~32~

211 50 54
                                    

لندن/8:45
لویی:

_ اوه لیام جای نگرانی نیستش مرد
****
_مطمئن باش حواسم هست
****
_ خفه شو

و گوشیو آروم پایین آورد و به لبش چسبوند و نگاهشو به در خونه هری داد...

خیلی خوب متوجه شده بود که هری یه چیزیو ازش مخفی میکنه ولی منتظر بود که خودش به حرف بیاد...

با باز شدن یهویی در و ورود هری به داخل ماشین تمام حواسش جمع هرولدش کرد...

_ کم کم داشتم نگران میشدم

ه: ببخشید همه چی خیلی عجله ای شد و من خواستم برای تو راهمون یکم چیز میز بردارم یعنی من چیزه اونشب من متوجه شدم تو خیلی معدت با غذاهای بیرون سازگار نیست پس من این ناگتای نیمه آماده و سیب زمینی و سس سویا رو خیلی عجله ای درست کردم و...

لویی با تعجب و شگفتی تمام به موجود فرفری روبه روش که داشت پر حرفی میکرد و دستور پخت سس سویا رو میداد نگاه کرد...

_ تو چیکار کردی؟

هری یهویی ساکت شد و اخماشو توی هم کشید : عااا دوست نداری؟ گندش بزنن چرا به ذهن خودم نرسید...

_ نه نه، خیلی دوست دارم در واقع عاشقشم

و به هری که مثل یه بچه های پر از استرس بهش خیره شده بود لبخندی زد...

_ نمیتونم بابت خوردنشون صبر کنم!

ه: جدی؟

_ اره لاو، جدی

هری لبخند عمیقی زد و به ظرف در بسته روی پاش نگاهی انداخت...

ه: به نظرت مسافتی که قرار با ماشین بریم یکم زیاد نیست؟

_ اگه خسته میشی بخواب
و شاسی صندلیو کشید

با حرکت ناگهانیش هری به عقب پرت شد و با اخم های درهم به لویی خیره شد: قبلش بهم خبر بده او...

_ میدونستی تو خیلی شیرین اخم میکنی

هری کلافه نقی زد: محض رضای خدا یکم جدیم بگیر

لویی چشمکی به اون کاپ کیک شیرین زد: سعی میکنم!

.................................................................
هولمز چپل/ 11:23
هری

با احساس گرمای بیش از حدی روی صورتمم چشامو باز کردم که نور آفتاب مجابم کرد دوباره ببندمشون

ل: بیداری شدی سان؟

_ آرهه، رسیدیم؟
و روی صندلی نشستم و با چشمای نیمه باز به لویی نگاه کردم

با لبخند ساعتشو آورد بالا و با انگشت اشارش دوتا روی صفحش زد: بیشتر از یک ساعت!

_ اوه پس چرا بیدارم نکردی؟

ل: یکی اینجا خیلی خسته بود و اون یکی دلش نمیخواست بیدارش کنه

با لبخند بهش خیره شدم: ممنون!

28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)Where stories live. Discover now