Part9

398 48 0
                                    


با نوری که به صورتم خورد آروم لای چشمام رو باز کردم. با یاد آوری خونه یونگی سریع از جام بلند شدم و با نگرانی به ساعت نگاه کردم. با دیدن ساعت خیالم راحت شد و نفسمو محکم دادم بیرون. ساعت چهار بود. گوشی رو برداشتم تا ببینم یونگی جواب داده یا نه. با تعجب دیدم که فقط یه پیام از طرفش اومده. وارد صفحه چتمون شدم و دیدم که فقط یه لوکیشن فرستاده. حتی جواب سلامم نداده بود. البته من دیگه تقریبا با اخلاق و رفتارش آشنا بودم و شخصیتش رو کم و بیش میشناختم پس نباید انتظار بیشتر از این ازش میداشتم. چون هنوز وقت داشتم رفتم حموم و یه دوش درست حسابی گرفتم. وقتی از حموم بیرون اومدم رفتم سمت کمد لباسام تا ببینم بهتره چی بپوشم. بعد از یخورده فکرکردن تصمیم گرفتم هودی سفیدی که هفته پیش مامانم از بوسان برام فرستاده بود رو بپوشم. درسته که چند سایز برام بزرگ بود ولی بهم خیلی میومد. من عاشق لباسای لش و گنده ام پس مشکلی با بزرگ بودن هودیم نداشتم. بعد از پوشیدن هودی یه شلوارلی سرمه ای رنگ از تو کشو برداشتم و پام کردم. موهام رو سشوار کشیدم و با شونه مرتبشون کردم. چتری هامو ریختم تو صورتم و برق لب همیشگیم که طعم توت فرنگی داشت رو با دقت رو لبای پفکی و صورتیم کشیدم. برای آخرین بار دوباره خودم رو تو آینه نگاه کردم. مثل همیشه برای خودم بوسه ای فرستادم و از اتاق اومدم بیرون. داشتم میرفتم سمت در که مامان سوهو با صدا زدن اسمم متوقفم کرد: جیمینا!
_بله؟
-عزیزم کجا داری میری؟
_خب.... راستش برای پروژه دانشگاهم باید برم خونه یکی از دوستام. نگران نباشید تا ساعت نه برمیگردم.
-ولی من دوستای دانشگاهت رو نمیشناسم و نمیتونم بهت اجازه بدم که بری.
_ولی من که دیگه بچه نیستم. نگران نباشید پسر خوبیه قرار نیست اتفاقی بیوفته. فقط میخوایم رو پروژه مون کار کنیم همین.
-جیمینا عزیزم تو پیش ما امانتی. من نمیتونم بزارم بری خونه یه غریبه. اگه خدایی نکرده اتفاقی واست بیوفته من باید چه جوابی به خانوادت بدم؟
سعی کردم قیافم رو به کیوت ترین حالت ممکن در بیارم: اوه اوما لطفااااا. قول میدم هیچ اتفاقی واسم نیوفته. ناسلامتی دیگه بزرگ شدم و میتونم مراقب خودم باشم. دیگه تقریبا نزدیک بیست سالمه.
با تعجب بهم نگاه کرد: چی؟ اوما؟!
_اوهوم اوماااا. من شما رو مثل اومای خودم دوستدارم. برای همین میخوام صداتون کنم اوما.
خندید: واقعا که خیلی نامردی. خوب بلدی چطوری دلبری کنی و منو به چیزی که میخوای راضی کنی.
لبخند زدم: یعنی الان میتونم برم اومااا؟
-چیکارت کنم؟ بنظرت میتونم به همچین چهره کیوت و معصومی نه بگم؟ خیلی خب برو ولی قول بده مراقب خودت باشی و تا ساعت نه برگردی خونه.
گونش رو بوسیدم و در خونه رو باز کردم: چشم. ممنون اوما.
بعدم بدو بدو از خونه دور شدم. سر خیابون که رسیدم یه ماشین گرفتم و رفتم سمت خونه یونگی. وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم و به خونه های اطراف نگاه کردم. خونش خیلی از خونه سوهو دور نبود. اونم بالا شهر زندگی میکرد. با لوکیشنی که داد فهمیدم تو کدوم برج زندگی میکنه. رفتم سمت برج و به اون همه زنگ نگاه کردم. یعنی کدوم بود؟ چرا نگفت کدوم واحده؟ میترسیدم بهش زنگ بزنم ولی خب ساعت یه ربع شیش بود. اون گفت حتی پنج دقیقه هم دیر نکنم. پس باید زنگ بزنم؟ آره بهتره زنگ بزنم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم: تو میتونی جیمینا! تو مرد روزای سختی!
بعدم با انگشتای لرزون به یونگی زنگ زدم. بعد از یکمی بوق خوردن جواب داد: بله؟
_س...س...سلام!
-شما؟
چی؟ یعنی شمارمو سیو نداشت؟ البته ازش بعید نیست.
-گفتم شما؟
_آها د..د..درسته! جیمینم.
-عآ که اینطور. واسه چی زنگ زدی؟
_خب...میخواستم بدونم کدوم واحدی و البته کدوم طبقه.
-عآ. طبقه آخر. واحد ۴٠
_ممنو.......................
قطع کرد! واقعا که بی ادبه. زنگ شماره ۴٠ رو فشار دادم. طولی نکشید که در رو باز کرد و وارد برج شدم. واو!!!!! خیلی شیک بود. بنظرم برجی که یونگی توش زندگی میکرد از ویلا لوکس سوهو شیک ترو بزرگ تر بود. و البته خفن تر. داشتم میرفتم سوار آسانسور شم که نگهبان بهم گیر داد: هی آقا کجا میری؟
_ببخشید با واحد ۴٠ کار داشتم.
-واحد ۴٠؟ منظورتون آقای مین هست؟
_بله. مین یونگی.
قیافش خیلی متعجب شد. مگه چیه؟! خونه یونگی رفتن انقدر تعجب داره؟ رفتم سمت نگهبان که داشت زنگ میزد به یونگی: سلام آقای مین. یکی اومده میگه میخواد بیاد پیش شما.
-..................................
-چشم.
بعدم تلفن رو گذاشت.
-میتونی بری بالا.
_ممنون. ولی یه سوال داشتم.
-بفرمایید.
_چرا وقتی گفتم میخوام برم خونه یونگی انقدر تعجب کردید؟
-خب.....آخه هیچکس به خونه ایشون رفت و آمد نمیکنه. تو این دوسالی که اینجا زندگی میکنن شما اولین نفری هستی که میری خونش.
_چی؟؟ واقعا؟!
-بله. ولی لطفا به کسی چیزی نگو. چون من نباید اطلاعات کسایی که تو برج هستن رو به کسی بدم.
_خیالتون راحت باشه.
بعدم بهش لبخندی زدم و سوار آسانسور شدم. وقتی رسیدم طبقه آخر دوباره استرس افتاد به جونم. زنگ رو زدم و منتظر شدم یونگی در رو باز کنه........

***************************************
گایز لطفا غلط تایپی هایی که تو پارت ها هست رو ایگنور کنید:)♡

𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now