~9~

375 89 17
                                    

19:41 / هولمز چپل
لویی"
همینطور که از هری دور میشد لبخند زد پس اون لویی رو به عنوان دوست قبول کرده بود...

خیلی وقت بود لویی خوشحال نبودش از اینکه با کسی دوست شده تا قبل از این همه دوستی هاش به خاطر کار بودن غیر زین بقیه همه فیک بودند...
عمر دوستی هاش اندازه عمر کارشون بود..

الان توی این سن به این نتیجه رسیده دوستای زیادی نداره فقط آدمای زیادی رو میشناسه..

برقا رو کامل خاموش نکردن مطمئنن زین باز مسخره بازی در میاورد ولی همه از دید کنار رفتن..

از دور لیامو دید که داره دنبال زین میدوه و نمیتونه متوقفش کنه لیام دستشو گرفت ولی زین پس زد...

لویی با عجله سمت در ورودی دووید نمیخواست زین جلوی خانواده ها چرتو پرت بگه..

قبل از اینکه لویی به در برسه زین با عصبانیت درو وا کرد و داد زد: هعی لیام تو باید امشب منو به فا...

زین با دیدن جمعیت چشاش گرد شد و آب گلوش پرید تو دهنش..

تریشا اولین نفری بود که به خودش اومد و شروع کرد به دست زدن جیغو دست دخترام بلند شد و همه تولدت مبارک خوندن زین واقعا شوکه شده بود

لویی نمیدونست لیام احمق با چه بهانه ای زین رو کشونده اینجا..

زین به نوبت دخترا و مهمون ها رو بغل کرد و به سمت لویی اومد..

ز: داداش
و خواست که بغلش کنه..
_خدا لعنتت کنه داداش..

زین خندید و سرشو انداخت پایین..
لویی چشم غره ای به لیام خندون رفت...

سرشو برگدوند و دنبال هری گشت ولی اون نبودش...

مطمئن بود هری انقدر بی ادب نیست ک مهمونی رو ول کنه برهه..

لی: دنبال چی میگردی لویی؟!
_ هری اینجا بود..

لی: هری اینجا چیکار میکنه؟!
_تو میشناسیش؟!
لی: معلومه ما توی یه مدرسه بودیم...
_مگه چند سالشه؟!
لی: اون ۵ سالی از من کوچیک ترهه

با اومدن هری حرفشونو قطع کردن..

هری بادیدن لیام ابروهاشو بالا انداخت و لبخندی زد اونا همدیگرو گرم بغل کردن..

ه: اینجا رو ببین، لیام دلم برات تنگ شده بود..
لی: من بیشتر هری، خوشحال شدم اینجا دیدمت...

لویی با دستش زد رو شونه هری و با لبخند ادامه داد..

_ هری تو مهمون منی باید با من حرف بزنی..
ه: درسته ولی لیامم دوست قدیمی..
_و منم دوست جدیدت..

زین به جمع شون پیوست..

ه: تولدت مبارک زین امیدوارم به آرزوهات برسی..
ز: من خیلی وقت از آرزوهام دست کشیدم..

28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt