~25~

328 68 229
                                    

18:48 / لندن
هری"

سیبا رو توی دستشور ریختم و تلفنو بین گوشم و گردنم نگه داشتم...

_ فهمیده بلاکش کردم...

ج: میخوای که نفهمه...

_خوب چیکار کنم، دلم نمیخواد ببینمش...

ج:یه بار برای همیشه بشین باهاش حرف بزن...

_نمیخوام جما، نمییخوام..

ج: میخوای من باهاش حرف بزنم...

_ نه خودم مگه چلاقم...

ج: تو یه روان پریشی، آخر میخوای یا نه؟

_ آرهه ولی الان نه...

ج: هرچی بیشتر بگذرهه بدترهه...

شیر آبو بستم و دستمو با پایین بلوزم خشک کردم...

_میدونم...

ج: خوبه میدونی..

_ حالا فعلا ولش، خودت چیکار میکنی؟

ج: چند تا دانش آموز جدید به کلاسم اومده، و یکی شون ناشنواس، چالش جدیدی برام...

_ حواست باشه بهش...

ج: برعکس هری، نباید طوری رفتار کنم که اون بچه فکر کنه با بقیه فرق دارهه...

_ ولی دارهه...

ج: حواسم هست...

_ خوبه...

ج: هری..

صندلی رو کشیدم و روش نشستم: بله..

ج: چیزی هست که بهم نمیگی...

_ نه...

ج: سوال نپرسیدم، گفتم هست که نمیگی...

میفهمید اون جما بودش: خوب هست، ولی الان نمیخوام بگم...

ج: میترسم وقتی بگی که دیر شده باشه...

_ جماااااا...

ج: بگو هری...

_ من یه پیشنهاد دارم...

ج: چه جور  پیشنهادی؟

_ یکی از من میخواد که باهاش قرار بزارم...

ج: شوخی میکنی؟

_ جدیم...

ج: باز چقدر اون اوسگوله...

چشام درشت شد: جما درست صحبت کن...

ج: والا کدوم آدم خنگی...

_ اون لویی...

صدای سرفه جما از پشت تلفن اومد...

_ الو، جما، چیشد؟
_ خوبی؟

ج: شوخی میکنی دیگه؟

_ نه شوخی نیستش...

ج: تو نگفته بودی که...

_ من گی نیسم..

ج: پس...

_حد اقل الان نیستم...

28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)Where stories live. Discover now