Part4

446 61 0
                                    


صورتم قرار گرفت رو به روی صورت پسری که ماسک و کلاه داشت. از سر تا پاش مشکی بود. داشتم سکته میزدم که به حرف اومد.
-نترس منم یونگی.
ماسکش رو پایین داد تا چهره اش رو ببینم. انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم چیزی بگم. فقط خیره شده بودم به چشمای سیاه و براقش. چشمایی که هرلحظه توش بیشتر غرق میشدم. اون که متوجه ترس من شده بود من رو یهو کشید تو بغلش. سرم رو چسبوند به سینه اش و موهام رو نوازش کرد.
-جیمین!
_.......................................
-وقتی از مغازه ات اومدم بیرون نرفتم خونه. منتظر موندم تا مغازت رو تعطیل کنی. وقتی میخواستی بری خونه یواشکی تعقیبت کردم تا هم خونه ات رو پیدا کنم هم باهات حرف بزنم.
منکه یکمی حالم بهتر شده بود خودم رو از بغلش کشیدم بیرون و ازش فاصله گرفتم. از حرکتم جا خورد.
_از اینجا برو. دیگه هم منو تعقیب نکن.
-چی؟ جیمین واقعا خودتی؟
_آره خودمم. شاید باورت نشه ولی من دیگه اون جیمین سابق نیستم. از همون سه سال پیش که ولم کردی و رفتی تصمیم گرفتم خودمو عوض کنم تا دیگه عوضیایی مثل تو، خودمو زندگیمو نابود نکنن!
-تو از هیچی خبر نداری پس حق نداری بگی که ولت کردم.
منی که تا همین الانشم داشتم به پهنای صورت اشک میریختم خواستم برم تو که دوباره دستم رو گرفت و مانعم شد.
-جیمین وایسا! باید باهم حرف بزنیم.
_من باتو هیچ حرفی ندارم. علاقه ای هم به شنیدن حرفات ندارم. پس مثل سه سال پیش برو و راحتم بزار. تو که این یه کار رو خوب بلدی!
بعدم دیگه بهش اجازه صحبت کردن ندادم و وارد ساختمون شدم و در رو محکم بستم. اون پسره عوضی هیچ تغییری نکرده. هنوزم یخ و بی احساسه. خودخواه و جدی. یبس و پوکر. ولی من.....من..... لعنتی! منم هیچ تغییری نکردم. حتی هنوزم که میبینمش قلبم انقدر تند و محکم میزنه که احساس میکنم الانه که از جاش دربیاد. هنوزم جذب لب ها و چشماش میشم. جذب چتری هایی که تو صورتش میریزه. جذب صدای بم و سکسی ای که داره! جذب تیپ و قیافه ی هاتش! اصلا چرا میخواست باهام حرف بزنه؟ اون که حالا واسه خودش یکی دیگه رو پیدا کرده پس چرا افتاده دنبال من؟ با همه این فکرا کلید رو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم. خیلی خسته و حال ندار بودم. چشمام از شدت گریه میسوخت و سرم شروع به درد گرفتن کرده بود. شاید یه دوش درست حسابی حالم رو بهتر میکرد. وارد حموم شدم و لباسام رو داخل سبد انداختم. وارد وان شدم و دوش رو باز کردم.
*فلش بک*
وقتی دانشگاه تعطیل شد سوهو منو با خودش برد به پارک رو به روی دانشگاه.
-خب پسر یکم از خودت بگو.
_چی بگم؟
-خب....بزار من ازت سوال کنم و تو جواب بده. خانوادت کجان؟
_اونا بوسان زندگی میکنن.
-پس یعنی اینجا تنهایی؟ هیچ کسی رو تو سئول نداری؟
_خب راستش همه دوست و آشناهام اونجان.
-چقدر خوب. پس میتونی بیای پیش من.
_چی؟ توهم تنهایی؟
-نه من با مامان و بابام زندگی میکنم. ولی اونا هم خوشحال میشن که تو بیای پیشمون.
_نه ممنون من توی خوابگاه جا دارم.
-نخیرم تو جات پیش منه. من هیچوقت خواهر و برداری نداشتم ولی خوشحال میشم یه داداش توت فرنگی مثل تو داشته باشم.
_اما.....................................
-اما نداره. بخوای نخوای داداشم شدی رفت. حالا هم مثل یه توت فرنگی خوب باهام میای.
دستمو گرفت و منو برد سمت یه ماشین شکلاتی رنگ لوکس! الحق که خیلی خفن بود. کفم بریده بود!
-بشین دیگه چرا داری نگاه میکنی؟
_واو! این ماشین خودته؟
-آره. دوسش داری؟ خوشگل هس؟
_آره خیلی.
بعدم دوتایی سوار ماشین شدیم. پس بچه مایع داره. وقتی رسیدیم جلوی خونشون ماشین رو یه گوشه پارک کرد و بهم کفت پیاده شم.
_ببخشید یه سوال.
-بپرس.
_میگم چرا ماشین رو نمیبری داخل؟
پوزخندی زد: تو نگران اونش نباش توت فرنگی. آرتور میاد ماشین رو جا به جا میکنه. پیاده شو که میخوام زودتر به خانوادم نشونت بدم.
‌وقتی پیاده شدم رو به روم یه ویلای لوکس چند طبقه دیدم. پشمام از اون میزان عظمت درحال ریختن بود. وارد باغ خونه که شدیم همه جا رو به دقت نگاه کردم. یا عیسی مسیح! انقدر بزرگ و خوشگل بود که حس میکردم تو بهشت پا گذاشتم. وسط اون باغ بزرگ یه استخر خیلی بزرگ بود. واقعا فکرنمیکردم انقدر پولدار باشه. داشتم هنوز همه جا رو نگاه میکردم که دستمو گرفت و منو به داخل خونه هدایت کرد.

***************************************
هوهو با ووت و کامنت انرژی بفرستید👌🏻💜🌚😘

***************************************هوهو با ووت و کامنت انرژی بفرستید👌🏻💜🌚😘

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now