~17~

318 71 40
                                    

10:56/ لندن
هری"

کارا ازم خواست چند لحظه ای منتظرش باشم تا برگرده...

یه نگاه سر سری به شرکت انداختم..

نمیخوام که اینجا باشم نمیخواسم ولی مجبور شدم،تلفن آنه و عکس ۳ نفرمون روی اسکرین گوشی نزاشت...

نشد که بشه، بازم نتونستم غرورمو حفظ کنم و سر قولی که به خودم دادم وایسم،
باز از خودم گذشتم و نشد که پیش خودم سربلند باشم...

شروع کردم با سر کفشم روی پارکت های چوبی خط فرضی کشیدن...

تو افکار خودم بودم که احساس کردم دستی جلوم تکون خورد...

ک: کجایی پسر...

چنباری پلک زدم...
_همینجا...

کارا پوزخندی زد: معلومه...

_بیا بریم که من تو رو با بچه ها آشنا کنم...

و به سمت آسانسور حرکت کرد...

دنبالش راه افتادم...

_مگه همین طبقه نیست؟

از گوشه چشمش بهم نگاه کرد: نه اینجا بخش اجرایی...

وارد آسانسور شدیم و کارا دکمه 2+ زد...

ک: استرس داری؟

بهش نگاه کردم: یکم...

ک: نداشته باش بچه های بخش داخلی خیلی پرانرژی و مهربونن، فضاشم خیلی خاص و دلنشین...

آسانسور ایستاد و کارا زودتر خارج شد ...

همین طور که داشتم به حرفاش گوش میدادم...

سرمو بالا آوردم و چشام از تعجب گرد شد...

سالنی پر از میز های رنگا رنگ، با قفسه های چوبی و پر از گلدون های رنگی، دیوار هایی با طراحی های خاص رنگی، و آدمایی که بدون لبخند زدن بهم دیگه از کنار هم رد نمیشدن...

محو فضاش شدم و اینجا برای من مثل قطعه ای از بهشت بود...

دردی که توی پهلوم پیچید باعث شد به خودم بیام، دنبال سر منشا درد گشتم که آرنج کارا رو دیدم...

بهش نگاه کردم، کارا لبخندی حرصی زد و چشم غره ای رفت..

ک: بله میچ عزیز، ایشونم هری...

تازه متوجه شخصی شدم که روبه رومون وایساده بود...

تو ظاهرش اولین چیزی که جلب توجه میکرد موهای بلندش بود که از دو طرف روی شونه هاش ریخته بودن..

میچ سرشو تکون داد: بله، آقای تامیلنسون باهام صحبت گرفتن...

با شنیدن اسمش هوفی کشیدم...

کارا: پس من شمارو باهم تنها میزارم، هری امروز صرفا باب آشنایی اینجا نه کار...

و میچ نگاه کرد..

28th Street Bakery (نانوایی خیابان ۲۸ ام)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora