6:35 / لندن
هری"صدای آلارم گوشی توی خونه پیچید...
با عصبانیت دستمو سمتش دراز کردم و خاموشش کردم و پتو رو کشیدم روی سرم...
_مگه من نباید الان برم سرکار؟!!!!
با عجله از روی تخت بلند شدم سمت سرویس رفتم...
با دیدن قیافه خودم توی آینه وحشت کردم...
_به قول نایل دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدن...
بعد از دوش و مسواک سمت چمدونم رفتم که وسط پذیرایی پهن بود...
هنوز وقت نکرده بودم درست جمعو جور کنم...
دستی پشت گردنم کشیدم و دور خودم چرخی زدم...
با دیدن خوراکی های روی میز چشام گرد شد...
_من که نرفتم...
با کف دست توی پیشونیم کوبیدم...
_دیشب نباید اینا رو قبول میکردم...
الان دیگه وقت فکر کردن به اشتباهاتمو نداشتم....
با عصبانیت لباسامو از توی چمدون ریختم بیرون...یه تیشرت مشکی و شلوار و کت پاییزه مشکی بهترین انتخاب برای روز اول...
قبل عوض کردن لباسام سمت قهوه ساز رفتم و دکمه شو زدم...
شماره نایلو گرفتم و گذاشتمش روی اسپیکر...
ن: سلام کله فرفری...
_سلام...
ن: چیشده هری؟!
وسط پوشیدن شلوارم استپ کردم: _ یعنی چی نایل من زنگ زدم باهات حرف بزنم...
ن: آها فک کردم چیزی میخوای...
_ بیشعوری دیگه...
_میگم نایل...
ن: بیا بیا نگفتم...
_ یه مینت خفه شوو...
_امروز روز اولم و یکم استرس دارم...ن: طبیعی...
_نمیدونم...
ن: لباس خوب بپوشیااا...
_کلا مشکی پوشیدم...
و کتمو تنم کردم و گوشیو برداشتم...
ن: راستی هری...
ماگو پر از قهوه کردم: هوم؟
ن: کندال اینجا بود...
_خوب؟
ن: سراغتو میگرفت...
چشامو ریز کردم: خوب...
ن: نگرانت بود...
_نایل..
ن: به خداگفتم دیگه اینجا نیستی..
نفس عمیقی کشیدم...
YOU ARE READING
28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)
Fanfictionلویی این دفعه داد زد... _چرا ازم فرار میکنی؟ هری با صدای آرومی جواب داد: _میترسم...! با رنجش چشماش بهش خیره شد.. لویی: از من؟ هری: از عشق... .................................................................. اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطن...