17:30 / لندن
لویی"
سرش توی لپ تاب بود و روی پروژه جدیدی کار میکرد،
پروژه لیدز...ساخت یه مجتمع تفریحی با جدید ترین مهندسی روز...
با صدای باز شدن در سرشو آورد بالا،کی غیر زین میتونست اینکارو بکنه!.
_ اینجا شبیه طویله اس؟!
ز: نه، ولی تو شبیه اسبی..
_ خفو شو زین..
ز: میگم لویی جونم...
_ چی میخوای زین؟ز: فهمیدی چیزی میخوام؟!
_ تو توی حالت عادی لویی صدام نمیکنی..
ز: چقدر بیشعورم پس!!...لو خیره به زین دستشو به سمت جلو کشید تا بدنش کش بیاد...
ز: کلیدای آپارتمان تو بده...
_ زین نمیخوام تو کارات دخالت کنم، ولی حواست به خودت باشه اصلا خودت به درک به فکر خونوادت باش...زین به سرعت از جاش بلند شد..
ز: اصلا ولش کن..._ انقدر لوس نباش زین من جدی ام کلیدم از منشی بگیر..
ز: هست لو حواسم هست، ممنونم...سرشو تکون داد...
با رفتن زین از جاش بلند شد و به سمت قفسه کتاب هاش رفت یه کتاب به صورت شانسی برداشت و پشت میز نشست...با دیدن اسم کتاب لبخند کجی زد...
"قورباغه را قورت دهیم"
بین قورباغه و را، کمونه باز کرد و با خودنویسش نوشت: کله فرفری دراز...
(غورباغه کله فرفری دراز را قورت دهیم)هولمز چپلم به دوست داشتنی هاش اضافه شدهه بود...
صدای در اونو از افکارش بیرون کشید و سریع کتابو داخل کشو میزش گذاشت...
......................................................
21:30 / هولمز چپل
هری"
به آنه برا جمع کردن میز کمک کردم...
ویلچر جمارو به سمت دستشویی هول دادم...تمام حقوق این ماهم برای دارو های جما رفته بود مجبور شدم برای خرید مایحتاج خونه از مت پول قرض بگیرم...
آنه به چند تا خیریه سر زده بود ولی همشون دست به سرش کرده بودن...
این قضیه خیلی داره جدی میشه و باید یه فکر اساسی بکنم...وقتی از خوابیدن جما مطمئن شدم پیش مامان رفتم..
در زدم...آ: بیا تو پسرم
_ امروز روز سختی داشتی...
آ:هر روز روز سختی...
_ دیدن جما تو این وضعیت سخت تره...
آ: و دیدن این حال تو سخت ترین..سرمو انداختم پایین دلم نمیخواست آنه غصه منو بخوره...
_ مامان من خوبم..
آ: خوب بودی نمیگفتی مامان...
_ چطوری میشه که همه چیزو میفهمی...دستشو روی دستم گذاشت..
آ: من مادرم، من به دنیات آوررم، من تورو بلدم
هری پسرم نمیدونم مشکلت دقیقا چی فقط اگه مال بیرون از خونه ازت میخوام نزاری قلبی که من توی نه ماه ساختمش تو ۹ ثانیه بشکنه..دستشو فشار دادم :_ آنه جان من همه زندگیم توی این خونه است بیرون از اینجا قبرستون...
لبخندی به روم زد..پتو رو روم مرتب کردم و دستمو زیرسرم گذاشتم و به حرفای آنه فکر کردم:
بلد بودن مهم تر از دوست داشته شدن یا عاشق شدن باید یکی باشه تورو بلد باشه بدونه وقتی عصبی چجوری آرومت کنه بدونه کی بغلت کنه بدونه کی سرزنشت کنه بدونه کی سکوت کنه
یکی باشه که تو رو یاد باشه..............................................................
17:56 / لندن
لویی"
به صفا و فیبی که درست روبه روش روی مبل های چرم مشکی نشسته بودن نگاه کرد...
کمتر از یک هفته دیگه تولد زین بود و اونا برای برنامه ریزی اونجا بودن...ف: هتل و کافی شاپ جاهایی نیست که زین دوست داشته باشه...
ص: مامانم با بار مخالفه..
ف: خونه ام که باشه مثل پارسال میفهمه تولدهه و گند میزنه توی حالمون..لویی بایاد آوری پارسال لبخندی زد..
کلی برنامه ریزی کرده بودن و زین رو به بهانه سر درد لویی کشوندن خونه ولی زین تا وارد شد داد زد: ها ها میدونم میخواین سوپرایزم کنین و برقارم روشن کنین و تولد مبارک بخونین پس تولدم مبارک.ضدحال بدی خوردن همه ولی خوب دیگه زین بود..
ف: تو نظری نداری لو..
_ نمیدونم زین رو نمیشه سوپرایز کرد..
ص: چرا میشه فقط یه جای درست میخوایم...
ف: چرا از دوستای دیگتون کمک نمیخوایم.؟
_ ممکنه زین ناراحت شه...
صفا پوزخندی زد: فک نمیکنم، زین الان با دوستای وکیلتون از شرکت رفت بیرون...لویی با تعجب سرشو آورد بالا..
_ آآآآ صفا زندگی خودشه...
ص: یادت نیست چجوری زین رو ول کرد...فیبی با سرعت از جاش بلندش شد و پشتشو به لو کرد و ادامه داد: اووو گایز متاسفم من یه کار فوری برام پیش اومده..
و سریع از اتاق خارج شد...صفا و لو با تعجب به هم نگاه کردن..
صفا شونه ای بالا انداخت و صحبتاشونو ادامه دادن
بعد نیم ساعت صفا از جاش بلند شد و قصد رفتن کرد...ص: پس لو تو با اون پیر مرد صحبت میکنی..
_ آره صفا اونجا بهترین گزینه است...
ص: ولی اینطوری مهمون های زیادی نداریم
لو چشمکی زد...
_به نفع زین پس..صفا رو تا در اتاق همراهی کرد..
در رو بست و با انگشت اشارش شقیقه شو خاروند رفتار فیبی براش کمی عجیب بود!گوشیشو در آورد و شماره لوتی رو گرفت.
لو: سلام لو
_ سلام عزیزم خوبی؟
لو: ممنون لاو، کاری داشتی.؟
_میتونی با اون دوستت که تو کار دیزاین جشن، برای تولد زین هماهنگ کنی؟
لو: اوو آره حتما..
_ فقط لا بیین مکان لندن نیستش...
لو: پس کجاس؟!
لبخندی زد...
_ هولمز چپل.._______________________________________
ریتم رو دوست دارید آیا؟!
پیشنهادو انتقادات خیلی برای من مهم...
YOU ARE READING
28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)
Fanfictionلویی این دفعه داد زد... _چرا ازم فرار میکنی؟ هری با صدای آرومی جواب داد: _میترسم...! با رنجش چشماش بهش خیره شد.. لویی: از من؟ هری: از عشق... .................................................................. اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطن...