~28~

349 70 237
                                    

12:21/ لندن
هری"

ج: خوب پس برای فردا استرس نداری؟

پاهامو از توی کفشام در آوردم: نه...
سرمو پایین بردمو بو کشیدم تا مطمئن شم پاهام بو نمیده...

ج: چیو بو میکنی؟

_ هیچی..

ج: متاسفم که فردا نمیتونم بیام...

_ مهم نیست...

ج: هست هری، فردا برای تو روز بزرگی و من باید میبودم...

قبل از اینکه جواب جما رو بدم جیمی از کنارم رد شد و لگدی به پام زد: جمع کن..

زبونی براش در آوردم: آدم نمیشی...

ج:چی؟ بی لیاقت بدبخت، تقصیر منه نگران توام، برو بمیر...

_ هعی وایسا، با تو نبودم...

ج: اههه عزیزم، منم با نبودم...

_مشخصه...
و جما دوباره شروع به حرف زدن کرد...

گوشیو از گوشم جدا کردم و آوردم جلوی چشام: 38 دقیقه، دقیقا 38 دقیقس که نمیخوای قطع کنی...

ج: تو زنگ زدی...

_ ولی تو حرف زدی...

ج: لیاقت هری، لیاقت چیزی که هیچوقت نداشتی...

_ قطع کن...

ج: اول تو..

_ باشه
و دکمه قرمزو لمس کردم...

دستامو کشی دادم و خودمو به سمت جلو کشیدم...

جی: هری...

سرمو آوردم بالا: هوم؟

جی: به آقای تامیلنسون گفتی؟

سرمو تکون دادم...

جی: پس چرا هیچ اتفاقی نیوفتاد؟

_ اون گفت بعد برگزاری نمایشگاه...

جی: نمیفهمم...

_بهتره دخالت نکنیم خودشون میدونن، راستی این پوشه رو ببر بخش مالی...
و پوشه قرمزو سمتش گرفتم...

جی: نمیتومم کاردارم، خودت ببر...

_لطفا...

جی: به من ربطی نداره، الانم کار دارم...
و سمت میزش رفت...

نا امیدانه به دوروبرم نگاه کردم...
حقیقتا دلم نمیخواد با اون دختره روبه رو بشم یاش شایدم آمادگی روبه رو شدن با واقعیتو ندارم...

با دیدن هالزی که از آسانسور اومد بیرون سمتش رفتم...

_ اوه عزیزم...

ابروهاش بالا پریدن: هری!

_ این پوشه رو میبری پایین؟

پوشه رو ازم گرفت: اهوم! چی هست حالا؟

28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)Where stories live. Discover now