~14~

320 76 13
                                    

11:46 / لندن
لویی"
لویی یکمی از قهوه شو مزه کرد و فنجونو روی میز گذاشت
_ خوب..

سئوالی به زین نگاه کرد؟!

زین نگاه کلافشو توی کافی شاپ چرخوند وگفت: همین دیگه لو، خوب نداره..

_ تو باورش داری؟!

ز: تو نداری ؟

لویی تک خنده ای کرد..
_چرا من باید دوست پسر جاه طلب تو رو باور داشته باشم؟!

ز: چون دوست پسر جاه طلب من وکیل تو..!

_من توی زندگی کاریش بهش باور کامل دارم ولی زندگی شخصیش..

زین دستا شو روی میز قلاب کرد و خودشو به سمت جلو کشید...

ز: بیین لو این حرفایی که زده درسته یکم غیر قابل باور ولی حتی اگه دروغم باشه من میخوام که باورکنم..

_ این حماقته زین...

ز: منظورت چیه؟!

_ میدونی اگه دوباره بره چی به روزت میاد؟
قرار چه حالی داشته باشی،؟

ز: من الان چیکار کنم..؟

_ توبرو..

ز:چی میگی لو!؟

_ جدیم زین، رفتن خیلی آسون ترهه از موندن...

ز: نمیتونم لو..

و سرشو انداخت پایین...

_ تا کی زین؟ تو خودت دو دلی! اومدی به من میگی که اون گفته محبور بوده ترکت کنه چون باید با پلیسا همکاری میکرده؟
نمیخواسته بهت ضربه بخوره؟

_ اگه از اولش باهات صادق بود تو مخالفتی داشتی؟

ز: معلومع که نه لویی ولی اونم دلایل شو داشته..

_اینکه به خاطر محافظت از تو ترکت کرده!

زین سرشو تکون داد..

_ ولی من ترجیح میدم بجنگم توام ترجیح میدی زین ما اینطوری بزرگ شدیم...

ز: اونم دلایل خودشو دارهه دیگه...

_ زندگی خودت زین حرف نیست، ولی ایندفعه بخواد اذیتت کنه با من طرفه...

زین لبخندی به این برادر همیشه پشتیبان زد...

ز:تو چی لو؟!

_ من چی زین؟!

ز: قرار نیست با یکی قرار بزاری؟

_ من ؟!

ز:ارهه خودتو از اخرین باری که با یکی بودی چقدر میگذره ۴ سال یا ۵ سال...

_ واردش نشو مرد..

ز: لو تو نیاز داری به یکی که کنارت باشه..

_ خیلی رو مودش نیستم..

ز: آخرین نفر کی بود؟ ویلیام..

لویی با یاد آوری ویل لبخندی زد: آرهه...

28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)Where stories live. Discover now