درست از شب همان روزی که با جونگکوک جایی بین تپههای برفی و سفیدپوش بحثش شد، شروع شده بود؛ یعنی دو روز پیش. عرق کردنهای ناگهانی، کلافگیهای بیدلیل، تمرکز پایین، داغ شدن تنش و از همه بدتر، غرشها و بهانه گرفتنهای گرگی که فقط و فقط یک چیز را میخواست؛ جفتش.
با پرش ناگهانی دست و پاهایش، ترسیده از خواب پرید و به نور نارنجیرنگ تیرچراغبرق کوچه که تاریکی اتاقخوابش را میشکافت و روی پارکت کف آن رد میانداخت، خیره شد. نفس بلندی کشید و پلکی زد. این بار سه یا چهارمی بود که در طول یک شب، اینطور از خواب میپرید.
خسته و ناراحت، آهی کشید و تلفن همراهش را از کنار تشکش برداشت تا نگاهی به ساعت بیندازد. ساعت پنج صبح بود و بیشتر از یکی دو ساعت تا طلوع آفتاب نمانده بود. گوشی را روی زمین رها کرد و روبهبالا دراز کشید.توی خواب، بیشتر از همیشه عرق کرده و لباسش نمدار شده بود. آب دهانش را برای تر کردن گلوی خشکش قورت داد و برای دوباره خوابیدن پلک روی هم گذاشت؛ هرچند که بیفایده بود. خوابیدن سخت بود، آن هم وقتی که ذهنش مثل چندساعت گذشته که پشتسرهم از خواب میپرید، درگیر نیازی بود که سعی میکرد نادیدهاش بگیرد.
دوباره تلفنش را برداشت و سراغ عکسهایی که جونگکوک همیشه میفرستاد، رفت. مطمئن بود که دیدن پسر امگا، حداقل گرگ خشمگینش را آرام میکند. هیچوقت فکرش را نمیکرد روزی بیاید که بخواهد ساعت پنج صبح و درحالی که توی حس کلافگی و خواستنش دستوپا میزند، با دیدن عکسهایی که همیشه نسبت به آنها خنثی برخورد میکرد، برای خودش آرامش بخرد. اما حالا میدید که با دیدن جفتش لای ملحفههای سفیدرنگ، روی مبل یشمی و یا توی مغازه، بین حجم انبوهی از شمعهای رنگی کوچک و بزرگ، جوشش توی سینهاش کمتر میشد و سرش سبک.
وقتی که چشمش به تاریخ بالای صفحهی گوشی افتاد، یکدفعه بلند شد و سرجایش نشست. شب گذشته که جونگکوک مثل همیشه زنگ زده و حالش را پرسیده بود، کاملا خوب و سرحال به نظر میرسید. صدای پسر، انرژی همیشگیاش را داشت و اثری از بیتابی توی آن نبود. اما امروز، بیستودوم دسامبر بود و تهیونگ شک داشت که امگا برایش نقش کسی که هیچ مشکلی ندارد را بازی نکرده باشد.
با فکر کردن به اینکه جونگکوک هم حالا میتوانست حال مشابهی با خودش داشته باشد، هرچه آرامش داشت، دود شد و به هوا رفت. دوباره گرگش به تکاپو افتاد و هوس نفس کشیدن عطر گرم و شیرین جفتش به سرش زد. بدنش گرم شد و هورمونهایی که انگار با مفهوم «استراحت کردن» هیچ آشنایی نداشتند، دوباره به کار افتادند.
دستی به صورتش کشید و موهای نمدارش را با انگشت شانه کرد. حالا، خوابیدن برایش به غیرممکنترین کار دنیا تبدیل شده بود. از جا بلند شد و با قدمهایی شلخته به سمت کمد اتاق رفت. توی فضای نیمهتاریک آنجا و توی کشوی پایین کمد، به دنبال ورقههای قرصی که این دو روز را با آنها سر کرده بود، گشت و بعد از پیدا کردنشان، به سمت آشپزخانه پا تند کرد.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...