*(از زبان جیمین)*
ساعت رو نگاهی انداختم. یازده شب بود و کوک هنوز برنگشته بود. فکرنمیکردم جدی حرف زده باشه. پیش خودم گفته بودم عصبانی بوده یچیزی گفته. مگه میشه برنگرده خونه؟ ولی مثل اینکه اون بچه سر حرفش وایستاده. من نمیتونم این سکوت مزخرف رو تحمل کنم. نمیخوام بدون اون تو این خونه زندگی کنم. تقصیر خودم بود که اینطوری شد. زیاده روی کردم و خیلی تند رفتم. حق با اونه. اون مقصر گذشته ی من نیست. پس نباید دلش رو با اون کلمه های بی رحمانه می شکستم. الان بیشتر از هروقت دیگه ای از خودم متنفرم. چون دل کسی رو شکستم که مثل بردارم دوستش دارم و الان نگرانشم که کجاست و داره چیکار میکنه. رفتم توی اتاقم و به کوک زنگ زدم، فقط دعا کردم که جوابم رو بده و قطع نکنه.
-بله جیمین؟
_اوه کوک چقدر خوشحالم جواب دادی!
-هوم.
_معلوم هست کجایی بچه؟ ساعت یازده شب برگرد خونه.
-خونه؟ راجب کدوم خونه حرف میزنی؟
_مسخره بازی درنیار. من دارم از نگرانی میمیرم بعد تو میگی راجب کدوم خونه حرف میزنی؟!!
-نگران من نباش. یجایی بهتر از اونجا پیدا کردم واسه موندن.
اخم کردم: فکرمیکردم جایی که با من باشی بهترین جاست.
-خب اشتباه فکر میکردی. الانم نمیدونم برای چی بهم زنگ زدی. من دیگه به اون خونه برنمیگردم. بهتره به فکر یه هم خونه ای جدید باشی. کسی که مثل من حالت رو بهم نزنه و بتونه خوشحالت کنه.
سعی کردم بغضم رو قورت بدم: انقدر سرد حرف نزن. خودت میدونی حرفام از رو عصبانیت بود.
-برام مهم نیست از روی چی بود. خودت امروز بهم گفتی اول به حرفام فکر کنم و بعد به زبونشون بیارم. چطوره یکی هم همین حرف رو به خودت بزنه؟
_آدم وقتی عصبانیه نمیتونه درست فکرکنه.
-من خوابم میاد میخوام برم بخوابم قطع کنم؟
_ولی من بدون تو خوابم نمیبره. به بودنت عادت کردم. بیا خونه دوباره مثل دیشب کنارهم بخوابیم.
-از این به بعد باید به نبودنم عادت کنی.
ناخودآگاه یه قطره اشک از روی گونهام سُر خورد و چکید روی دستم: من همه ی آدم های زندگیم رو از دست دادم. نمیخوام تو رو هم از دست بدم. پس دیگه هیچوقت این حرف رو بهم نزن. به منی که این همه دوستتدارم. منی که تو رو مثل برادر کوچیکترم میدونم. پس اینکارو نکن. انقدر سرد نباش. خودم میدونم امروز اشتباه کردم و بابتش خیلی متاسفم.مثل همیشه از خودم متنفرم اما امشب بیشتر. لطفا منو ببخش باشه؟
-فعلا دلم نمیخواد برگردم خونه.
_میخوای لوکیشن بفرستی من بیام پیشت؟
-هوم باشه.
لبخندی روی لب هام نشست و گوشی رو قطع کردم.
★از تاکسی پیاده شدم و رو به روی یه آپارتمان چهار طبقه ایستادم. یکم نگاهش کردم و بعد رفتم سمت در. خواستم زنگ رو بزنم که در باز شد. با تعجب نگاه کردم و رفتم داخل. بدبختانه ساختمونش آسانسور نداشت و من مجبور شدم سه طبقه رو از پله بالا برم. وقتی رسیدم طبقه ی سوم دولا شدم و دستام رو روی زانو هام گذاشتم، و نفس نفس زدم. بعداز چند ثانیه نفس گرفتن رفتم سمت در و زنگ زدم. خیلی طول نکشید که کوک در رو باز کرد و من با خوشحالی رفتم داخل. تصمیم گرفتم اول خونه رو برانداز کنم و بعد بشینم با کوک حرف بزنم و ناراحتیش رو از بین ببرم. همونطور که درحال چرخ زدن تو خونه بودم پرسیدم: اینجا خونه ی کیه؟
-پسرخالهام.
_خودش کجاست؟
-اینجا نیست. فرانسه زندگی میکنه. درسال فقط یکی دوبار میاد کره. بهش گفتم فقط یه مدت کوتاهی خونهاش میمونم.
_که اینطور. ولی واقعا اینجا بهتر از خونه ی خودمونه؟
جوابی به سوالم نداد و رفت سمت آشپزخونه: چیزی میخوری؟
برای اینکه فضای سنگین بینمون رو یکم از بین ببرم و جَو رو عوض کنم به شوخی گفتم: آره تورو.
اونکه اصلا انتظار همچین حرفی رو از من نداشت با چشم های گرد شده برگشت سمتم: چی گفتی؟؟
خندیدم: شوخی کردم. فقط میخواستم یکم جَو بینمون رو عوض کنم.
-با این شوخی های بی مزه میخوای جو رو عوض کنی؟
_هی تو چرا اینطوری میکنی؟ منکه بهت گفتم متاسفم. هنوزم میگم. ببخشید بابت حرف های امروزم خیلی تند رفتم. خودت بهتر از من میدونی که چقدر دوستتدارم پس انقدر دلخوریت رو کش نده. درضمن همیشه توی هر رفاقتی بحث و دعوا هم هست.
-...برو بشین یچیزی برات بیارم بخوری. فکرکنم امروز خیلی خسته شدی.
روی یکی از مبل ها نشستم و به در و دیوار خونه زل زدم. خونه ی دلگیری داشت و دیوار هاش هم پر بود از حیوانات خشک شده. به هرکدومشون که نگاه میکردم یه ترس عجیبی تو دلم میفتاد. یجورایی هم ازشون میترسیدم هم دلم براشون میسوخت. سعی کردم بیشتر از این بهشون توجه نکنم و حواسم رو بدم به کوک که داشت با یه بشقاب کیمچی به سمتم میومد. بشقاب رو روی میز گذاشت و کنارم نشست.
_اوممم چه بویی داره!
-هیونگ......
_بله؟
-فکرکنم جفتمون خراب کردیم. میشه حرف های پشت تلفنم رو فراموش کنی؟ نباید بهت میگفتم که باید به نبودم عادت کنی. منم مثل خودت خیلی بی فکر حرف زدم. واسه همین منم یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.
لبخند زدم: پس آشتی کردی باهام؟
-آره.
_خوبه.
بشقاب رو برداشتم و مشغول خوردن شدم: تو نمیخوری؟
-نه گشنهام نیست. فقط....هیچی ولش کن.
_چیزی میخوای بگی؟
-مهم نیست.
_چرا مهمه زودباش بگو.
-میترسم دوباره ناراحتت کنم.
سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم. بشقاب رو روی میز گذاشتم و دست های کوک رو توی دستام گرفتم: نه قول میدم دیگه ناراحت نشم. حالا حرفت رو بزن.
-خب...جیمین من باید راجب اون دختر بهت بگم. اما لطفا به جای عصبانی شدن فقط یکم منطقی فکرکن. چرا یونگی باید وقتی دوست دختر داره راه بیفته دنبال تو؟ چرا باید از اینکه تو دوست پسر داری عصبانی بشه و قشقرق به پا کنه؟ چرا باید بخاطرت غیرتی بشه؟ چرا باید برای دوباره بدست آوردنت تلاش کنه؟ من فکرنمیکنم بین اون و دخترخالهاش چیزی باشه. اونا فقط یه رابطه ی فامیلی عادی دارن. و تو راجبشون اشتباه قضاوت کردی.
سرم رو پایین انداختم: ممنونم که داری تلاش میکنی منو یونگی رو دوباره بهم برگردونی. ولی میدونی چیه؟ آدم عاقل دوباره یه اشتباه رو تکرار نمیکنه. راستش کوک....اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود. مین یونگی بزرگترین اشتباه زندگیم بود که دیگه حاضر نیستم دوباره تکرارش کنم.
-ولی جیم..........
_تو نمیتونی درکم کنی. نمیتونی درک کنی من تو اون سه سال کوفتی چی کشیدم. اون کسی بود که منو زندگیم رو درجا نابود کرد. پس چرا باید دوباره باهاش وارد رابطه بشم؟ درسته که هنوزم دوستش دارم ولی تصمیم گرفتم علاقم نسبت بهش رو از بین ببرم. نمیدونم قراره چقدر طول بکشه تا این اتفاق بیفته. اصلا شاید هم هیچوقت موفق به انجامش نشم ولی مهم نیست. فقط اینو میدونم که دیگه قرار نیست باهاش باشم.
دستش رو نوازش وار روی دستم کشید: حق با توئه. اون عوضی خیلی اذیتت کرده. ولی ما هنوز دلیل رفتنش رو نمیدونیم هوم؟ شاید بهتره یه فرصت بهش بدی. اصلا خودم قول میدم اگه دلیل قانع کننده ای واسه رفتنش نداشت، از روی زمین محوش کنم خوبه؟
خندیدم: فکرنکنم زورت بهش برسه.
-اگه پای تو درمیون باشه من قوی ترین پسر سئول میشم جیمینا.
_اوه خوبه!
من رو توی بغلش کشید و موهام رو نوازش کرد: میشه امشب تو بغلم بخوابی؟
_یااا کوکی اگه عشقت بفهمه رابطهات با هیونگت انقد رمانتیکه بهت قول نمیدم قبولت کنه.
لبخند تلخی زد: فعلا تو از همه کس برام مهم تری.
_!!!!!!!!!!!!
همونطور که من رو توی بغلش گرفته بود روی مبل دراز کشید و چشم هاش رو بست. قبل از اینکه منم بخوام چشم هام رو ببندم و بخوابم به کوک نگاه کردم. پیش خودم فکرکردم بعد از تموم شدن این ماجرا، باید به کوک توی رسوندن به عشقش کمکش کنم. هرچند هنوز نمیدونم اون شخص کیه. ولی هرکی که هست مطمئنم نمیتونه این خرگوش کیوت و دوستداشتنی رو رد کنه!!
-----------------------------------------------------------------------------
روی مبل نشسته بودم و داشتم سریال موردعلاقم رو تماشا میکردم که یهو یکی پشت سرهم زنگ خونه رو زد. همونطور که به سمت در میرفتم داد زدم: یاااا چه خبرته اومدممم!!!
در رو باز کردم و جانگکوکی رو دیدم که داره با لبخند خرگوشیش نگاهم میکنه.
_چته کوک؟ چیشده؟
اومد داخل و دستم رو گرفت و من رو روی مبل نشوند: جیمینا!!!!!
_چیشده؟؟!!
-امروز موفق شدم یونگی رو راضی کنم منو ببینه.
_خب؟
-وقتی بهش گفتم که دوست پسرت نیستم و تو بهش دروغ گفتی قبول کرد که باهام حرف بزنه. بهش گفتم جیمین قراره بهت یه فرصت بده اما به شرطی که همه چیز رو براش کامل و صادقانه توضیح بدی. بهش گفتم این تنها راهیه که میتونی جیمین رو دوباره بدست بیاری. اونم قبول کرد. ولی اول بهش گفتم باید برای من همه چیز رو توضیح بده. و تهدیدش کردم اگه دلیلش قانع کننده نباشه بد میبینه.
_خب یعنی تو الان میدونی که چرا سه سال ولم کرده بود؟
-آره ولی قرار نیست من چیزی بهت بگم. خودش میخواد تو رو ببینه، و بهت میگه.
_.....................
-چیشد؟
_....خیلی خب باشه. بهش بگو فردا بره همون کافه ای که چندوقت پیش باهم رفتیم.
-چی؟ کافه رفته بودید؟
_آره. مجبور شدم. بیخیالش چیز مهمی نبود.
-اوکی. پس من بهش میگم که فردا بره همونجا.***************************************
پارت بعد قراره خیلی جاذاب باشه:>
واسه همین شرط آپ بزارم؟؟
شرط آپ پارت بعدی پنج تا کامنته؛؛>>
بوصصص🪐💜✨
مراقب خودتون مهربونیاتون باشید::>>
راستی مومنت های کوکمینش رو دوستدارید؟🤭😂
YOU ARE READING
𝐶𝑜𝑚𝑒𝐵𝑎𝑐𝑘
Romanceسرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز اما صدای خیلی آرومی که فقط خودم اون رو میشنیدم گفتم: _چی؟!! تو؟!! Couple: YoonMin Genre: Romance W...