11:31 / لندن
لویی"ز: پشیمونیت هیچ سودی نداره...
_ پشیمون نیستم، ولی این چیزیم نیست که میخواستم...
ز: جا دارهه بگم حقته...
_ خفه شو...
و گوشیشو از روی میز برداشت...
فکرش درگیر بود، هری فالوش نکرده بود ولی خوب میخواست مطمئن شه اون پسر بچه چکش میکنه یا نه...
پس یکی از عکساشو استوری کرد...
_ میگم زین...
ز: چیه؟
_ چطوری میتونم استوری بزارم ولی کسی بهم پیم ندهه؟
ز: چی میگی تو دایرکتو که نمیشه بست...
_ نه نگاه، یعنی استوری بزارم کسی به استوریم پیام نده...
زین با قیافه کج گفت: منظورت ریپلای دیگه؟
_ آرهه..
ز: اگه رفیقم نبودی فکر میکردم جز انسان های اولیه هستی...
_ حالا بیا درستش کن...
زین خنده ای کرد: جریان چی؟ میخوای باز همرو شرمنده کنی...
_ میخوام بچه ها رو سوپرایز کنم...
ز: بیا درست شدش، فقط عکس آدم واری بزار...
_ هعی من هیچی نمیگم...
ز: اصلا از خودت عکس داری؟
_ چرا دوست پسرت نمیاد ببرتت...
زین به حالت ناراحت لباشو آویزون کرد : تدی الان توی جلسه است...
زین وستشو زیر چونش گذاشت: نمیخوای با هری حرف بزنی؟
_نه!
ز: باید بزنی اون از پسش بر نمیاد...
_ نمیتونم این حسو بهش بدم که آدم بی کفایتی...
ز: معلومه که نیست، ولی اسم شرکت پشت اینکارهه...
_ من و شرکتم پشت هریم...
زین پوزخندی زد: کی بود میگفت کارو از زندگی شخصیت جدا کن؟!
_ زندگی شخصی نیست...
زین دستاشو از هم باز کرد: کمان لویی...
_ زین بین منو هری هنوز هیچی نیست...
ز: هنوز؟ پس قرار باشه...
لویی سرشو بین دستهاش فشرد:هیچ ایده ای ندارم...
ز: ولی داری زیاده روی میکنی...
لویی سرشو بالا آورد و به زین خیره شد: زین چه توقعی داری اون هنوز 20 سالش نشده، مثل لیام یه مرد بالغ نیست که از پارتنرش باهوش تر باشه...
زین سرشو به سرعت بالا آورد: تیکه میندازی؟
_ نه حرفم کاملا واضح بود...
YOU ARE READING
28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)
Fanfictionلویی این دفعه داد زد... _چرا ازم فرار میکنی؟ هری با صدای آرومی جواب داد: _میترسم...! با رنجش چشماش بهش خیره شد.. لویی: از من؟ هری: از عشق... .................................................................. اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطن...