Part14

369 48 0
                                    


با خوشحالی کلید انداختم و وارد خونه شدم. بدو بدو رفتم تو اتاقم و کیفم رو پرت کردم رو تختم. از اتاقم اومدم بیرون و با لبخندی که حالا حالا ها جاش رو لب هام بود رفتم سمت دستشویی تا آبی به صورتم بزنم. در دستشویی رو باز کردم. چند بار تو صورتم آب پاشیدم تا تمام خستگیم از بین بره. بعد از اینکه صورتم رو با حوله خشک کردم رو به روی آینه وایستادم تا موهام رو یکم مرتب کنم. بعد مثل دیوونه ها پوزخندی به آینه زدم: هه جذاب تر از منم مگه پیدا میشه؟
طبق معمول بوسه ای برای خودم فرستادم. این عادتم رو خیلی دوست داشتم‌ هرچند که یه چند وقتی میشد زیاد انجامش نمی‌دادم برای همین دلم واسش خیلی تنگ شده بود. با لبخند رفتم سمت آشپزخونه و دیدم اوما داره آشپزی می‌کنه. بوی رامیون کل خونه رو فرا گرفته بود و داشتم بخاطر اون بوی خوشمزه کم کم از هوش میرفتم.
با لبخند رفتم سمتش و از پشت دستم رو دور کمرش حلقه کردم: خسته نباشید اوما! اوفففف چه بوی خوشمزه ای داره. بی صبرانه منتظرم تا آقای "هوانگ" بیان خونه و اون رامیون های خوشمزه رو بخورم.
چون ازم دلگیر بود هیچ چیزی نگفت. ولی منم کم نیاوردم: میشه لطفا باهام حرف بزنی؟
-.....................................
_اوما لطفاااااا!!
-.....................................
_خواهش میکنم!!
-تا وقتی بهم نگی چه اتفاقی افتاده بود که انقدر تو رو بهم ریخته بود باهات حرف نمیزنم.
_اومممم...خب پس نگاهم کن تا برات توضیح بدم. باشه؟
خودش رو از حلقه ی دستام کشید بیرون. برگشت سمتم و خیلی جدی نگاهم کرد: خب؟
_راستش فقط سر پروژه با همگروهیم به مشکل برخوردم که خوشبختانه امروز مشکلمون حل شد. دیگه واقعا ناراحت نیستم. قول میدم دوباره بشم همون جیمینی که میشناختی.
-کدوم پروژه؟ اصلا این هم‌گروهی ای که میگی کیه؟
نمیدونم چرا ولی ناخواسته تنم گر گرفت.
_اوممم....پروژه ی دانشگاه دیگه! همگروهیم رو هم نمیشناسی. یکی از بچه های کلاسمونه.
-اگه اذیتت می‌کنه فقط کافیه بهم بگی باشه؟ خودم میدونم چیکارش کنم.
خندیدم: چشم! ولی الان دیگه همه چی خوبه. ممنونم اوما.....و اینکه ازت معذرت می‌خوام بابت حرفایی که بهت زده بودم. مطمئنم می‌دونین که از ته دلم نبود و فقط از روی عصبانیت بود. به هرحال بازم نباید اونطوری حرف میزدم. شرمندم اوما! من شما رو به اندازه ی مامانم دوستدارم. واقعا میگم.
خندید و دستش رو لای موهام برد تا بهمشون بریزه: تو با سوهو برای من هیچ فرقی نداری.
★تقه ای به در اتاقش زدم: سوهویا؟ میتونم بیام تو؟
اما جوابی نشنیدم. دوباره در زدم: سوهو؟
بازم چیزی نگفت. شونه بالا انداختم و آروم در رو باز کردم. سرم رو از لای در داخل بردم و نگاهی به اتاقش انداختم. دیدم که پشت میز کامپیوترش نشسته و مشغول بازی کردنه‌. یه هدفون بزرگ قرمز رنگم رو گوش هاشه. پس واسه همین بود که هرچی در میزدم جواب نمی‌داد. خندیدم و وارد اتاقش شدم. در رو پشت سرم بستم و دست به سینه به دیوار تکیه دادم. منتظر بودم تا زودتر بازیش تموم بشه و باهاش حرف بزنم. بالاخره بعد از چند دقیقه با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و داد زد: ایولللل همینه پسررررر شکستش دادمممم یوهوووو!!
خندیدم و رفتم سمتش و هدفون رو از رو گوشش برداشتم. ترسید و با وحشت بهم نگاه کرد: ب...ببینم تو کی اومدی؟؟
_یه چند دقیقه ای میشه ولی انقدر غرق بازی بودی که نفهمیدی.
هدفون رو از دستم گرفت و سعی کرد جدی باشه: حالا چیکارم داشتی؟
_میخواستم ازت معذرت خواهی کنم همین.
پوزخند زد: ببینم تو همیشه انقدر خشک و خالی معذرت خواهی میکنی؟
_یاااااا چیه نکنه میخوای دست هات رو ببوسم؟ واقعا که خیلی لوسی سوهویا!
-نه نه نه! من کی گفتم دست هام رو ببوسی؟ اونی که باید دست هاش رو ببوسی یکی دیگه‌س نه من.
_کی؟
با صدای تقریبا بلندی گفت: مین-یون-گی.
سریع دستام رو گرفتم جلوی دهنش: واسه چی همش اسمشو همه جا جار میزنی؟!!!!
خندید: آخخ ببخشید حواسم نبود. ولی خب راست میگم دیگه.
سعی کردم بحث رو از یونگی دور کنم: الان آشتی؟
-معلومه. مگه میشه با تو آشتی نکرد.
_عیش. میدونستی با این زبونی که داری میتونی مخ خیلیا رو توی دانشگاه بزنی؟
-از کجا میدونی که نزدم؟
_عووو واقعا زدی؟
-خب آره....ولی میدونی، همشون فقط واسهٔ تفریحم بوده. هیچوقت به کسی حس واقعی نداشتم.
_ولی من مطمئنم اگه یه روزی هم به کسی حسی پیدا کنی خیلی راحت میتونی بهش اعتراف کنی. واقعا از این بابت بهت حسودیم میشه.
-تو زیادی اعتماد بنفست پایینه پسر! باید یکم روش باهات کار کنم.
لبخند تلخی زدم: فکرنکنم فایده ای داشته باشه.
★چند بار نوشتم ولی هی پاک میکردم. نمی‌دونستم دقیقا باید چی تایپ کنم. نمیدونم چرا! ولی حتی وقتی وارد صفحه ی چتش هم میشدم هول میکردم و تنم داغ میشد. چندتا نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم. سعی کردم یکم حرارت بدنم رو پایین بیارم: جیمین تو فعلا قرار نیست بهش اعتراف کنی. فقط میخوای ازش یه درخواست ساده بکنی همین. پس انقدر داغ نکن پسر! تو مرد روزای سختی اینو هیچوقت یادت نره.
چشمام رو باز کردم. حالم بهتر شده بود. بالاخره تایپ کردم: سلام یونگی هیونگ. حالت خوبه؟ میخواستم ازت بخوام اگه میشه فردا توی پارک رو به روی دانشگاه روی پروژه مون کار کنیم. فکرکنم تو فضای باز بهتر درس رو بفهمم. البته اگه امکانش هست!
بعد هم چندبار پیامم رو خوندم تا مطمئن بشم که خوبه. پیامم رو براش ارسال کردم و منتظر شدم تا جواب بده. آفلاین بود. زیاد آنلاین نمیشد. کلا همه جوره از اجتماع دور بود. فضای باز یه بهانه بود تا ببینم بیرون بودن باهاش چه حسی داره. هرچند قرار نبود کار خاصی بکنیم. فقط می‌خواستیم درس کار کنیم ولی به هرحال میخواستم بیرون بودن با یونگی رو تجربه کنم. یه جایی به غیر از کلاس و دانشگاه.‌
گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتمش روی میزم. بعدم آروم خزیدم زیر پتو. به سقف اتاق خیره شدم و خودم و یونگی رو تصور کردم..... یعنی میشه یه روزی بتونم بهش اعتراف کنم؟ میشه که اون قبولم کنه و باهم قرار بزاریم؟ دلم میخواد منو یونگی هم یه داستان عاشقانه داشته باشیم. داستانی که هیجان انگیز و جالب باشه. داستانی که پر از شادی و خاطره باشه. داستانی که پر از خوشبختی و لذت باشه. داستانی که هیچوقت پایانی نداشته باشه...........

***************************************
تابستون رو با یه پارت داغ شروع میکنیم☺️🤟🏻💗
ووت یادتون نره ریدرای عصیصم:>ꨄ︎ꨄ︎
پرپلتون دارم مرسی بابت حمایت هاتون💜

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now