11:46 / لندن
لویی"
لویی یکمی از قهوه شو مزه کرد و فنجونو روی میز گذاشت
_ خوب..سئوالی به زین نگاه کرد؟!
زین نگاه کلافشو توی کافی شاپ چرخوند وگفت: همین دیگه لو، خوب نداره..
_ تو باورش داری؟!
ز: تو نداری ؟
لویی تک خنده ای کرد..
_چرا من باید دوست پسر جاه طلب تو رو باور داشته باشم؟!ز: چون دوست پسر جاه طلب من وکیل تو..!
_من توی زندگی کاریش بهش باور کامل دارم ولی زندگی شخصیش..
زین دستا شو روی میز قلاب کرد و خودشو به سمت جلو کشید...
ز: بیین لو این حرفایی که زده درسته یکم غیر قابل باور ولی حتی اگه دروغم باشه من میخوام که باورکنم..
_ این حماقته زین...
ز: منظورت چیه؟!
_ میدونی اگه دوباره بره چی به روزت میاد؟
قرار چه حالی داشته باشی،؟ز: من الان چیکار کنم..؟
_ توبرو..
ز:چی میگی لو!؟
_ جدیم زین، رفتن خیلی آسون ترهه از موندن...
ز: نمیتونم لو..
و سرشو انداخت پایین...
_ تا کی زین؟ تو خودت دو دلی! اومدی به من میگی که اون گفته محبور بوده ترکت کنه چون باید با پلیسا همکاری میکرده؟
نمیخواسته بهت ضربه بخوره؟_ اگه از اولش باهات صادق بود تو مخالفتی داشتی؟
ز: معلومع که نه لویی ولی اونم دلایل شو داشته..
_اینکه به خاطر محافظت از تو ترکت کرده!
زین سرشو تکون داد..
_ ولی من ترجیح میدم بجنگم توام ترجیح میدی زین ما اینطوری بزرگ شدیم...
ز: اونم دلایل خودشو دارهه دیگه...
_ زندگی خودت زین حرف نیست، ولی ایندفعه بخواد اذیتت کنه با من طرفه...
زین لبخندی به این برادر همیشه پشتیبان زد...
ز:تو چی لو؟!
_ من چی زین؟!
ز: قرار نیست با یکی قرار بزاری؟
_ من ؟!
ز:ارهه خودتو از اخرین باری که با یکی بودی چقدر میگذره ۴ سال یا ۵ سال...
_ واردش نشو مرد..
ز: لو تو نیاز داری به یکی که کنارت باشه..
_ خیلی رو مودش نیستم..
ز: آخرین نفر کی بود؟ ویلیام..
لویی با یاد آوری ویل لبخندی زد: آرهه...
YOU ARE READING
28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)
Fanfictionلویی این دفعه داد زد... _چرا ازم فرار میکنی؟ هری با صدای آرومی جواب داد: _میترسم...! با رنجش چشماش بهش خیره شد.. لویی: از من؟ هری: از عشق... .................................................................. اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطن...