنش به لبم نشست به سمتش رفتم و روی صندلی کناریش نشستم: سلام یونگی هیونگ. حالت خوبه؟
-ممنون. تو خوبی؟
واقعا داره حالمو میپرسه؟ چه عجب. یه دفعه به حال منم فکر کرد: م...م...ممنون!
-امروز قراره نتیجه پروژه ها اعلام شه. قراره بگن که کدوم پروژه انتخاب شده و جایزه میگیره.
_منکه فکرمیکنم ما انتخاب میشیم. چون تو باهوش ترین پسری هستی که میشناسم. مگه اینکه بخاطر من انتخاب نشیم....
-من اصلا به اینکه انتخاب میشیم یا نه فکر نمیکنم.
درحالی که چشمام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون گفتم: ولی فکرمیکردم پروژه خیلی برات مهمه.
-خب هست.
_میشه یکم واضح تر بگی؟
-من برام این مهم بود که کارم رو درست انجام بدم. و خب...دادم. نتیجه اش هرچی که میخواد باشه باشه. مهم اینه که ما کارمون رو خوب انجام دادیم.
_اوه! درسته هیونگ. تو واقعا باعث میشی شگفت زده بشم.
-چرا؟
خندیدم: نمیدونم. خب بهت نمیاد از این حرف های تاثیر گذار بزنی. ولی مثل اینکه حتی توی این کار هم عالی ای!
دیگه چیزی نگفت و در جواب فقط بهم یه تک خنده کوچیک تحویل داد. همون موقع بود که استاد وارد کلاس شد و بعد از احوال پرسی درس رو شروع کرد.
آخر کلاس استاد از روی صندلیش بلند شد و پای تخته ایستاد: خب بچه ها. میدونم که همتون خیلی زحمت کشیدید تا پروژه تون رو به بهترین نحو ارائه بدید. راستش همشون خیلی خوب بود ولی خب متاسفانه فقط یکی از اونا میتونست انتخاب بشه. و خب اون پروژه هم تعلق داره به....گروه سهون و جینکی. بهتون تبریک میگم.
واقعا؟؟ یعنی درست شنیدم؟ توی اون همه سرو صدا و خنده و شادی فقط من بودم که سرم رو پایین انداخته بودم و منتظر بودم تا زودتر اون کلاس لعنت شده تموم شه و مجبور نشم توی کلاس جلوی بقیه اشک بریزم. اگه پروژه ما انتخاب نشد قطعا بخاطر منه. یونگی کارش عالی بود این من بودم که باعث شدم پروژه به اندازه ی کافی خوب نباشه. من نمیخواستم اینجوری بشه. کاش یونگی همون موقع قبول میکرد که هم تیمیش نباشم. انقد شرمنده بودم که حتی نتونستم سرم رو بالا بیارم و ببینم یونگی تو چه حالیه.
تا آخر دانشگاه سعی کردم زیاد تو چشم یونگی نباشم و همه چی رو بزارم واسه وقتی که تعطیل شدیم. بعد از آخرین کلاس دنبال یونگی راه افتادم و پشت سرش از خیابون رد شدم و وارد پارک رو به روی دانشگاه شدم. همونجا بود که با صدای تقریبا بلندی صداش کردم: یونگی....مین یونگی!
اونکه تازه فهمیده بود من داشتم دنبالش میکردم برگشت سمتم و نگاهم کرد: چیشده جیمین؟
رو به روش وایستادم و سرم رو پایین انداختم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و تا شروع کردم به حرف زدن هق هقم گرفت:
خب...من...واقعا...معذرت....میخوام...همش...تقصیر منه...لطفا خودت رو...سرزنش نکن....تو فوق العاده ای...لطفا منو...ببخش که...نتونستم مثل تو باشم...
کم کم اشک هام سرازیر شدن. واقعا نمیتونستم جلوشون رو بگیرم. همون طور که گریه میکردم منتظر یه ری اکشن از یونگی بودم که یهو....دیدم دستم کشیده شد و تو بغل یکی پرتاب شدم. دقیقا نفهمیدم اون لحظه چیشد ولی یکم که گذشت فهمیدم تو بغل یونگی ام! همونجا بود که حس کردم دنیا وایستاده. هیچی حرکت نمیکنه. هیچ صدایی نمیاد. همه جا تاریکه. انگار که کل دنیا جز همون نقطه ای که منو یونگی توش قرار داشتیم سیاه سیاه بود. همیشه فکر میکردم وقتی برای اولین بار یونگی بغلم کنه قراره کل بدنم یخ بزنه و نفسم بند بیاد. اما...اما انقد بغلش گرم و دوستداشتنی بود که انگار سالهاست تو بغلش قرار دارم. تو اون لحظه به جای استرس فقط حس امنیت کردم. و دلم میخواست یه دل سیر تو اون بغل گرم، گریه کنم. چشمام رو بستم و سعی کردم آروم باشم. یکی از دستاش از روی کمرم برداشته شد و روی موهام قرار گرفت، و نوازششون کرد. بعد هم صدای بم و مهربونی شروع به صحبت کرد: نه جیمین. تو نباید معذرت خواهی کنی. اگه قرار بر معذرت خواهیه اون منم که باید اینکارو بکنم. اگه از همون اول کار رو گروهی پیش میبردم و بهت توجه میکردم اینطوری نمیشد. پس ازت معذرت میخوام. و اینکه بهت گفته بودم که نتیجه اصلا برام مهم نیست. چیزی که برام مهمه اینه که......
آروم از بغلش بیرون اومدم و با چشمای اشکی نگاهش کردم: چی؟ چی...برات...مهمه یونگی هیونگ؟
لبخند کمرنگی زد و به چشمام خیره شد: اینکه با تو این پروژه رو انجامش دادم. و الان بخاطرش حس خیلی خوبی دارم. چون فکرنمیکنم هم تیمی بهتر از تو برام پیدا میشد.
واقعا نمیفهمیدم که داره چیمیگه. واقعا این خوده یونگیه؟ چرا یهو انقد سافت شد؟
_یونگی....................
-راستش نمیخواستم اینجا بگم. ولی با این چیزی که پیش اومد فکرکنم همینجا باید بهت بگم.
_....چیو؟
-اون روزی که بهت پیام دادم بیای کتابخونه بخاطر این بود که میخواستم یه چیز خیلی مهم رو بهت بگم. جیمین من توی این دو هفته خیلی بهت نزدیک شدم. به بعضی از چیزهایی که علاقه داری پی بردم. فهمیدم که چجور تایپی هستی و چه اخلاق هایی داری. نمیخوام بگم از همون روز اولی که پا توی خونم گذاشتی ازت خوشم اومد نه....ولی هر روزی که میگذشت احساس میکردم داره یه اتفاقاتی میوفته. اون حسی که توی من بوجود اومده بود به مرور بیشتر و بیشتر میشد. میدونم که دو هفته خیلی زمان کوتاهیه ولی برای آدمی مثل من کوتاه نیست. من توی این دوهفته یه حس متفاوت رو تجربه کردم. حسی که تا حالا هیچوقت تجربه نکرده بودم. اون روز میخواستم بیای کتابخونه تا احساساتمو بهت اعتراف کنم ولی بعدش که بهت گفتم، پشیمون شدم. چون حس کردم که شاید خودخواهانه باشه که فقط به احساسات خودم فکرکنم و بخوام انقد زود بهت اعتراف کنم. شاید تو از من خوشت نیاد ولی نتونی بهم نه بگی....برای همین دو دل بودم. دو دل بودنم فقط بخاطر تو بود نه برای احساسات خودم. ولی الان...نمیدونم چرا ولی بهت گفتم.
خدای من داره چه اتفاقی میوفته؟ من خوابم یا بیدار؟ این بیشتر شبیه یه رویاست تا واقعیت!! امکان داره که من بیدار باشم و همه ی اینا واقعی باشه؟ یعنی ممکنه؟ ضربان قلبم بالاست. نمیتونم درست نفس بکشم. من چم شده؟؟ من باید بتونم رو پاهای خودم وایستم. همیشه خواب این لحظه رو میدیدم و حالا نباید خرابش کنم. اما انگار همه ی کلمه ها توی ذهنم گم شدن. نمیتونم چیزی که میخوام رو پیدا کنم. تنها کلمه ای که تو ذهنمه همینه: یونگی.......***************************************
پارتی که کلی منتظرش بودم رو بالاخره نوشتم و آپ کردم:>>💜✨ باید بگم واقعا میسی که ووت میزنید و حمایتم میکنید🥺🧋✨ خیلی دوستتون دارم و امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه💙🫐
مراقب خوشگلی هاتون باشید🥺☺️🦋🪐
YOU ARE READING
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘
Romanceسرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز اما صدای خیلی آرومی که فقط خودم اون رو میشنیدم گفتم: _چی؟!! تو؟!! Couple: YoonMin Genre: Romance W...