13:21 / لندن
هری"تاکسی جلوی آپارتمانی نگه داشت...
_عااام مطمنین همینجا؟
راننده: بله آدرسی که دادن همینجا...
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم، کیف پولمو در آوردم که حساب کنم...
را: حساب شده قربان...
ابروهامو بالا انداختم و تشکری کردم،
لیام از کی انقدر لارج شده؟!گوشیمو در آوردم و به لیام زنگ زدم..
لی: هری تا نیم ساعت دیگ اونجام...
_ درو وا کن مردک..
لی:چی؟
_میگم درو باز کن...
لی: طبقه ۳ واحد ۹....
جلوی در واحدش که رسیدم در نیمه باز بود...
_ لیام کجایی پسر خوش قول؟
_آهای با توام...همینطوری تو خونه سرک میکشیدم که با دیدن باکسر قرمز کف آشپزخونه حالم بد شد...
_لیام کثیف...
پاورچین سمت کاناپه رفتم و نشستم روش ولی با احساس چیزی که رفت داخل باسنم دادی زدم و سرجام نشستم...
لی: چیه؟
با عصبانیت برگشتم که دیدم لیام با باکسرش بالا سرم...
_این چی بود؟
و با دستم کارتون کوچیکی که روی کاناپه بود برداشتم...
با دیدن بسته و چیزی که توش بود زدم زیر خنده..
لی: هیس احمق...
خنده هام بلند تر شد...
لی: میگم ساکت زین تازه خوابش برده...
وسط خنده چشام گرد شد: اونم اینجا، اونکه امروز صبح...
_پس برای همین منو پیچوندی...
لیام سرشو تکون داد...
_توکه با دوست پسرت تو خونه خالی بودین چرا به تاکسی گفتی بیاد اینجا؟؟؟
لی: من نگفتم...
_چی ؟
دستی پشت گردنش کشید: میگم من نگفتم..
هوفی کشیدم...
_خب پس یا منو ببر خونه عمت یا تاکسی بگیر که برم...
لی: نه میبرمت...
_پس سریع باش...
سرشو تکون داد...
با لیام داخل آسانسور بودیم...
_من دیگه اینجا نمیام...
لیام با تعجب برگشت سمتم...
شونه ای بالا انداختم :امنیت ندارم...
و از آسانسور خارج شدم...
YOU ARE READING
28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)
Fanfictionلویی این دفعه داد زد... _چرا ازم فرار میکنی؟ هری با صدای آرومی جواب داد: _میترسم...! با رنجش چشماش بهش خیره شد.. لویی: از من؟ هری: از عشق... .................................................................. اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطن...