19:43 /هولمز چپل
هری"
جیمز واقعا داشت اشکش در میومد...
تقریبا زین و لیام تمام نونوایی رو به هم ریخته بودن و نصف مشتریام پرونده بودن...با زور مشتو لگد اون دوتا رو انداخت بیرون...
ج: ببین لیام همین الان دست دوست پسر خرابکارتو میگیری و میرین بیرون...
بعدم به حالت با نمکی دستشو به حالت صلیب روی سینش کشید...
لی: جیمز این توهین بزرگی بود و من به نشانه اعتراض اینجا رو ترک میکنم...
ج: خیلی خوب کاری میکنی...
لی: ولی به یه شرط..!ج: چی؟!
لی: هریو نایلم با ما میان...تقریبا نیم ساعتش بدش همه مون داشتیم توی مرکز شهر قدم میزدیم...
این جمعو دوست داشتم لیامو و زینی که بدون توجه به کسی عشق بازی میکردن...نایلی که به دخترا تیکه مینداخت...
و لویی که عجیب ساکت بود...
لی: هعی پسرا برنامه چی؟ همینطوری بی هدف داریم اینجا راه میریم..!
ل: اینجا داهات شماس لیام...
_ به من که بر خورد...
ل: اوه نه هری من منظورم این بود که، یعنی فقط میخواسم لیام به خودش بگیر...
زین با آرنجش به پهلو لویی زد و بی لیاقتی بهش گفت...
ن: بهتره بریم برج ساعت شهر ما اونجا چند تا شیشه..
چشم غره ای به نایل رفتم که دهنشو بست..
لی: هعی شماها هنوز اون ذخیره گنج تونو دارین.!؟
سرمو تکون دادم و لگدی به سنگ جلوی پام زدم...
لیام ادامه داد: من فک کردم بعد رفتن کندال و به هم خوردن اکیپ تون دیگ قرار نیست ادامه پیدا کنه...
ن: تازه گسترشِ شم دادیم...
با تعجب به نایل دهن لق نگاه کردم...
ن: ای بابا اینم نباید میگفتم..؟
ل: میتونیم بریم اونجا؟
مطمئناً اگه به من بود وای میسادم تو صورتشونو میگفتم نه ولی خوب این یه بار هیچی نمیشدش..
به سمت برج ساعت بزرگ میدون اصلی شهر حرکت کردیم...
نایل با کلیدی که سالها پیش از پدر روحانی کش رفته بودیم درو وا کرد و داخل شدیم...
لیام دستشو جلو برد تا زین وارد شده..
حقیقتا باهاش مثل یک پادشاه رفتار میکرد...
نایل تنه ای به من زد و رد شد...
_ گاو زرد...
لویی با لبخندی جلوتر اومد و دستشو دور کمرم گذاشت...
YOU ARE READING
28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)
Fanfictionلویی این دفعه داد زد... _چرا ازم فرار میکنی؟ هری با صدای آرومی جواب داد: _میترسم...! با رنجش چشماش بهش خیره شد.. لویی: از من؟ هری: از عشق... .................................................................. اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطن...