9:56/ لندن
هری"جی: هری
_بله
جی: میچ خواسته که بری تو اتاقش
گردنمو به شدت بالا آوردم: چی؟
جی: گردنت شکست پسر
_ منو؟
جی: ارهه، این چه رفتاری؟
_ اون حتی به خودش زحمت نداد برای نمایشگاه یه تشکری بکنه الان منو میخواد چیکار؟
جی: نمیدونم
_خیلی ممنونم
و از جام بلند شدم، دستی توی موهام کشیدم و قدمامو سپت اتاقش هدایت کردم،چند تا تقه به در شیشه ای زدمم: اوه هری، بیا تو مرد
_مثل اینکه با من کاری داشتین؟
م: ارهه، بشین راحت باش
با ابروهای بالا رفته روی دورترین صندلی بهش نشستم
م: خسته نمایشگاه نباشی
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا پوزخندمو نبینه: ممنونم
م: مثل اینکه طرح تو و مدیرتت روی
دیزاین نمایشگاه جلب توجه زیادی کرده_ خوب؟
م: چندتا شرکت ازت دعوت به همکاری کردن، من راستش چند تایی شونو قبول نداشتم و رد کردم ولی یکیشون موقعیت عالی برای تو و من یه قرار برای چهارشنبه
با اخم بهش خیره شدم: یه دقیقه!
_شما چیکار کردین؟پاکتیو سمتم گرفت: برات پل پیشرفت ساختم
_ بدون اینکه نظر منو بپرسین
م: هعی، پسر عصبی نشو من موفقیت تو برام مهم
_ آرهه مشخصه،ولی من قرار نیست جایی برم
م: خودم با تامیلنسون حرف میزنم اگه مشکلت اونه
_ دقیقا مشکلم لویی، اون خیلی به من لطف کرده و من نمیتونم قدر شناس نباشم
م: لویی، که اینطور پس به خاطر لویی
عصبی چشامو روی هم فشار دادم: به خاطر لطف های لویی
م: عابویسلی
_ ممنون از اینکه به فکر پیشرفت منین ولی من همینجا راحتم
میزشو دور زد و پاکتو جلوم گرفت: هر موقع بخوای این شرکت خواهان تو، حتی وقتی لطف لویی بهت تموم شد
ازجام بلند شدم و پاکتو ازش گرفتمو از اتاقش خارج شدم
جی: هر
_ هیچی نگو جیمی لطفا هیچی نگو
و سمت میزم رفتم پاکتو روی میز پرت کردم و سرمو بین دستام گرفتم، مرتیکه فاکر به چه جرئتی جای من تصمیم میگیرهه
YOU ARE READING
28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)
Fanfictionلویی این دفعه داد زد... _چرا ازم فرار میکنی؟ هری با صدای آرومی جواب داد: _میترسم...! با رنجش چشماش بهش خیره شد.. لویی: از من؟ هری: از عشق... .................................................................. اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطن...