فردا صبح با هیجان وارد دانشگاه شدم. حالا دیگه یه بهونه واسه صحبت کردن با کراشم داشتم. شاید این کنفرانس دلیلی بود واسه نزدیک تر شدن منو یونگی.
-جیمینا تو میدونی چرا همه تو حیاط وایستادن؟!
_سوهو منم همین الان با تو اومدم-_-
با پشت دست زد تو پیشونیش و خندید: آخخخ راس میگی ما هرروز باهم میایم.
_خوشحالم که یه داداش خنگ تر از خودم دارم.
دستشو برد لای موهام و بهمشون ریخت: راستی یادت نره رفتیم خونه بهم بگی دیشب تو خونه کراشت چیا گذشت.
یهو هول شدم و جلوی دهنش رو گرفتم: حالا میشه داد نزنی؟؟؟؟
خندید و دستامو از جلو دهنش برداشت: باشه باشه حالا قرمز نشو.
بهش چشم غره ای رفتم و بعد باهم رفتیم سمت بچه ها. سوهو مثل همیشه رفت آویزون یکی شد(بچم سوهو زیادی خونگرمه:)) و پرسید: میگم جونگیناااا چرا همه بچه ها تو حیاط وایستادن؟ خبریه؟
+آره. امروز کلاس استاد چویی کنسله.
-جدی؟؟؟؟ هوراااااا. من همیشه از استاد چویی عنم میگیره! اومممم....خب البته به همه استاد ها همین حس رو دارم ولی خب چویی بیشتر. آره.
+خیلیم عالی:/ حالا میشه دستتو از دور گردنم برداری؟
قبل از اینکه سوهو بخواد کاری بکنه، جونگین خودش رو از قفل دستای سوهو آزاد کرد و رفت سمت رفقاش. حالا این بار نوبت من بود که ازم آویزون شه.
-توت فرنگی نمیخوای بری پیش یونگی؟
_چ...چ... چی؟! چرا؟!
-ببین توت فرنگی. خودت میدونی که الان بهترین زمان برای نزدیک تر شدنت به اونه. چون الان باهم همگروهی هستید و طبیعیه که تو بخوای باهاش حرف بزنی و باهاش وقت بگذرونی.
_اما من نمیتونم.
سرم رو انداختم پایین و احساس کردم همه انرژی و هیجانم از بین رفت. سوهو ازم جدا شد و رو به روم وایستاد. سرم رو بالا آورد و گفت: بزار تکلیفت رو روشن کنم. ببین اگه میخوای هی بگی نمیتونم، پس بهتره کلا فراموشش کنی.
_راستش این یکی رو که اصلا نمیتونم!!
-ببینم مگه تو نبودی که میگفتی اگه چیزی رو واقعا بخوای برای بدست آوردنش هرکاری میکنی هان؟؟ تو مگه واقعا یونگی رو نمیخوای؟
بغض کردم و دوباره سرم رو پایین انداختم: چرا میخوام.
-پس یالا برو پیشش. بعدشم تو که نمیخوای فعلا بهش اعتراف کنی. فقط میخوای یکم باهاش صمیمی تر شی. پس نگران نباش و برو. زودباش!
بغضم رو قورت دادم و به یونگی ای که یه گوشه حیاط نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود، دو دل نگاه کردم. برم یا نرم؟ توانش رو دارم؟ تو این فکرا بودم که یهو دیدم دختری دویید و رفت سمتش. احساس کردم زیر پام خالی شد. با تعجب بهشون نگاه کردم. دختره به یونگی چیزی گفت و یونگی هم در جواب سری به نشونه تایید تکون داد. دختره هم بهش لبخندی زد و دوباره دویید و رفت. منکه خشم و حسادت رو تو کل بدنم احساس میکردم بدون اینکه خودم بخوام رفتم سمت یونگی. وقتی وایستادم رو به روش انگار تو یه لحظه همهٔ خشم و حسادتم از بین رفت و استرس جایگزینشون شد. یونگی سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد: کاری داشتی؟
سرم رو برگردوندم تا سوهو رو ببینم. اون که داشت از خنده روده بُر میشد از قصد به اون دختره اشاره کرد تا من دوباره عصبانی بشم و حرفم رو به یونگی بزنم. و کاملا هم موفق شد. با دیدن اون دختره دوباره کُفری شدم و برگشتم سمت یونگی: میشه بگی اون دختره کی بود؟
خیلی بی تفاوت دوباره سرش رو انداخت پایین و مشغول خوندن کتابش شد: یکی از اعضای انجمنمون.
با تعجب ابرو بالا انداختم.
_انجمن؟! حالا چیکارت داشت؟
-به تو مربوط نیست.
با این حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. من چرا باید ازش همچین چیزی میپرسیدم؟ ای جیمین احمق همیشه فقط بلدی گند بزنی و خودت رو جاهایی که نباید، ضایع کنی! عیشششش!
★بعد از آخرین کلاس سوهو رو جلو در دانشگاه نگهداشتم: سوهو وایسا.
-چیشده؟
_من باید برم خونه یونگی.
-چی؟ اونجا چرا؟
_برای پروژه. تو که میدونی من چقدر خنگم. برای همین باید بیشتر برای پروژه وقت بزاریم.
خندید و محکم زد پس کلم: فکرکنم این خنگ بودنت یه جا تو زندگیت به دردت خورد نه؟
خندیدم و از خجالت لپام سرخ شد: لطفا به اوما بگو تا شب برمیگردم.
لپم رو محکم کشید و رفت سمت ماشینش: عوکی توت فرنگی. گودبای.
_بای بای هیونگ.(تروخدا یه لحظه جیمینی رو تصور کنید که خیلی کیوت داره با اون انگشت های فسقلی و تپلوش برای یکی دست تکون میده♡⌓♡)
بعد از اینکه سوهو رفت منم پیاده راه افتادم سمت خونه یونگی. شاید عجیب بنظر بیاد ولی با همون یه باری که رفته بودم خونش، کاملا مسیر رو یاد گرفته بودم.(تاثیرات عشقه)
بعد از بیست دقیقه پیاده روی بالاخره رسیدم جلو در خونش. زنگ رو زدم و کمی بعد یونگی در رو باز کرد.
_سلام مین یونگی! خوبی؟
-سلام بیا تو.
و جواب سوالمو نداد-_-
وارد خونه ش شدم. مثل دفعه ی قبل شیک و تمیز بود. کف خونش برق میزد حتی بیشتر از دفعه قبل.
-برو بشین. تا من کتابام رو بیارم تو هم تمرینات رو بزار رو میز.
_چشم مین یونگی.
روی کاناپه نشستم. زیپ کولم رو باز کردم تا دفترمو بردارم.....وایسا ببینم! نیست! یعنی چی؟ من خودم صبح برش داشتم گذاشتمش تو کولم. نیست؟!
چندین بار با دقت تو کوله رو نگاه کردم اما نبود. من احمق جا گذاشته بودمش تو خونه. حالا به یونگی چی بگم؟
با صدای کتابایی که رو میز گذاشته شد به خودم اومدم.
-خب تمرینات رو که هنوز در نیاوردی.
_آره خب........
-خب چی؟
-خب..... راستش.........
-اه جیمین! انقدر مِن و مِن نکن و حرفتو بزن.
-.....من دفترمو خونه جا گذاشتم. لطفا منو ببخش╥~╥..................!!
***************************************
چیزی ندارم بگم٬ خودتون بخونیدシ︎
YOU ARE READING
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘
Romanceسرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز اما صدای خیلی آرومی که فقط خودم اون رو میشنیدم گفتم: _چی؟!! تو؟!! Couple: YoonMin Genre: Romance W...