Part21

369 47 3
                                    


حوله رو دورم پیچیدم و سریع دوییدم سمت اتاق. از تو کشوی لباس هام یه تیشرت مشکی و یه شلوار جذب مشکی درآوردم و رفتم سمت حموم. لباس ها رو جلوی در گذاشتم: یونگ لباس هات جلوی در حمومه.
-اوکی.
بعد دوباره به اتاقم برگشتم و در رو بستم. سرم رو به در تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم. خب...یه حموم دونفره تجربه فوق العاده ای بود. هیچوقت فکرنمیکردم یروزی تو بغلش حموم کنم. ولی حیف که این لحظات فوق العاده توی خوب زمانی اتفاق نیفتاد. تکیه ام رو از در گرفتم و به سمت کشو رفتم. واقعا دلم میخواست یه لباس آزاد و راحت بپوشم. اینطوری راحت تر میتونم این احساس خفگی رو تحمل کنم. یونگ که دیگه غریبه نیست که بخوام پیشش معذب باشم. اون دوست پسرمه و میتونم جلوش هرجوری بگردم. برای خودمم یه تیشرت مشکی برداشتم. اما فرقش این بود که مال من خیلی لش و خنک بود. نیازی نبود شلوار بپوشم چون تیشرت تا روی زانو هام میومد‌. سریع حوله رو از تنم درآوردم و لباسم رو تنم کردم. داشتم توی آینه خودم رو برانداز میکردم که تقّی به در اتاقم خورد: جیمینی میتونم بیام تو؟
_آ...آره. بیا تو.
در رو باز کرد و داخل شد. لباس هایی که بهش داده بودم خیلی بهش میومد. واقعا که هرچیزی تو تن این مرد صدبرابر زیباتر میشد. همون طور بهش خیره بودم که با صداش به خودم اومدم: جیمین موهات خیسه. سشوارت کجاست؟
_الان میارمش.
سشوار رو از کشوی دراورم برداشتم و زدمش به برق.
_موهای خودت هم خیسه. بیا اول تو سشوار بکش.
خندید: ولی ترجیح میدم اول موهای تو رو سشوار بکشم بعد مال خودمو.
_چی؟ تو میخوای موهام رو سشوار بکشی.
-اوهوم. مشکلی داری؟ هرچند داشته باشی هم برام مهم نیست. بشین رو صندلی.
لبخند زدم: پس بعدش منم موهات رو سشوار میکشم.
رو صندلی رو به روی دراورم نشستم. یونگی پشتم ایستاد و سشوار رو روشن کرد. دستش رو لای موهام فرو برد و باعث شد که قلقلکم بیاد. درحال ریز ریز خندیدن بودم که یونگی داد زد: راستی جیمین اتاقت خیلی قشنگه!
منم داد زدم: ممنون!
با یاد آوری حموم مون داد زدم: من اولین حموم مون رو خیلی دوست داشتم. واقعا رمانتیک بود. و البته درام.
داد زد: چی؟؟؟؟ نمیشنوم بلند تر بگو.
_میگم اولین حموم مون رو خیلی دوست داشتم. درام و رمانتیک بود!!!
خندید: آها آره.
واقعا نمی‌دونستم چرا داریم تو اون شرایط باهم حرف می‌زنیم. می‌تونستیم حرفامون رو بزاریم برای بعد از خشک کردن موهامون. اما خب انگار نمیشد وقتی کنار همیم هیچ جوره سکوت کنیم. وقتی مال من تموم شد جاهامون رو عوض کردیم. اون روی صندلی نشست و من پشتش ایستادم. سشوار رو روشن کردم و این بار من بودم که دستم رو لای موهاش فرو می‌بردم. از تو آینه بهش نگاه کردم. لبخندی که به لب داشت باعث میشد من هم لبخند بزنم. اون پسر من رو وادار به شاد بودن میکرد. حتی توی بدترین لحظاتی مثل الان. باورم نمیشد یونگی ای که هیچوقت نمیتونستم هیچ حس خاصی رو توی صورتش پیدا کنم، حالا داشت بهم لبخند میزد. یونگی ای که هیچوقت جرئت صحبت کردن باهاش رو نداشتم حالا باهاش درد و دل میکردم. یونگی ای که همیشه از کنارش بودن خجالت می‌کشیدم حالا خیلی راحت می‌تونستم تو بغلش باشم و حتی ببوسمش. اما......
چرا نمیتونم همه ی کسایی که دوستشون دارم رو با هم داشته باشم؟ چرا تا وقتی اوما و سوهو بودن یونگ نبود و حالا که یونگ هست اونا نیستن؟ با صدای یونگ از دنیای افکارم پرت شدم بیرون: هی جیمینی چیکار میکنی؟! خیلی داغه!!
دستپاچه شدم و سریع سشوار رو خاموش کردم: وای ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. خوبی؟
-مطمئنی فقط یه لحظه بود؟
_حواسم نبود که موهات خشک شدن شرمنده.
با صورت پوکری از رو صندلی بلند شد. سشوار رو از دستم گرفت و گذاشتش روی دراور: این چیزا رو ولش کن. بگو چیشده بود که انقد ناراحت بودی.
سرم رو پایین انداختم. رفتم سمت تختم و روش نشستم: خب...سوهو.
چند قدم نزدیک تخت شد: سوهو چی؟
دوباره اون بغض خفه کننده توی گلوم نشست و حرف زدن رو برام سخت کرد: سوهو...اون...مر...مرده!!
-داری جدی حرف میزنی؟ چطور ممکنه یهو همه شون.......
_معلومه که دارم جدی حرف میزنم!
آره درسته. اون بغض رو شکستم و مثل همیشه بلند هق هق کردم: فکرکردی من سر مرگ عزیزام با کسی شوخی دارم؟!!
به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست: چرا؟ چطوری این اتفاق افتاد؟
_...خود...خودکشی. با چند تا دونه قرص زندگیش رو تموم کرد. اون همیشه از من قوی تر بود. نمیدونم یهو چیشد که دست به همچین کاری زد. کاش می‌فهمیدم چی تو سرشه و قبل از اینکه دیر بشه جلوش رو می‌گرفتم. همش تقصیر منه. من نتونستم برادر خوبی باشم. درصورتی که اون بود. ولی من نتونستم. همیشه گند میزنم. توی هیچ چیزی خوب‌ نیستم. حالا باید تا آخرین روز زندگیم این عذاب وجدان لعنتی رو با خودم به دوش بکشم. یونگ من هیچوقت نتونستم کافی باشم. برای هیچکس!
با زدن این حرف خودم رو تو بغلش پرت کردم و صورتم رو تو گردنش مخفی کردم. دستش رو دور کمرم سفت حلقه کرد.
-میدونی جیمین. مشکل تو اینجاست که همیشه خودت رو مقصر می‌دونی. این اصلا چیز خوبی نیست. قرار نیست هر اتفاقی که میوفته تو خودت رو بخاطرش سرزنش کنی و انقدر عذاب بکشی. تو توی هیچ چیزی مقصر نیستی جیمینی. سوهو خودش تصمیم گرفت که خودکشی کنه. چون مرگ پدر و مادرش بهش آسیب روحی زده بود. اما اون راجبش به تو چیزی نگفت. پس تو باید چطور میفهمیدی؟ درصورتی که تو خودت هم حالت خوب نبود و عزادار بودی. پس انقد خودت رو مقصر ندون. تو بی گناه ترین آدمی هستی که تو کل زندگیم دیدم. شاید الان بهترین موقع واسه زدن این حرف هاست. پس بزار بهت بگم. از وقتی توی پروژه باهم جور شدیم هر روزی که می‌گذشت بیشتر متوجه این میشدم که دارم با چه آدمی وقت میگذرونم. کسی که قلبش خیلی پاکِ و همیشه دلش میخواد به دیگران کمک کنه. کسی که لبخند هاش باعث لبخند دیگران میشه، چون صاحب زیباترین لبخند تو کل دنیاست. خجالتی و مؤدبه. برای چیزهایی که میخواد سخت می جنگه. هیچوقت دنبال عیب دیگران نیست و قضاوتشون نمیکنه. خیلی کیوت و خوشگله. برای من زیباترین و کیوت ترین پسر تو دنیاست. و البته خیلی هم موچی دوستداره. و خب می‌دونی...اونموقع بود که برای اولین بار دلم لرزید. تو تنها کسی هستی که باعث شدی منی که انقدر سرد و بی روح بودم حالا جون بگیرم و معنی زندگی کردن رو، کنارت بفهمم. آره جیمینی تو کلا من رو تغییر دادی. اون هم تو این مدت زمان خیلی کم. باعث شدی یه یونگی جدید متولد بشه. تو احساسی رو توی من بوجود آوردی که تا حالا هیچکس دیگه ای بوجود نیاورده بود. و من اسم اون احساس رو "عشق" میزارم. اینارو بهت گفتم که بدونی تو کسی نیستی که مقصر مرگ سوهویی. چون فرشته ای مثل تو هیچوقت همچین وصله هایی بهش نمیچسبه. پس بهتره بخاطر کاری که نکردی عذاب وجدان نداشته باشی. فهمیدی؟ (بچه دهنش کف کرد😂)
با تعجب سرم رو از گردنش بیرون کشیدم و به چشم هاش خیره شدم. قبل از اینکه بخوام چیزی بگم با یه حرکت من رو از رو تخت بلند کرد و روی پاهاش نشوند. دست هام رو دور صورتش قاب کردم و لبخند کم رنگی زدم: یونگ...میدونستی تو تنها درمان منی؟ هم زمان هم دردمی هم درمانم. و قسم میخورم هرگز نمیزارم توعم از پیشم بری. مطمئن باش هیچ جوره بهت اجازه نمیدم از زندگیم بری بیرون. چون میدونم بدون تو دیگه رسماً کارم تمومه.
خندید: جدی؟ ولی یه سوال آقای پارک.
متقابلا خندیدم: بپرس.
-دقیقا چرا دردتم؟
سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم: اوم...خب چون...من عاشقتم. و عشق باعث میشه قلب آدم درد بگیره.
خندید و یه دستش رو گذاشت پشت گردنم. و اون یکی رو پشت کمرم قرارداد و من رو به خودش نزدیک تر کرد. نگاهش رو بین چشمام و لب هام میچرخوند. آروم سرش رو جلو آورد و لب هام رو اسیر لب هاش کرد.
-----------------------------------------------------------------------------
*(دوماه بعد)*
وارد کلاس شدم. یونگ هنوز نیومده بود. روی صندلیم نشستم و منتظرش شدم. توی این دوماه حالم بهتر شده بود. ولی هنوز یکم دیگه زمان نیاز داشتم تا کامل خوب بشم. دستم رو زیر چونه زدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. هوا خیلی خوب بود. امروز قرار بود با یونگ بریم بیرون. و من برای اون قرار لحظه شماری میکردم. با وارد شدن استاد به کلاس نگاهم رو از بیرون گرفتم و به استاد دادم. بعد از یه احوال پرسی کوتاه درس رو شروع کرد. به صندلی خالی یونگ نگاه کردم. پس چرا هنوز نیومده؟
★بعد از آخرین کلاس، کلافه و نگران از دانشگاه اومدم بیرون. گوشیم رو از تو کیفم درآوردم و شماره‌ش رو گرفتم. بوق میخورد ولی جواب نمی‌داد. چند بار پشت سرهم بهش زنگ زدم ولی بازم تماسم بی جواب میموند. اخمی کردم و به سمت محل کارم راه افتادم. دو هفته بعد از مرگ سوهو من از اون ویلا رفتم. چون تنها زندگی کردن تو اونجا باعث میشد هم عذاب وجدان بگیرم هم اینکه یاد خاطراتم باهاشون بیفتم. برای همین یه مدت توی خوابگاه بودم و دنبال کار میگشتم. و تونستم خیلی زود یه کار پاره‌وقت توی یه کافه پیدا کنم. و به تازگی هم یه خونه ی کوچیک و جمع و جور واسه خودم اجاره کردم. از صبح تا بعدازظهر درس می‌خونم و از بعدازظهر تا شب هم کار میکنم. این شده روتین زندگیم. البته بعضی وقتا بِینِش به خودم استراحت میدم و با یونگ بیرون میرم. مثل امروز....که البته چون اون بدقولی کرد و نیومد مجبور شدم برم کافه. تو کافه ذهنم همش درگیر یونگ بود. چند بار دیگه شماره‌ش رو گرفتم ولی بازم جواب نداد.
-جیمین داری چیکار میکنی؟
_هی..هیچی. ببخشید الان میام.
-امروز اصلا حواست به کارت نیست. میخوای بری خونه؟ من به جات کار میکنم.
_نه نامجون هیونگ. ممنونم از لطفت!
لبخند زد: جیمین انقدر خجالتی نباش. امروز برو خونه استراحت کن.
_ولی هیونگ................
-نگران آقای "چا" هم نباش. خودم باهاش حرف میزنم.
لبخندی زدم و تعظیم کوتاهی بهش کردم: واقعا ممنونم نامجون هیونگ. قول میدم واستون جبران میکنم.
خندید: لازم نیست انقدر باهام رسمی صحبت کنی.
★عصبانی کلید رو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم. کلافه رو میل نشستم و گوشیم رو از تو جیبم درآوردم. برای بار هزارم شماره‌ش رو گرفتم. ولی بازم صداش رو نشنیدم. هیچکدوم از پیامام رو ندیده بود و این باعث میشد اعصابم تخمی بشه. بخاطر استرس و فشار عصبی ای که روم بود پام رو مدام روی زمین میکوبیدم. چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم. یکم که فکرکردم تصمیم گرفتم واسش پیغام بزارم. میدونستم که شاید پیغامم رو هم جواب نده ولی خب باید شانسم رو امتحان میکردم: فاکینگ مین یونگی معلوم هست کدوم گوری ای؟ نه دانشگاه میای نه تلفن جواب میدی نه پیامام رو سین میزنی. همه جا رو دنبالت گشتم لعنتی!! نگو که داری تلافی دوماه پیش رو سرم در میاری هان؟ تو حق تلافی نداری. من دارم دیوونه میشم. تا الان هزار تا فکر ناجور اومده تو سرم. نه میتونم درست بخورم نه میتونم درست بخوابم. هر قبرستونی که هستی تا آخر این هفته باید پیدات بشه فهمیدی؟؟؟
پیغام رو براش فرستادم و فقط دعا کردم که هرچه زودتر پیداش بشه. بخدا من دیگه نمیتونم. دیگه نمی‌کشم. تا کی باید اینجور چیز ها رو تحمل کنم؟!! مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر استرس و نگرانی بکشم؟ سردردم داشت شروع میشد. پس قبل از اینکه بخواد شدید بشه بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تا یه قرص بخورم. بعد از اینکه قرص رو خوردم تلفنم زنگ خورد. با فکر به اینکه یونگه با خوشحالی به سمت گوشی هجوم بردم. ولی با دیدن اسم نامجون هیونگ لبخنده روی لبم ماسید. ولی سعی کردم خودم رو خوب جلوه بدم پس صدام رو صاف کردم: الو هیونگ؟
-سلام جیمین. خوبی؟ کجایی؟ سه روزه که به کافه نیومدی. آقای چا ازت خیلی عصبانیه. مجبور شدم به دروغ بهش بگم که مریض شدی تا یکم آتیشش بخوابه. اتفاقی افتاده؟ نگرانت شدم!
_...اوه نامجون هیونگ نگران نباشید چیزی نیست! واقعا متاسفم که بخاطر من مجبور شدید به آقای چا دروغ بگید. فردا خودم میام همه چی رو درست میکنم.
-خوبه. پس میبینمت.
_همچنین.
تلفن رو قطع کردم. آخه با این حالم چطور کار کنم؟ چطور فردا غرغرای اون چای لعنتی رو تحمل کنم؟ فاک بهت مین یونگی که همه ی اینا تقصیر توعه.
-----------------------------------------------------------------------------
یه هفته دیگه هم گذشت و بازم ازش خبری نشد. حتی جواب یکی از پیغامام رو هم نداده بود. مدام سردرد داشتم و هرچی که می‌خوردم رو بالا می آوردم. برای آخرین بار گوشیم رو روشن کردم و واسش پیغام گذاشتم. صدام خیلی گرفته بود و خش دار بود: یونگ...یادته بهت گفتم تنها درمانمی؟؟ من بهت نیاز دارم لعنتی پس کجایی؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ چرا ولم کردی؟ می‌دونی وقتی از تنها فرد مهم زندگیت بی خبری چه حسی داری؟؟ حس مرگ. آره من حس میکنم مُردم. یه مرده ی متحرکم. ولی یونگ اگه داری باهام شوخی میکنی بهتره هرچه زودتر تمومش کنی. چون این بدترین و بی مزه ترین شوخی ایه که میتونی باهام بکنی. ولی بزار یچیزی بهت بگم. قسم میخورم اگه تا فردا ازت خبری نشه خودکشی میکنم.
پیغام رو فرستادم و شروع کردم به گریه کردن. ولی لا به لای گریه هام یهو یاد یجایی افتادم. شاید اونجا آخرین امیدم واسه پیدا کردن یونگ بود. سریع اشکام رو پاک کردم و رفتم لباس هام رو عوض کردم. بعد هم از خونه‌م بیرون اومدم و رفتم به طرف خونه یونگی.

***************************************
عووو یعنی یونگی کجا رفته؟🤔🤭
مطمئنم نمی‌تونید حدس بزنید😂
ولی اگه نظری راجب اینکه کجاست دارید حتما بدید شاید درست از آب درومد☺️🪐😂
هرکی درست بگه جایزه داره؛؛>>💜✨

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Donde viven las historias. Descúbrelo ahora