*(از زبان جانگکوک)*
تازه مغازه رو باز کرده بودم و منتظر روی صندلی نشسته بودم. دو روز از اون دعوا میگذشت و توی این دو روز فقط من به مغازه میومدم. جیمین دل و دماغ کار نداره و منم دَرکش میکنم. ولی میترسم دوباره همه چیز خراب بشه. دوباره افسردگی گریبان گیرش بشه و اون رو مثل همون روز اولی بکنه که دیدمش. من نمیتونم ناراحتی کسی که دوستش دارم رو ببینم. پس باید یه کاری بکنم. ولی چه کاری از دستم برمیاد؟ جیمین کاش خیلی زودتر بهم راجب عشق اولت میگفتی. اینجوری شاید جلوی این قلب دیوونهم رو میگرفتم و بهش اجازه ی عاشق شدن نمیدادم. حالا باید با این عشق یک طرفه چیکار کنم؟ اون نمیدونه هربار که من رو بغل میکنه ضربان قلبم بالا میره. نمیدونه هر دفعه که با اون لب های برجسته برام لبخند میزنه نفسم رو بند میاره. نمیدونه دوستتدارم هایی که بهش میگم متفاوته. ولی کاش میدونست. کاش یونگی هیچوقت برنمیگشت. کاش جیمین دیگه دوستش نداشت. کاش اونم من رو حداقل برای یک بار چیزی فراتر از یه دوست میدید. اما فکرکردن به "کاش" ها چه فایده ای داره وقتی هیچ کدومشون نمیتونه به واقعیت تبدیل بشه؟ با شنیدن صدای باز شدن در مغازه افکارم رو کنار زدم و مثل همیشه به مشتری ای که وارد شده بود لبخند زدم: سلام خوش اومدین.
اون دختر جوون و خوش قیافه به سمتم اومد و رو به روم ایستاد: سلام آقا. من واقعا متاسفم. واقعا معذرت میخوام. اگه خسارتی به خودتون یا مغازه وارد شده لطفا بهم بگید!
با تعجب اَبرویی بالا انداختم: ببخشید متوجه منظورتون نمیشم.
-چیز....آممممم....خب مثل اینکه دو سه روز پیش پسرخالهم اینجا اومده بود و دعوا راه انداخته بود درسته؟ من اومدم اینجا تا هم از شما معذرت خواهی کنم هم اگه خسارتی به مغازه تون وارد شده جبران کنم.
+نه خسارتی وارد نشده.
-واقعا؟ مطمئنین؟
+اوهوم.
نفسش رو بیرون داد و لبخند زد: پس من دیگه میرم. قول میدم دیگه نزارم پسرخالهم این سمت ها بیاد.
+صبر کن! مین یونگی پسرخالتونه؟
-بله.
+میشه شمارهاش رو بهم بدید؟
-برای چی؟ منکه ازتون معذرت خواهی کردم. لطفا دیگه این موضوع رو کشش ندید.
+نه من برای چیز دیگه ای میخوام.
-برای چه چیزی؟
+خب...چطوری بگم؟!
-.................................
+شاید بتونم یه رابطه رو درست کنم.
-رابطه؟ کدوم رابطه؟
+لطفا شمارهش رو بهم بدید قول میدم مشکلی پیش نمیاد.
هوفی کرد و سرش رو به نشونه ی موافقت تکان داد: فقط بهش نگو که من بهت شمارشو دادم.
★-جیمین؟؟
_...............................
-جیمین؟ جیمینا؟ جیمینی؟
_...............................
-یااا جیمین کجایی؟
صدای ضعیفی از یه گوشه گفت: اینجام! لازم نیست صدات رو تو سرت بندازی و هی اسمم رو پشت سرهم صدا کنی.
خندیدم و به سمت صدا رفتم. دیدم کنار پرده دراز کشیده و اشک هاش روی گونهش خشک شده. نگاهش روی فرش بود و داشت با انگشت اشارهش، آروم واسه خودش طرح های خیالی میکشید. نشستم کنارش و با یه لبخند ساختگی(محض بهتر کردن حال جیمین) نگاهش کردم.
-باز چته جیمینی؟
_اینجوری صدام نکن.
-چرا؟
_چون منو یاد یکی میندازه.
-هوم باشه.
_.................................
-ببینم تو نمیخوای بپرسی چرا امروز یکم زودتر اومدم؟
بی حال مردمک چشم هاش رو بالا آورد تا منو ببینه.
_؟!
-چون امروز یه کسی رو دیدم.
_کی؟
-کسی که شنیدن اسمش باعث خوشحالیت میشه.
سرش رو از روی زمین بلند کرد و سعی کرد بشینه: زود باش بگو ببینم کیه.
پوزخند زدم: نچ نچ همینطوری که نمیتونم بهت بگم.
_واقعا که پررویی!
-همینه که هست.
یکمی فکرکرد و بعد واسم چشم نازک کرد: باید چیکار کنم؟
لبخند دندون نمایی زدم: باید غذا بخوری.
_چی!!
-دو روزه که جز غصه چیز دیگه ای نخوردی. فکرکردی من نمیفهمم؟ نخیر آقای پارک من حواسم بهت هست.
_میل ندارم.
-هوم خوبه چون منم مِیلی به گفتن اسم اون شخص ندارم.
بلند شدم و رفتم توی اتاقم. جیمینم دنبالم راه افتاد و اومد داخل اتاق: خیلی خب باشه میخورم حالا اسمش رو بگو.
-بعد از اینکه غذات رو خوردی میگم.
_طوری رفتار میکنی که کم کم دارم احساس میکنم بچهت ام.
-مگه نیستی؟ این منم که همیشه مثل یه مادر مراقبتم. اصلا اگه بخوای میتونی از این به بعد صدام کنی اوما.
بعد از این حرف دوتایی زدیم زیر خنده. اینکه میتونستم بخندونمش باعث میشد قلبم هم از ته دلش بخنده و بهم افتخار کنه.
_نه بهت نمیاد.
-برای چی؟
_چون مامان ها مهربون و دلرحمن. ولی تو نه تنها این دوتا ویژگی رو نداری بلکه پررو هم هستی.
-بسه دیگه داری زیاد حرف میزنی برو غذاتو بخور.
ریز خندید و رفت سمت آشپزخونه. از فرصت استفاده کردم و در اتاقم رو بستم. شماره ی یونگی رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده.
-بله؟
+...س...سلام.
-شما؟
+من...خب...جانگکو.........
قطع کرد!!! البته که نمیتونستم انتظار بیشتر از این ازش داشته باشم. اون آدم از من متنفره. چرا باید بخواد باهام تلفنی صحبت کنه؟ ولی من باید باهاش حرف بزنم. پس دوباره شمارهش رو گرفتم ولی به محض اینکه بوق خورد قطع کرد. چندبار دیگه هم تلاش کردم ولی هربار تلفن رو روم قطع کرد. چند دقیقه که گذشت گوشیم رو با کلافگی روی تخت انداختم و در اتاقم رو باز کردم: جیمین خوردی؟
_....................................
رفتم سمت آشپزخونه. دیدم جیمین پشت میز نشسته و یه کاسه نودل جلوشه. ولی فقط یکمی ازش خورده شده.
-تو که هنوز چیزی نخوردی. زودباش بخور اگه میخوای بدونی امروز کی رو دیدم.
_لطفا یه دقیقه بیا بشین.
صداش بغض داشت. نگرانش شدم و رفتم روی صندلی رو به روش نشستم: چیشده؟!!
سرش پایین بود و به کاسه خیره شده بود: من گیج شدم کوک.
-درمورد چی گیج شدی؟
_...یونگی.
-یعنی چی؟
_اون....اون.........
بالاخره بغضش ترکید و زد زیر گریه. بلند شدم و رفتم کنارش. دستم رو روی شونش گذاشتم بلکه یکم آروم شه ولی فایده ای نداشت. با هق هق ادامه داد: اون دوست...دوست دختر...داره. وقتی به این موضوع...فکرمیکنم، پیش خودم می...میگم پس چرا باید از اینکه فکر میکنه من دوست...دوست پسر دارم ناراحت بشه؟
-از کجا میدونی که دوست دختر داره؟
_خودم...دیدمشون.
-خیلی خب آروم باش. یه ذره که آروم شدی باهم حرف میزنیم باشه؟
اوهومی گفت و چابستیک رو توی کاسه چرخوند و نودل هارو زیر و رو کرد.
_میشه نخورم؟ واقعا میل ندارم.
-ولی جیمین........
_لطفا! باورکن اگه یکم دیگه بخورم همش رو بالا میارم.
-خودت میدونی.
_اگه نخورم بهم نمیگی اون شخص کیه؟
-میگم.
_واقعا؟
-آره. ولی بعد از اینکه تو راجب دوست دختر یونگی بهم گفتی.
لبخند زد و از جاش بلند شد. بوسه ای روی گونهام کاشت: ممنونم کوکی اومای پررو. (اوه دیس ایز سو کیوتಥ‿ಥ)
خندیدم: این لقب جدیدمه هوم؟
_آره. اینجوری دیگه بهت میاد. کوکی اومای پررو.
-تا دودقیقه پیش داشتی گریه میکردی حالا چیشد نیش هات باز شده؟
_هیچی فقط لقبت باعث میشه خندم بگیره. بیش از حد بهت میاد.
-خوبه. حالا که حالت خوبه بشین راجب دوست دختر یونگی بهم بگو.
_چیز خاصی ازش نمیدونم. فقط دیده بودمش که با یونگی اومده بود مغازه و داشت لباس میخرید.
-یادت میاد چه شکلی بود؟ مثلا رنگ موهاش یا چیزی مثل این؟
_اوهوم. مثل یونگ پوستش سفید بود و موهای لَخت و بلند مشکی رنگ داشت.
-....هوم.
_تو هم اون روز دیدیش؟
-فکرکنم چشمم بهش خورده بود. ولی خیلی بهش توجه نکردم. چون فکر نمیکردم قراره شخص مهمی باشه.
آهی کشید و بلند شد. همون طوری که داشت میرفت سمت اتاق خوابش گفت: کاشکی منم تو این سه سال یکی رو واسه خودم جور میکردم.
-کجا میری؟ مگه نمیخواستی بدونی کی رو امروز دیدم؟
_خب...الان دیگه حوصله شو ندارم. بزار برای بعد.
★رو تختم غلطی زدم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و به دیوار رو به روم خیره شدم. از وقتی با جیمین حرف زدم، همش دارم به اون دختر فکرمیکنم. چشمام رو بستم تا دقیق تر چهرهاش رو به یاد بیارم. یکم که گذشت چشمام رو باز کردم و رو تختم نشستم: اون دختر...همونی بود که امروز اومده بود مغازه. یعنی همون دخترخاله ی یونگی!
از تخت پایین اومدم و رفتم سمت اتاق جیمین. بدون اینکه در بزنم وارد شدم. پتو رو روی سرش کشیده بود. لابد دوباره از شدت گریه خسته شده بود و خوابش برده بود. روی تخت کنارش نشستم و پتو رو از روی سرش پایین کشیدم. آروم صداش زدم: جیمینا.
_...........................
-بیدارشو. یچیز مهم رو باید بهت بگم.
با صدای گرفته ای نالید: به ساعت نگاهی انداختی؟ چه چیز مهمی داری بگی نصفه شبی؟
-راجبه صحبت های عصرمونه.
_خب میتونی فردا صبح بگی. کوک من واقعا خوابم میاد.
-ولی من نمیتونم تا فردا صبح صبر کنم.
_این مشکل خودته.
چیزی نگفتم و سکوت کردم. از سکوتم کنجکاو شد و لای یکی از چشم هاش رو باز کرد: چیشد؟ نمیری بخوابی؟
با فکری که به ذهنم رسید لبخندی زدم و خودم رو واسش کیوت کردم: پس اگه نمیخوای حرفام رو بشنوی لااقل بزار کنارت بخوابم.
_یاااا مگه خودت تخت نداری؟
-اشکالی داره یه شب پیش هیونگم بخوابم؟
_تا امروز که بچهات بودم. یهو شدم هیونگت؟
خنده ی خرگوشی تحویلش دادم: الان رو مود کیوتمم. یکم ادای هیونگ های مهربون رو در بیار و قبول کن.
لبخند زد: راستش رو بخوای اینجوری بودنت رو ترجیح میدم به وقتایی که شبیه مامان های محافظ میشی.
-الان قبول کردی؟
_اوهوم.
روی تختش جا به جا شد و برام جا باز کرد. خودم رو زیر پتوی گرم و کیوتش مخفی کردم و پشتم رو به سینش چسبوندم.
_کوک زیادی رمانتیک نخوابیدی؟
خنده ی شیطنت آمیزی کردم: مگه چطوری خوابیدم؟
_هیچی بیخیال.
-یادم باشه فردا حرفم رو بهت بگم.
_آره...شب بخیر.
-شب بخیر جیمین هیونگ.
گره خوردن دست های گرمش دور کمرم رو احساس کردم. درسته که اون خیلی حرصم میده و هیونگ رومخیه. اما واقعا دوستداشتنی و کیوته، و همیشه به فکرمه. اون کاری کرده که من عاشقش بشم. نمیدونم این خوبه یا بد ولی فعلا نمیخوام از دوست داشتنش دست بکشم. ولی نه! من خودخواه نیستم. مهم احساسات اونه و من بهش احترام میزارم. نمیخوام بهش آسیب بزنم پس قرار نیست اعترافی بکنم. حتی شاید اعترافم باعث بشه همین رابطهٔ گرم و صمیمیمون هم از بین بره.
من تصمیمم رو گرفتم. میخوام بهش کمک کنم. میخوام اون روزی رو که بالاخره داره از اعماق وجودش و از تَهٍ ته قلبش میخنده رو ببینم. میخوام خودمو احساساتم رو نادیده بگیرم و برای یک بار هم که شده فقط به جیمین فکرکنم. دلم میخواد اون رو به چیزی که میخواد برسونم. یعنی به یونگی.
-----------------------------------------------------------------------------
-دیشب خیلی خوب بود. مرسی که گذاشتی تو بغلت بخوابم.
درحالی که لقمه اش رو می جوید جواب داد: دیشب زیادی کیوت شده بودی. نمیشد بهت نه گفت.
خندیدم و یه قاشق مربای هویج داخل دهنم گذاشتم.
_یاااا برای چی قاشق رو توی دهنت گذاشتی؟ مگه نمیدونی من از دهنی بدم میاد!!
-خب چون میدونم بدت میاد اینکارو کردم.
_واقعا که! همین الان داشتم ازت تعریف میکردم. مودت خیلی سریع تغییر میکنه.
-میدونم اینو همیشه بهم میگی.
چشماش رو توی حدقه چرخوند و پوفی کرد. تا وقتی صبحانه رو تموم کنیم دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد. بعد از جمع کردن میز رفتم و روی مبل راحتی موردعلاقم نشستم: جیمینا!
_هوم؟
-دیگه راجب اینکه دیروز کی رو دیدم کنجکاو نیستی؟
اونکه انگار تازه دیروز رو یادش اومده بود سریع از آشپزخونه اومد بیرون و کنارم روی مبل نشست: راستمیگی! به کل یادم رفته بود. خب بگو. دیروز کی رو دیدی؟
-راستش اون کسی که دیروز دیدم به حرفی که دیشب میخواستم بهت بزنمم ربط داره.
_نظرت چیه انقدر منتظرم نذاری و بری سر اصل مطلب؟
-خب...دیروز همون دختری که با یونگی اومده بود لباس بخره، اومد مغازهام.
اخمی بین ابروهاش نشست: علاقه ای ندارم چیزی راجب اون دختر فاکی بشنوم.
خواست بلند شه و بره که دستش رو گرفتم و دوباره روی مبل نشوندمش: صبر کن هیونگ. اون دختر اونجوری که تو راجبش فکرمیکنی نیست.
_برام مهم نیست که اون چجوریه. فقط این بحث حال بهم زن رو تمومش کن.
-تو راجبش اشتباه فکرمیکردی. اون دوست دختر یونگی نیست.
پوزخند عصبی زد: اون وقت این رو از کجا فهمیدی پروفسور؟
-اگه دو دقیقه به اعصابت مسلط باشی بهت میگم.
یه نفس عمیق کشید و به پشتی مبل تکیه داد. با اخم تو چشمام خیره شد: خب بگو میشنوم.
-دیروز اومد مغازه و میخواست ببینه اگه خسارتی به مغازه وارد شده پرداختش کنه. بعدشم از حرفاش فهمیدم که دخترخاله ی یونگیه.
_خب؟ این چی رو عوض میکنه؟
-منظورت چیه؟!
_یعنی انقد خنگی که نمیفهمی؟ چطوره اول یکم به مغزت فشار بیاری و پیش خودت تجزیه و تحلیل کنی. بعد بیای حرف هات رو به دیگران منتقل کنی. خب عقل کل دخترخاله پسرخاله ها نمیتونن باهم قرار بزارن؟ نمیتونن هم رو دوستداشته باشن؟
میدونستم که الان هرچیزی که مربوط به یونگی باشه باعث میشه ناخودآگاه بهم بریزه. ولی نمیتونستم این حجم از عصبانیتش رو تحمل کنم. تا حالا هیچوقت اینجوری سرم داد و بیداد نکرده بود. نمیتونستم بغضم رو مخفی کنم و بگم که ازش ناراحت نشدم. حتی با اینکه میدونم دست خودش نیست ولی بازم ناراحت میشم.
_کوک خواهشاً عین بچه های دوساله بغض نکن چون اصلا حوصله ندارم!
با هر جمله صداش بالاتر میرفت و عصبی تر میشد. برای همین منم دیگه نتونستم تحمل کنم و مثل خودش داد زدم. همونطور که با تن صدای بلندی حرف میزدم، گوله گوله اشک میریختم. اشک هایی که کنترلش دست خودم نبود: تو حق نداری باهام اینجوری حرف بزنی! من مقصر گذشته ی تو نیستم جیمین. پس ناراحتی هات رو دیگه سر من خالی نکن.
_اشتباه نکن کوک. من از دست گذشتهام ناراحت نیستم. از دست مغز کوچیک تو ناراحت و عصبانی ام خب؟
-ولی من فقط میخواستم بهت امید بدم. میخواستم تو رو دوباره به یونگی برگردونم همین.
_چرا نمیخوای بفهمی که امیدهای الکیت باعث حالت تهوعم میشه؟ خوب بلدی حالم رو بدتر کنی.
-پارک جیمین تو یه عوضیِ بی رحمی. ولی اشکالی نداره. اگه انقد حالت رو بهم میزنم و باعث عذاب کشیدنت میشم از این خونه میرم تا راحت تر بتونی ادامه بدی.
_آره برو. توعم هیچ فرقی با یونگی نداری. همتون فقط بلدین تنهام بزارین.
همونطور که اشک هام رو پاک میکردم رفتم سمت در. قبل از اینکه بخوام برم بیرون برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم. نشسته بود رو زمین و گریه میکرد. بدون اینکه اهمیتی بدم از در خونه بیرون رفتم و در رو پشت سرم کوبیدم.***************************************
اوه لدفا جیمین رو به فاک ندید😂😂
ولی من خودم به عنوان نویسنده ی این فیک خیلی دلم به حال گوکی'م سوخت🥺😫🤏🏻
غصه هم نخورید موچی بخورید🍡

STAI LEGGENDO
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘
Storie d'amoreسرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز اما صدای خیلی آرومی که فقط خودم اون رو میشنیدم گفتم: _چی؟!! تو؟!! Couple: YoonMin Genre: Romance W...