~8~

385 90 10
                                    

11:37 / هولمز چپل
لویی"
با آرامش قهوه اش رو میخورد، و به استرس دخترا لبخند میزد...

صفا و دیزی سر رنگ دسر به توافق نمیرسیدند و فیبی به لاتی و دوستش کمک میکرد برای دیزاین...

قسمت در ورودی از بادکنک های مشکی و سفید پر شده بود و تا سقف بالا رفته بود...

تیریشا با عجله سمت لویی اومد..
ت: پسرم میشه بری کیک رو بگیری؟!
لبخند شیرینی زد..
_اره حتما

از جاش بلند شدو به سمت در ورودی رفت قبل رفتن از دیزی و صفا خواست بحثو تموم کنن...

پشت فرمون نشست و یکم فکری رو که داشت سبک سنگین کرد..

روبه روی نونوایی خیابون 28 وایساد..

وقتی وارد نونوایی شد هریو ندید حقیقتاً بادش خالی شد...

پس رو به پسر کله زرد پرسید:
هری کجاست؟
پسر یه ابروشو با تعجب بالا داد و گفت: شما؟!

همزمان در کوچیک سمت چپ مغازه وا شد و هری اومد بیرون...
با دیدنش لبخندی زد...

_های هری...
ه: اووووپس و با تعجب ابروهاشو بالا انداخت!

لویی دستشو جلو برد و دستای بزرگش رو لمس کرد...

ه: خوشحالم میبینمت جویی...
لویی با تعجب ابروهاشو بالا انداخت: _ جویی؟!
ه: جویی بودی دیگه!!

_هعی پسر تو حافظت ماهی من لویی بودم..

لویی اخمی کرد ناراحت شده بود اون خیلی به هری فکر کرده بود حتی اسمش روی کتاب محبوبش بود، توقع این یکی رو نداشت..

ه: واقعا متاسفم من فراموش کرده بودم..
و پشت بندش لبخند کیوتی زد...

لویی ناراحتیش و کنار زد هری صادق بود و لویی دلش میخواست که ازش دلخور نباشه...

لویی نگاهی به نایل و هری انداخت...

_ خوب گایز ما قرار امشب برای دوستم زین تولد بگیریم خوشحال میشیم اگه بیاین..

هری و نایل نگاهی بهم کردن و سرشونو تکون دادن
ه: ممنونم از دعوتت لویی ولی ما کسی رو نمیشناسیم..
_ من تو رو میشناسم و مت هم هست..

ن: پس کنسلش کن من دیروز بستش رو اشتباهی بردم...
ه: اوه این شرم آوره نایلر..

لویی لبخندی زد: به هر حال شما مهمون های منین و از طرف من دعوتین، تم تولد سفیدو مشکی و اینکه ساعت ۷ میبینمتون...

28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora