Part22

295 44 6
                                    


هرچی زنگ میزدم کسی در رو باز نمی‌کرد. آخر سر زنگ یکی از همسایه ها رو زدم.
-بله؟
_ببخشید میشه در رو باز کنید؟
-شما کدوم واحد هستید؟
_من اینجا زندگی نمیکنم. با واحد چهل کار دارم. ولی هرچی زنگ میزنم در رو باز نمیکنه. میشه در رو باز کنید؟
-بفرمایید.
در رو باز کرد و من وارد برج شدم. خواستم برم سمت آسانسور که یکی صدام زد: هی پسر جون!!
برگشتم سمت صدا و دیدم که همون نگهبان است.
-...اوه صبر کن چقدر آشنایی.
رفتم سمتش: سلام. من جیمینم همونی که چند ماه پیش اومد اینجا و با مین یونگی کار داشت.
خندید: اوه درسته حالا یادم اومد.
_حالا میشه برم؟
-بازم میخوای بری پیش آقای مین درسته؟
_بله.
-ولی ایشون از اینجا رفتن.
همون لحظه احساس کردم که زیر پاهام خالی شد: ک...کِی؟
-دوهفته پیش با عجله با یه چمدون بزرگ اومد پیشم و کلید خونه‌ش رو بهم داد.
_نگفت کجا میره؟
-نه. فقط گفت که مراقب خونه‌ش باشم. گفت به یه سفر موقت میره. ولی نگفت کجا.
آروم زمزمه کردم: سفر موقت؟ پس چرا به من چیزی نگفت؟
-پسر جون خوبی؟
با صداش به خودم اومدم و لبخند مصنوعی تحویلش دادم: خوبم...ممنون. من دیگه میرم.
-----------------------------------------------------------------------------
پتو رو روی سرم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن و داد و بیداد: رفته سفر و به من حتی یه کلمه هم نگفته؟؟ چطور میتونه انقد پست و عوضی باشه؟؟ من احمق رو بگو تو این دوهفته از نگرانی صدبار مردم و زنده شدم بعد اون توی سفر کوفتیش داشت واسه خودش عشق و حال میکرد!! یونگ تو خیلی آشغالی خیلی!
*پایان فلش بک*
سرم رو پایین انداختم. همون موقع دوتا قطره اشک از چشمم روی مبل چکید:.....کوک من بخاطرش شیش ماه صبر کردم. صبر کردم بلکه اون سفر موقت تموم بشه ولی نشد. توی اون شیش ماه کم کم افسردگی گرفتم. حالم خیلی بد بود. وقتی بعد از شیش ماه دیدم نمیخواد برگرده تصمیم گرفتم خودکشی کنم. چون نمیتونستم بدون اون به زندگیم ادامه بدم. واسه همین رگم رو زدم. ولی نمیدونم چرا و چجوری زنده موندم. چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم. اصلا نمی‌دونستم کی فهمیده بود و منو رسونده بود بیمارستان. یکم که گذشت دوباره تصمیم گرفتم کار خودم رو تموم کنم. اما این بار با قرص. ولی از شانس بدم نامجون هیونگ اون روز اومد پیشم و متوجه قرص ها شد و با کلی بدبختی جلوم رو گرفت و مانعم شد. ولی من از زندگیم متنفر بودم. خسته شده بودم. حالم روز به روز بدتر میشد. افسردگیم هر روز شدید تر میشد. جوری که دیگه رفتار هام دست خودم نبود. شده بودم یه جیمین دیگه. بعد از یه مدت آقای چا منو از کافه اخراج کرد. چون بخاطر بیماریم بعضی وقت ها یهو با مشتری ها دعوام میشد.
کوک با ناراحتی پرسید: بعدش چیشد؟
_یکسال از رفتنش می‌گذشت. و رفتنش باعث شده بود که من یه آدم دیگه بشم. کوک می‌دونی...درسته که جسمم زنده بود ولی روحم نه. هیچ روحی توی اون جسم لعنتی وجود نداشت. قلبم خالی از هرگونه احساسی شده بود. شده بودم یه مرده ی متحرک! فقط تنها کاری که تونستم تو اون دوران بکنم این بود که با اون وضعیت فاکیم لیسانسم رو بگیرم. با کلی بدبختی درس خوندم و تونستم قبول بشم. بعد از اینکه لیسانس گرفتم...رفتم دنبال کار. ولی هیچ جا بهم کار نمی‌دادن. آخه کدوم آدم عاقلی یه آدم مریض و افسرده رو استخدام میکنه؟ یه چند وقت همون‌طور آواره زندگیم رو ادامه دادم تا اینکه با تو آشنا شدم.
سرم رو بالا آوردم و به کوک لبخند زدم: تو باعث شدی حالم بهتر شه. خوشحالم که وارد زندگیم شدی. تو تنها رفیقمی کوک. و من خیلی دوستتدارم.
لبخند زد و دستاش رو برام باز کرد. منم با کمال میل خودم رو تو بغلش جا کردم: حالا که این حرفا رو بهت زدم حس بهتری دارم. انگار سبک شدم.
-خوشحالم.
موهام رو نوازش کرد و این باعث شد ناخودآگاه خودم رو بیشتر تو بغلش فشار بدم.
-----------------------------------------------------------------------------
تو مغازه مشغول حساب کتاب بودم. کوک هم سرش با مشتری ها گرم بود. داشتم عددهایی که توی دفتر نوشته بودم رو باهم جمع میکردم که یهو در مغازه با ضرب باز شد. درصورتی که خیلی کنجکاو شده بودم ولی حوصله ی اینکه بخوام سرم رو بالا بیارم و ببینم کیه رو نداشتم. برای همین حواسم رو به جمع و تفریقم دادم. اما یهو صدای فریاد یه نفر بلند شد و باعث شد توجه‌م به سمتش جلب بشه.
-تو دوست پسر پارک جیمینی؟؟ آرههه؟؟؟
همهٔ مشتری ها با تعجب داشتن نگاهشون میکردن. به خودم اومدم و سریع با اخم غلیظی به سمتشون رفتم. بین یونگ و کوک ایستادم و رو به یونگ گفتم: از اینجا برو بیرون و آبرو ریزی نکن.
-جانگکوک جوابم رو بده. دوست پسرشی؟
همچنان داد میزد. منم برای اینکه زودتر از اینجا بیرونش کنم مجبور شدم جوابش رو بدم: آره دوست پسرمه‌. حالا گمشو بیرون!
کوک که از هیچی خبر نداشت، متعجب داشت نگاهمون میکرد. یونگ دوباره داد زد اما این بار صداش رو بالاتر برد: از تو نپرسیدم که خودت رو میندازی وسط و جواب میدی.
من رو کنار زد و رو به روی کوک ایستاد: جواب بده! دروغ گفته نه؟؟ تو دوست پسرش نیستی نه؟؟ یچیزی بگو!
کوک نگاهم کرد. نمیدونست باید چی بگه. اون نمیدونست که من به دروغ به یونگ گفته بودم که دوست پسرمه. برای همین آروم سرم رو به نشونه ی مثبت تکان دادم. که یعنی بگو دوست پسرمی. اونم دوباره نگاهش رو به یونگ داد:....آ...آره!
همون موقع بود که یونگ یقه‌ش رو گرفت و محکم کوبوندش به قفسه ی لباس ها. چندتا لباس از بالا افتاد کف مغازه. مشتری ها به سمتشون رفتن تا از هم جداشون کنن. اما یکم دیر شده بود. چون یونگ مشت اول رو توی صورتش خوابونده بود. جانگکوک هم ساکت نموند و یه مشت به شکم یونگی زد‌. اونم محکم کوک رو هل داد و انداختش روی زمین. خواست بشینه روش و کتکش بزنه که من و چند نفر از کسایی که تو مغازه بودن به سمتشون رفتیم و به زور از هم جداشون کردیم. مچ دست یونگ رو گرفتم و بردمش سمت در: خوب آبرو مونو بردی. تبریک میگم موفق شدی. حالا دیگه گورتو گم کن!
-هه فکرکردی ولت میکنم؟؟ عمرا نمیزارم مال کسی جز من باشی. پارک جیمین تو از اول مال من بودی، هستی و خواهی بود. دوباره برمی‌گردم ولی دفعه بعد قول نمیدم عاقبت خوشی واسه جانگکوک داشته باشه.
پوزخند عصبی زد و از مغازه دور شد. برگشتم داخل مغازه و دویدم سمت کوک. نشستم کنارش: خوبی؟؟ خیلی دردت گرفت؟ من واقعا متاسفم.
-نگران نباش خوبم. فقط کمکم کن بلند شم.
_باشه باشه.
دستش رو گرفتم و آروم بلندش کردم. گوشه ی لبش پاره شده بود و ازش خون میومد. لعنت بهت یونگ! مشت های قوی ای داره. روی صندلی نشوندمش و به مشتری ها نگاه کردم: بابت اتفاقی که افتاد معذرت می‌خوام. واقعا متاسفم. لطفا بیاید لباس هاتون رو براتون حساب کنم.
بعد از حساب کردن لباس ها و رفتنشون، در مغازه رو بستم. دستم رو روی سرم گذاشتم و من هم روی صندلی نشستم.
-جیمین تو بهش گفتی من دوست پسرتم؟
سرم رو پایین انداختم و خجالت کشیدم: خب...مجبور شدم.
-کی مجبورت کرده بود بهش دروغ بگی؟
_خودش.
پوزخند زد: واقعا نمی‌فهمم داری چیمیگی.
_چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ یجور حرف میزنی انگار حالا گناه کردم.
-دروغ گناه نیست؟
_چیه الان یهو بچه مثبت شدی؟
-سوالم رو با سوال جواب نده.
هوفی کردم و از جام بلند شدم: پاشو بریم خونه.
-اما هنوز که شب نشده.
_میشه انقدر بحث نکنی و فقط بگی چَشم؟
چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و بلند شد. از مغازه بیرون رفتیم و کوک در رو قفل کرد.
★دو روز گذشته. تو این دو روز فقط کوک به مغازه رفت و من خونه موندم. از وقتی یونگ برگشته همش گذشته میاد جلوی چشمام. حال و حوصله کار ندارم. دوباره کارم شده یه گوشه نشستن و گریه کردن.....

***************************************
بچه ها میدونم این پارت خیلی دیر شد ولی من تو شرایط بدی بودم وگرنه زودتر آپ میکردم.
واقعا با ووت ها و کامنت هاتون حالم خیلی خوب شد. مرسی که حمایتم میکنید🥺💜🧬🐰🪐
بوص گوکی ای به همتون^^

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Donde viven las historias. Descúbrelo ahora