~26~

325 68 273
                                    

11:31 / لندن
لویی"

ز: پشیمونیت هیچ سودی نداره...

_ پشیمون نیستم، ولی این چیزیم نیست که میخواستم...

ز: جا دارهه بگم حقته...

_ خفه شو...

و گوشیشو از روی میز برداشت...

فکرش درگیر بود، هری فالوش نکرده بود ولی خوب میخواست مطمئن شه اون پسر بچه چکش میکنه یا نه...

پس یکی از عکساشو استوری کرد...

_ میگم زین...

ز: چیه؟

_ چطوری میتونم استوری بزارم ولی کسی بهم پیم ندهه؟

ز: چی میگی تو دایرکتو که نمیشه بست...

_ نه نگاه، یعنی استوری بزارم کسی به استوریم پیام نده...

زین با قیافه کج گفت: منظورت ریپلای دیگه؟

_ آرهه..

ز: اگه رفیقم نبودی فکر میکردم جز انسان های اولیه هستی...

_ حالا بیا درستش کن...

زین خنده ای کرد: جریان چی؟ میخوای باز همرو شرمنده کنی...

_ میخوام بچه ها رو سوپرایز کنم...

ز: بیا درست شدش، فقط عکس آدم واری بزار...

_ هعی من هیچی نمیگم...

ز: اصلا از خودت عکس داری؟

_ چرا دوست پسرت نمیاد ببرتت...

زین به حالت ناراحت لباشو آویزون کرد : تدی الان توی جلسه است...

زین وستشو زیر چونش گذاشت: نمیخوای با هری حرف بزنی؟

_نه!

ز: باید بزنی اون از پسش بر نمیاد...

_ نمیتونم این حسو بهش بدم که آدم بی کفایتی...

ز: معلومه که نیست، ولی اسم شرکت پشت اینکارهه...

_ من و شرکتم پشت هریم...

زین پوزخندی زد: کی بود میگفت کارو از زندگی شخصیت جدا کن؟!

_ زندگی شخصی نیست...

زین دستاشو از هم باز کرد: کمان لویی...

_ زین بین منو هری هنوز هیچی نیست...

ز: هنوز؟ پس قرار باشه...

لویی سرشو بین دستهاش فشرد:هیچ ایده ای ندارم...

ز: ولی داری زیاده روی میکنی...

لویی سرشو بالا آورد و به زین خیره شد: زین چه توقعی داری اون هنوز 20 سالش نشده، مثل لیام یه مرد بالغ نیست که از پارتنرش باهوش تر باشه...

زین سرشو به سرعت بالا آورد: تیکه میندازی؟

_ نه حرفم کاملا واضح بود...

28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)Where stories live. Discover now