18:48 / لندن
هری"سیبا رو توی دستشور ریختم و تلفنو بین گوشم و گردنم نگه داشتم...
_ فهمیده بلاکش کردم...
ج: میخوای که نفهمه...
_خوب چیکار کنم، دلم نمیخواد ببینمش...
ج:یه بار برای همیشه بشین باهاش حرف بزن...
_نمیخوام جما، نمییخوام..
ج: میخوای من باهاش حرف بزنم...
_ نه خودم مگه چلاقم...
ج: تو یه روان پریشی، آخر میخوای یا نه؟
_ آرهه ولی الان نه...
ج: هرچی بیشتر بگذرهه بدترهه...
شیر آبو بستم و دستمو با پایین بلوزم خشک کردم...
_میدونم...
ج: خوبه میدونی..
_ حالا فعلا ولش، خودت چیکار میکنی؟
ج: چند تا دانش آموز جدید به کلاسم اومده، و یکی شون ناشنواس، چالش جدیدی برام...
_ حواست باشه بهش...
ج: برعکس هری، نباید طوری رفتار کنم که اون بچه فکر کنه با بقیه فرق دارهه...
_ ولی دارهه...
ج: حواسم هست...
_ خوبه...
ج: هری..
صندلی رو کشیدم و روش نشستم: بله..
ج: چیزی هست که بهم نمیگی...
_ نه...
ج: سوال نپرسیدم، گفتم هست که نمیگی...
میفهمید اون جما بودش: خوب هست، ولی الان نمیخوام بگم...
ج: میترسم وقتی بگی که دیر شده باشه...
_ جماااااا...
ج: بگو هری...
_ من یه پیشنهاد دارم...
ج: چه جور پیشنهادی؟
_ یکی از من میخواد که باهاش قرار بزارم...
ج: شوخی میکنی؟
_ جدیم...
ج: باز چقدر اون اوسگوله...
چشام درشت شد: جما درست صحبت کن...
ج: والا کدوم آدم خنگی...
_ اون لویی...
صدای سرفه جما از پشت تلفن اومد...
_ الو، جما، چیشد؟
_ خوبی؟ج: شوخی میکنی دیگه؟
_ نه شوخی نیستش...
ج: تو نگفته بودی که...
_ من گی نیسم..
ج: پس...
_حد اقل الان نیستم...
YOU ARE READING
28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)
Fanfictionلویی این دفعه داد زد... _چرا ازم فرار میکنی؟ هری با صدای آرومی جواب داد: _میترسم...! با رنجش چشماش بهش خیره شد.. لویی: از من؟ هری: از عشق... .................................................................. اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطن...