Part3

492 66 2
                                    


تا از مغازه دور شد نشستم رو صندلی و سرم رو گذاشتم رو میز. شروع کردم به گریه کردن. آخه چرا باید هنوز عاشقش باشم وقتی اون باهام اونطوری کرد؟ چرا هنوزم دوستش دارم وقتی میدونم اون الان کس دیگه ای رو دوستداره و با یکی دیگس؟ تازه تونسته بودم فکرشو از سرم بیرون کنم. با اومدنش دوباره همه چیز رو خراب کرد. حالا باید کلی بگذره تا بتونم دوباره فکرشو از ذهنم بندازم بیرون.
*فلش بک‌*
وارد کلاسB شدم و چون هیچکس رو نمیشناختم با خجالت سرم رو پایین انداختم و روی یکی از صندلی ها نشستم. پسری که جلوم نشسته بود با قیافه ی شاد و شنگولی برگشت سمتم.
-سلام. گاد!! تو چقد کیوتی پسر! اسمتون، خوشگله؟
خیلی آروم گفتم: جیمینم.
-اسمتم خیلی کیوته و بهت میاد. منم سوهو ام. واقعا پسری تو این سن به کیوتی تو ندیده بودم. اهل کجایی؟
_خب...بوسان.
-عووو من اهل همینجام. سئول. میای باهم دوست شیم؟
برام خیلی عجیب بود. رفتارش مثل بچه های دبستانی بود. من همیشه فکرمیکردم توی دانشگاه، همکلاسی هام قراره پوست کلفت و خرخون باشن یا....خیلی خودشون رو بگیرن و اهل رفیق بازی نباشن. اما این یکی خیلی عجیب بود. همش نیشاش تا بناگوشش باز بود و بوی آبنبات شیرین میداد. موهاش آبی روشن بود و تتوی کوچیکی رو انگشتش داشت. گوشواره ای تو گوش راستش انداخته بود. بهش میخورد از این بچه درس نخونای بازیگوش باشه.
-سه ساعته به چی زل زدی کیوتی؟ چرا جوابمو نمیدی؟
_اوه! ببخشید! چی گفتی؟
-وای پسر خیلی شبیه دخترایی. البته ناراحت نشیا! تو از نوع خوب و دوستداشتنی شی.
_ممنون.
-دوست شیم؟
_باشه.
لبخندش گشاد تر شد و تبدیل به پوزخند شد. میخواست چیز بیشتری بگه که استاد با یه دانشجو وارد کلاس شد. دانشجو کلاه مشکی رو سرش داشت برای همین کسی نتونست قیافش رو بیینه. بی صدا رفت و رو صندلی کناریم نشست. نمیدونم چرا ولی از لحظه ای که نشست کنارم استرس گرفتم و دستام شروع کرد به لرزیدن. سعی کردم آروم باشم ولی نمیتونستم. من اون رو نمیشناختم و این اولین باری بود که میدیدمش. چه دلیلی واسه ترس و استرس وجود داشت؟ خب تقریبا هیچی! سعی کردم توجهم رو بدم به استاد: سلام بچه ها. به کلاسB خوش اومدید. من مستر جانگ استاد ریاضی تون هستم. فکرمیکنم همه تون با قوانین دانشگاه و کلاستون آشنا هستید. اما جدا از قوانین این کلاس من یکسری قوانین دیگه مخصوص کلاس خودم دارم.........

و شروع کرد به نوشتن قوانینی روی تخته. بعد هم برگشت سمتمون و بدون هیچ وقفه ای درسش رو شروع کرد. اه شت! هیچی از حرفاش نمیفهمیدم. من کلا تو ریاضی و فیزیک خیلی ضعیف بودم و همیشه با تقلب از بهترین دوستم تو دوران دبیرستان نمره های خوبی میگرفتم. اما اینجا هیچکس رو نمیشناختم. یعنی تا زمان امتحانا میتونستم با یه بچه خرخون دوست بشم؟ همه به جز اون پسره که جلوم نشسته بود و تقریبا دوستم حساب میشد، درس خون بنظر میومدن و خیلیم جدی بودن. واقعا حالم بد بود و نمیتونستم رو درس تمرکز کنم. کلافه شده بودم. همون موقع صدای استاد بلند شد: آقای پارک با شمام!
_ب...ب... بله استاد؟!
-معلوم هست سره کلاس من حواستون کجاست؟!
_ب..ب..ببخشید استاد!
-خیلی خب. لطفا بیاید پای تخته و این مسئله ی ریاضی رو برامون حل کنید.
چی؟!!!!! مسئله ریاضی؟ آخه چرا بین این همه دانشجو من؟ نکنه فهمیده من تو ریاضی گیراییم زیره صفره و میخواد ضایعم کنه؟! عوضی آشغال ازت متنفرم! استرس کل وجودم رو گرفت و فقط زیر لبی خودشو کل خاندانشو به فحش کشیدم. چشمی گفتم و با استرس رفتم پای تخته. رو به روش وایستادم و چند بار مسئله رو نکاه کردم.
-خب آقای پارک فیلم قشنگ بود؟
همه با این حرفش زدن زیر خنده. از خجالت و عصبانیت سرخ شدم اما نمیتونستم حرفی بزنم.
_ب...ب... بله استاد؟
-گفتم فیلم قشنگ بود؟
_کدوم فیلم استاد؟
-چند دقیقه اس که به تخته زل زدی. مگه اومدی سینما؟ اومدی مسئله حل کنی. پس چرا چیزی نمینویسی؟ این سوال راحت ترین سوالیه که میتونستم بهت بدم ولی تو نمیتونی حلش کنی.
سرم رو پایین انداختم. روم نمیشد بگم ریاضیم ضعیفه.
-پس بلد نیستی! بشین سرجات. دلم نمیخواد دفعه بعدی که صدات کردم اینطوری ببینمت فهمیدی آقای پارک؟
بله ی آرومی گفتم و با لپ های گل انداخته نشستم سرجام.
-مین یونگی میشه شما این مسئله رو برامون حل کنی؟
همون پسری که رو صندلی کناریم ساکت و جدی نشسته بود بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت پای تخته. پس اسمش مین یونگینه!
ماژیک رو برداشت و تو یه چشم به هم زدن مسئله رو حل کرد. بدون اینکه استاد بهش اجازه نشستن بده رفت و سرجاش نشست.
-آفرین کاملا درست حل کردی.
واو پس این پسر مرموز یه بچه درسخونه؟ عالی شد!
*پایان فلش بک*
تازه آروم شده بودم که چندتا مشتری وارد مغازه شدن و رفتن سمت لباس ها. خوشبختانه سوال های زیادی نپرسیدن و بدون نیاز به کمکی لباس انتخاب کردن و بعد از تصفیه حساب از مغازه رفتن بیرون.
نزدیکای عصر بود که کوکی بهم زنگ زد.
_بله کوک؟
-سلام جیمینا.
_سلام چیشده؟
-میگم راستش من مجبور شدم امشب خونه مامانم بمونم. تو مشکلی نداری؟
خندیدم: چیشد چشمت کسی رو گرفت؟
-عهههه این چه سوال مسخره ایه که تو میپرسی؟ معلومه که نه! من به عشقم خیانت نمیکنم.
_باشه باشه. نه من مشکلی ندارم ولی لطفا فردا زود برگرد. بدون تو اداره مغازه یکمی سخته.
-باشه. من دیگه برم؟
_آره برو. خوش بگذره بین دخترای فامیل.
-منکه برمیگردم خونه فقط وایسا.
خندیدم و گوشی رو قطع کردم. وای که اذیت کردنش چقدر منو میخندوند. بعد از سوهو اون تنها رفیقی که دارم. باز با یادآوری سوهو و اون حادثه وحشتناکی که براش اتفاق افتاد چشمام اشکی شد ولی بخاطر مشتری ها سعی کردم جلوی اشکام رو بگیرم و خوشبختانه موفق هم شدم. شب وقتی در مغازه رو قفل کردم راه افتادم سمت خونه. هوا خوب بود و دلم میخواست پیاده برم. دیروقت بود و من بخاطر کارهای تو مغازه خیلی دیرتر از همیشه داشتم برمیگشتم خونه. برای همین هوا خیلی تاریک بود و خیابونا خلوت بود. یکمی ترسیدم برای همین زنگ زدم کوک تا وقتی برسم خونه باهاش حرف بزنم و احساس ترس نکنم.
_الو کوک؟ خوبی؟ خواب که نبودی؟!
-نه بابا خواب چیه! فکرکردی من این موقع خوابم میبره؟
خندیدم: محض احتیاط پرسیدم.
-چرا زنگ زدی؟
_دارم میرم خونه یکمی میترسم خیابونا خیلی خلوت و ساکته گفتم با تو حرف بزنم احساس ترس نکنم.
-چیییی؟؟؟ چیزی شده؟ واسه چی الان داری برمیگردی خونه؟
_آرووووم! نه بابا چیزی نشده. یکم کارای مغازه زیاد بود برای همین طول کشید.
-مطمئن باشم؟ خودت و مغازه سالمین؟
_آره بابا همه چی عوکیع
عوکیع.
تا وقتی برسم جلوی خونه داشتیم باهم حرف میزدیم و میخندیدیم. وقتی رسیدم جلوی در آپارتمان خیالم راحت شد و ازش خداحافظی کردم. داشتم کلید رو از تو جیب هودیم در میاوردم که یهو یکی دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش.............

***************************************
گایز ووت پلیز🍓🌚💜
اینم پارت جدید هات هات🔥🔥

***************************************گایز ووت پلیز🍓🌚💜اینم پارت جدید هات هات🔥🔥

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘Where stories live. Discover now