Part20

316 39 4
                                    


لای چشمام رو باز کردم. نوری که مستقیم به چشمام خورد باعث شد دردم بگیره برای همین دستم رو جلوی صورتم گرفتم تا نور به چشمم نخوره. چند ثانیه که گذشت چشم‌هام به نور عادت کردن. اطراف رو نگاه کردم و اولین چیزی که به زبون آوردم این بود: من کجام؟!
تا چندلحظه ی اول هیچی یادم نمیومد. حس میکردم مغزم قفل شده و از کارافتاده. چون حتی با اینکه اطرافم رو می‌دیدم ولی نمیتونستم تشخیص بدم که کجام. پس دوباره تکرار کردم. اما این بار کمی بلندتر: من کجام؟!!
سرم رو چرخوندم و خانمی رو دیدم که داره به سمتم میاد. نزدیکم شد و کنار تخت ایستاد: آقا بهوش اومدین؟
اوه خدای من! این دیگه چه سوال مسخره ایه؟ مگه نمیتونه ببینه؟ من چشمام بازه و دارم نگاهش میکنم و حتی دوبار سوال پرسیدم. بعد اون داره ازم می پرسه که "آقا بهوش اومدین؟"
_من کجام؟
ولی من همچنان سوال خودم رو تکرار میکردم. بلکه یکی پیدا شه و جوابم رو بده.
-شما الان تو بیمارستان بستری هستید.
چشمام درشت شد: چی؟ بیمارستان؟؟
-درسته.
_چه مدت بیهوش بودم؟
-فکرکنم یک ساعتی میشه. ولی خداروشکر که الان بهوشید‌.
کم کم همه چیز یادم اومد: سوهو...سوهو کجاست؟
-ببخشید؟ سوهو کیه؟
_من...زنگ زدم اورژانس، برای برادرم سوهو. اون الان کجاست؟ حالش خوبه؟
-....عاممم..........
_لطفا جواب بدید خانم.
لبخند کمرنگ و بی جونی زد: آقا شما امروز مرخص می‌شید.
بعد از زدن این حرف سرش رو برگردوند و رفت.
_چی؟ جواب من رو بدید!
*فلش بک(از زبان نویسنده)*
جیمین با اورژانس تماس میگیره و بعد از دادن آدرس و قطع کردن تلفن بلافاصله چشماش سیاهی میرن و بیهوش کف اتاق میوفته. بعد از رسیدن اورژانس و باز نشدن در توسط کسی، اونا مجبور میشن در خونه رو بشکنن تا وارد خونه بشن. وقتی داخل میان همه جا رو با دقت میگردن و در آخر دو پسر بیهوش کف یکی از اتاقهای خونه رو پیدا می‌کنن. البته....نمیشه گفت دو پسر بیهوش. چون یکی از اونها بیهوش بود اما دیگری نفس نمی‌کشید. اورژانس سریعا اون دوتا رو به بیمارستان می‌بره. به جیمین سرم وصل میکنن و منتظر میشن تا بهوش بیاد. اما سوهو...دکترا برای برگردوندش تلاش کردن اما...فایده ای نداشت. چون اون قرص‌های لعنتی خیلی وقت بود که داخل معده پسر بودن و حتی شست و شوی معده هم هیچ تاثیری تو برگشتن اون پسر جوون بیچاره نداشت.
*پایان فلش بک(از زبان جیمین)*
خواستم دوباره کسی رو صدا بزنم تا جواب سوالم رو بده اما همون لحظه چند تا پرستار رو دیدم که تختی رو داشتن به سمت در بیمارستان میبردن. فردی که روی اون تخت خوابیده بود زیر پارچه ی سفید رنگی مخفی شده بود. با فکر اینکه شاید سوهو باشه سریع از رو تختم بلند شدم و اون سرم کوفتی رو مثل دیوونه ها از دستم جدا کردم. به سمت اون تخت هجوم بردم و پارچه رو با دستای لرزون از روی صورت اون فرد کنار زدم. با دیدن صورت رنگ پریده ی سوهو اشک تو چشمام جمع شد و قبل از اینکه حتی مغزم بخواد به چشم هام فرمان بده، شروع به باریدن کردن. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. دست هام رو دور صورت سردش قاب کردم و شروع کردم داد و بیداد کردن: یااا سوهو بلند شو. چشم هات رو باز کن لعنتی. نزار باورکنم که اینجوری داری تنهام میزاری. سوهو باتوعممم!!! چشم هات رو باز کن. من میدونم که تو نمردی. میدونم صدامو می شنوی. پس فقط کافیه چشمات رو باز کنی!!
پرستار هایی که دور تخت بودن خواستن من رو جدا کنن اما من محکم صورتش رو چسبیده بودم و مانع‌شون شدم. فریادم رو بلندتر کردم: بیدار شو!! لطفا!! تو حق نداری اینطوری بری. حق نداری!!!!
همون موقع بود که یه دکتر با چند تا پرستار دیگه به سمتم اومدن و هرطوری بود من رو از تخت دور کردن. اما من دست و پا میزدم و میخواستم خودم رو به سوهو برسونم. دکتر بدن منو محکم تو بغلش گرفته بود و نمی‌ذاشت به اون چیزی که میخوام برسم. به پرستار ها اشاره کرد که سوهو رو از بیمارستان خارج کنن. بعد هم من رو روی تخت نشوند و گفت: بهتره به اعصابت مسلط باشی. الان میگم بهت آرامبخش بزنن.
با چشمای اشکی نگاهش کردم: اونو کجا میبرن؟ لطفا بهم بگید.
سرش رو پایین انداخت: من متاسفم ولی...کار از کار گذشته بود و ما نمی‌تونستیم به زندگی برش گردونیم. برای همین اون رو مثل بقیه ی مُرده ها به سردخونه میبرن. واقعا متاسفم.
نفسم تنگ تر شد. دوباره داشت همون حالی که توی خونه بهم دست داده بود، دست میداد. واقعا داره چه بلایی سر من و زندگیم میاد؟ مگه من چیکار کردم که باید انقد عذاب بکشم؟ خدایا تو بهم بگو. بگو چه گناهی کردم که داری اینجوری تنبیهم میکنی. نمیشد بجاش جون من رو می‌گرفتی و میذاشتی اونا زنده بمونن؟ دستم رو به سمت سینه‌م بردم و بهش چنگ زدم. دهنم رو باز کردم و سعی کردم یکمی اکسیژن وارد ریه هام کنم....ولی خیلی سخت بود.
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و کمکم کرد که روی تخت دراز بکشم و دوباره بهم سرُم وصل کرد.
-----------------------------------------------------------------------------
به سقف اتاقم زل زده بودم. چند ساعتی بود که تو سکوت غرق افکارم بودم. امروز از بیمارستان مرخص شدم و به خونه برگشتم. حال مزخرفی داشتم. یکسره چشمام میباریدن و قلبم تیر میکشید. کاش منم جرئت خودکشی رو داشتم. کاش...............
تو این فکر ها بودم که با زنگ گوشیم به خودم اومدم و پرت شدم تو دنیای واقعی. خیلی بی حوصله بودم اما مغز کنجکاوم نمی‌ذاشت که نبینم کیه. واسه همین دستم رو دراز کردم و موبایلم رو از رو میز برداشتم. یونگی بود. باید جواب بدم؟ اگه ندم بازم نگرانش میکنم. ولی چطوری جواب بدم وقتی نه حالش رو دارم نه حوصله‌ش رو؟ آخر بعد از کلی کلنجار رفتن جواب دادم: بله؟
-سلام. خوبی؟
_یونگ...میشه بعدا حرف بزنیم؟
-چرا؟ چیشده؟
_هیچی. فقط الان حالم زیاد خوب نیست.
-هنوزم بخاطر مامان و بابات..............
حرفش رو قطع کردم: نه! نمیدونم....شاید.
-جیمین درست حرف بزن ببینم چیشده خب.
_ببخشید ولی حوصله ندارم.
-میخوای بیای خونه ی من؟ اینجوری یکم حال و هوات عوض میشه.
_نه همینجا بهتره ممنون.
-پس میخوای من بیام پیشت؟
ولی خونه خیلی بهم ریخته‌س. در خونه هم شکسته. چطور ازش بخوام بیاد اینجا.
_نه لازم نیست. نیاز دارم تنها باشم.
-پارک جیمین اما من هیچ گزینه ی سومی بهت ندادم. تو فقط دوتا گزینه روی میز داری. یا تو میای اینجا یا من میام اونجا. کدوم؟
_من واقعا حوصله ندارم. گفتم که میخوام تنها باشم. حالم که بهتر شد بهت زنگ میزنم.
-خیلی خب پس تصمیم گرفته شد. من میام اونجا.
_چ...چی؟ صبر ک...............
قطع کرد! فاک! (بیاید و یکم درکش کنید بچه رو) از رو تختم به زحمت بلند شدم و رو به روی آینه وایستادم. سر و وضعم جوری بود که انگار از جنگل فرار کردم. تیشرت بلند و گشادی که تنم بود. پاهای لختم. موهای ژولیده‌م. چند روز بود که حموم نرفته بودم؟ شاید یک هفته؟ بوی گند گرفته بودم. ولی حتی حوصله ی حموم کردن رو هم نداشتم. سرم درد میکرد. رنگم پریده بود. بدنم می‌لرزید. با همه ی اینا از دکتر خواسته بودم که مرخصم کنه. یعنی خب یجورایی نمیشه اسمش رو خواسته گذاشت. باید بگم مجبورش کردم که مرخصم کنه. فضای بیمارستان باعث میشد حالت تهوع بگیرم. مریض های اونجا حالم رو بدتر میکردن. پس اونجا موندن چه فایده ای داشت؟ هنوزم از اینکه اومده بودم خونه پشیمون نبودم.
از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت پذیرایی. خودم رو پرت کردم رو کاناپه و به تلویزیون خاموش رو به روم خیره شدم. چقد از زندگیم خسته‌م.
★یونگ وارد شد و با دیدن سر و وضعم با نگرانی کنارم نشست: جیمین...این دیگه چه سر و وضعیه؟ چرا اینجا این شکلیه؟
_نزدیکم نشو...بوی خوبی نمیدم.
اخم غلیظی بین ابروهاش نشست: پس بهتره اول بری حموم.
_حوصله ندارم.
-جیمین تو چته؟ هرچقدرم که بابت اون اتفاق ناراحت باشی بازم باید حمومت رو بری.
_اصلا برای چی اومدی؟ منکه بهت گفتم نیای. اومدی اینجا که بهم گیر بدی؟ اگه واسه این اومدی پس بهتره برگردی خونه‌ت.
اخمش غلیظ تر شد: سوهو واقعا چجوری تحملت میکنه؟ چطور وادارت نمیکنه بری حموم؟!
ناخودآگاه با شنیدن اسمش بغض کردم: یونگ تمومش کن. من حالم خوب نیست. نمیخوام دلت رو بشکنم. حرفایی که میزنم دست خودم نیست. پس نزار چیزایی بگم که اصلا دلم نمیخواد. دوست ندارم دعوامون شه پس لطفا برو.
ولی مثل اینکه دست بردار نبود. مچ دستم رو گرفت و بلندم کرد: پس مثل اینکه خودم باید ببرمت حموم.
یکی یکی همه ی در هارو باز میکرد تا ببینه کدومشون حمومه. میدونست که اگه ازم بپرسه قرار نیست جوابی بشنوه پس بجای اینکه دهنش رو خسته کنه فقط خودش دست بکار شد و دنبال حموم گشت. و در آخر هم موفق شد که پیداش کنه. پوزخند زد: خیلی خب برو داخل و یه دوش درست حسابی بگیر. آب باعث میشه حالت بهتر شه. بعد که از حموم اومدی باهم حرف می‌زنیم. باشه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم. دوباره اخم کرد و ایروش رو بالا داد: نکنه میخوای باهم بریم حموم؟
شوکه شدم و بهش نگاه کردم: چی؟ باهم؟
-آره. اگه بخوای لج کنی و مثل بچه دوساله ها رفتار کنی مجبور میشم خودم حمومت کنم.
نزدیک بود از این حرفش خندم بگیره. ولی خداروشکر تونستم جلوش رو بگیرم: پس می‌خوام مثل بچه دوساله ها رفتار کنم.
لبخندی جای اخم روی پیشونیش رو گرفت. من رو داخل حموم برد و در رو بست. وادفاک!!! من رسما بهش گفتم دوتایی بریم حموم؟ یعنی الان باید جلوش لخت بشم؟ باید الان از حرفم پشیمون باشم. ولی چرا نیستم؟ واقعا معلوم نیست چم شده.
-جیمینی هنوزم میخوای دوتایی حموم کنیم؟ اگه پشیمون شدی بگو.
_نه پشیمون نشدم.
قبل از اینکه بخوام فکرکنم جوابش رو دادم. فکرکنم راستی راستی مخم تعطیل شده. هنوزم نمیدونم چرا از اینکه قراره باهم حموم کنیم پشیمون و خجالت زده نیستم. ولی حتی حوصله ی اینکه بخوام برای دلیلش فکرکنم هم ندارم. پس فقط بیخیال شدم و تیشرت رو از تنم درآوردم. اما دست به باکسرم نزدم. یونگ هم بی معطلی لباس و شلوارش رو درآورد. ولی اونم مثل من گذاشت باکسرش تنش بمونه. وقتی دید حرکتی نمیکنم هوفی کرد و دوباره گذاشت اخمی بین ابروهاش بشینه. دستم رو گرفت و من رو برد سمت وان. آب رو باز کرد تا وان رو پر کنه. بعد از اینکه آب تا لبه ی وان رسید آب رو بست و اول خودش نشست داخلش. بعد من رو نگاه کرد: نمیشینی؟
-حوصله ندارم.
از تو وان بلند شد و رو به روم وایستاد. یه دستش رو زیر زانوهام گرفت و دست دیگرش رو زیر کمرم. آروم بلندم کرد و من رو تو بغلش گرفت: جیمینی واقعا نمیتونم اینطوری ببینمت. امیدوارم آب باعث بشه حالت حداقل یکمی بهتر شه.
دوباره داخل وان نشست و من رو جلوش نشوند. حق با اون بود. آب باعث شد بدنم یکم آروم بگیره. خوشحالم که یونگ اومد تا حالم رو بهتر کنه. شاید اون بهتر از خودم می‌دونه که چی حالم رو خوب میکنه. و من واقعا این رو دوستدارم. آروم سرم رو عقب بردم و روی سینش گذاشتم. چشمام رو بستم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن.
-داری گریه میکنی؟
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به بدنش چسبوند. بوسه ای روی موهام نشوند. سعی کرد با لحن مهربونش آرومم کنه: جیمین انقد گریه نکن. من طاقت اشک هات رو ندارم. یهو دیدی بخاطرش یه بلایی سر خودم آوردما!
با شنیدن این کلمه خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و برگشتم سمتش. حالا گریه‌م شدت گرفته بود و حرکاتم اصلا دست خودم نبود. دیگه از شنیدن کلمه ی "بلا" بیزار بودم. اصلا دلم نمی‌خواست دیگه هیچوقت این کلمه جایی تو زندگیم داشته باشه. نمی‌خواستم دیگه سر و کاری با من و افراد مهم زندگیم داشته باشه: یونگ میفهمی داری چیمیگی؟ بلا دیگه چه کوفتیه؟ من از این کلمه متنفرم. پس دیگه ازش استفاده نکن. مخصوصا اگه در رابطه با خودت باشه.
اون که از این حالت ناگهانی من شوکه شده بود گفت: جیمینی آروم باش! چی شده که انقد تو رو بهم ریخته؟ قطعا چیزی بیشتر از اون تصادفه لعنتیه هان؟
صدای گریه هام بلند شد. دستام رو جلوی صورتم گرفتم و فقط و فقط گریه کردم. یونگی نزدیکم شد و من رو تو آغوشش کشید. سرم رو تو گردنش فرو بردم به گریه هام ادامه دادم. بدن لختم رو نوازش میکرد و سرم رو بی وقفه می‌بوسید. همه ی اینا توی آروم شدنم بی تاثیر نبود. وقتی صدای گریه هام قطع شد گفت: بهتری؟
_اوهوم....
-بیا فقط زودتر خودمون رو بشوریم و بریم بیرون. دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم باید بفهمم چه اتفاقی افتاده که جیمینیِ من رو انقد عصبی و ناراحت کرده.
_یونگ...من نمی‌خوام از بغلت بیام بیرون.
لبخند زد: پس چطوری میخوای خودت رو بشوری؟
_خب.........................
میدونستم که چی می‌خوام. ولی از اینکه به زبون بیارمش خجالت می‌کشیدم. خواستم بگم بیخیال که انگار خودش خواسته‌م رو فهمید. و باید اعتراف کنم که قلبم رو خوند: پس من میشورمت.

***************************************
خب سعی کردم زودتر آپ کنم.
میدونم که بعضی وقت ها دیر آپ میکنم.
ولی نوشتنش سخته و تنبلی میکنم که بنویسم:>
امیدوارم خوشتون بیاد.
و ممنونم که می‌خونید و برام ووت میزنید.
یا رمانم رو به ریدینگ لیستتون اضافه میکنید.
واقعا همه ی اینا باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم.
تا آپ پارت بعدی مراقب خودتون باشید؛؛>>
بوص💕✨😘
پرپلتون💜🥺🐰

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now