Part6

385 55 3
                                    

دنبالش رفتم به همون کافه ای که گفت. وارد کافه شدیم و پشت میزی نشستیم. بلافاصله گارسون اومد و یه منو رو به من و یکی رو هم به یونگی داد.
-چی میل دارید قربان؟
یونگی منو رو گذاشت روی میز و به من نگاه کرد: هرچی ایشون سفارش داد دوتاش کن.
چی؟! یعنی میخواست همون چیزی که من سفارش میدم رو سفارش بده؟ چطور میتونه این لوس بازیا رو روی منم پیاده کنه وقتی دوست دختر داره! بدون اینکه بهش نگاه کنم با دقت منو رو از بالا تا پایین خوندم: خب من....یه موچی میخورم.
-سفارش دیگه ای ندارین؟
_خیر.
-پس شد دوتا موچی.
با سر تایید کردم و اونم رفت.
-پس هنوزم موچی دوستداری.
_آره. حالا لطفا زودتر حرفت رو بزن.
-دلیل اینکه انقدر هولی رو نمیفهمم ولی اوکی.
_خب؟
دستاش رو گذاشت رو میز و یکمی صندلی شو به میز نزدیک تر کرد.
-جیمین تو حق داری که از دست من عصبانی یا ناراحت باشی. اما من بی دلیل نرفتم. خیلی یهویی شد. یعنی......شاید اونقدر ها هم یهویی نبود ولی یه چیزی بود که نمیتونستم به راحتی باهات درمیونش بزارم.
_واسه چی نمیتونستی راحت باهام درمیون بزاری؟ مگه نمیگفتی من تنها کسیم که داری؟
-درسته ولی نمیخواستم فکرت درگیر من و خانوادم بشه. نمیخواستم ناراحتت کنم.
_ولی میتونستی ناراحتیتو باهام تقسیم کنی. مهم نبود. همونطور که من همیشه میومدم ناراحتیا و نگرانیامو بهت میگفتم. توعم باید میگفتی. شاید میتونستم حالت رو بهتر کنم یا کمکی بکنم.
-نگران نباش. هیچ کمکی از تو بر نمیومد. گفتنش فقط باعث میشد ناراحت بشی همین.
_هنوزم نمیخوای بهم بگی چرا یهو گذاشتی رفتی؟
-گفتم که مجبور شدم برم. اتفاق بدی برام افتاده بود.
_خب پس نمیخوای بهم بگی. باشه نگو منم دیگه برام مهم نیست چون....چون......
یهو یاده اون دختر که با یونگی اومده بود مغازه افتادم. حرص و عصبانیت دوباره کل وجودمو فرا گرفت. داغ کرده بودمو دلم میخواست برم اون دختر رو از زندگی یونگی هرطوری شده بندازم بیرون و یونگیم رو پس بگیرم. ولی چه فایده؟ یونگی دیگه منو نمیخواست. دیگه دوستم نداشت. حالا عاشق اون دختر شده بود و لابد الانم میخواست با من دوست عادی باشه تا عذاب وجدانش از بین بره. از اینکه اون حالا عاشق یکی دیگه بود قلبم شکسته بود واسه همین از رو ناراحتی و عصبانیت گفتم: دیگه واسم مهم نیست چون من حالا دیگه دوست پسر دارم. دیگه برام مهم نیست که چرا ولم کردی و رفتی چون دیگه هیچ حسی جز نفرت بهت ندارم. پس دست از سرم بردار و منو راحت بزار. برو پی زندگی خودت.
یونگی مات و مبهوت بهم خیره شده بود. همون موقع که بلند شدم برم سفارش هامونو آوردن. ولی من اهمیتی ندادم و از کافه اومدم بیرون. یونگی هم دنبالم از کافه اومد بیرون و دستمو گرفت. منو برگردوند سمت خودش: گفتی دوست پسر داری؟
_آره دارم!
پوزخند زد: داری دروغ میگی. فقط واسه اینکه دست به سرم کنی.
_میخوای باور کن میخوای نکن. ولی من دوست پسر دارم و خیلیم عاشقشم. اسمشم جانگکوکه. همون پسری که باهاش تو مغازه کار میکنم.
انقدر بهم فشار عصبی وارد شده بود که کم کم داشت گریه عم میگرفت. ولی نمیخواستم جلوی یونگی گریه کنم و همه چی رو خراب کنم. پس قبل از اینکه بهش اجازه بدم حرفی بزنه دستمو از تو دست پر زورش بیرون کشیدم و دوییدم سمت مغازه.

***************************************
هورااااا امشب تولدمه برای همین دوتا پارت آپ میکنم گایززززز😂✌🏻🌝💫💜🍓🍍
با ووت و کامنت میتونید شادم کنید😁✌🏻💫💜🍓🍍

***************************************هورااااا امشب تولدمه برای همین دوتا پارت آپ میکنم گایززززز😂✌🏻🌝💫💜🍓🍍با ووت و کامنت میتونید شادم کنید😁✌🏻💫💜🍓🍍

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now