۸. جهنمِ تک‌نفره

2.4K 632 399
                                    

از پشت کرکره‌ی پایین‌کشیده‌شده‌ی مغازه، صدای شلوغ شدن رفته‌رفته‌ی خیابان به گوش می‌رسید؛ قدم‌های شتابزده، چرخش نرم تایر ماشین‌ها روی آسفالت نمدار از باران نم‌نم شب گذشته و خنده‌های خفه‌ای از همان نزدیکی. انگار یک نفر چندقدم پایین‌تر، داشت با کسی پای تلفن حرف می‌زد که دلیل خنده‌هایش شده بود.

اما آن‌سمت کرکره، جایی که چراغ‌ها همه روشن شده بودند، سکوت تنها با همان سوسوی چراغ‌ها شکسته می‌شد و نفس‌های آهسته‌ی دو نفری که نشسته‌ روی نیمکت فلزی و ظریف وسط مغازه، به همه‌چیز فکر می‌کردند و هیچ‌چیز.

- چندوقته که اومدی شهر؟

صدای خشدار و آرامی که پیشقدم شده بود تا سکوت طولانیِ میان‌شان را بشکند، درست از زیر گوش آلفا شنیده شد. دست‌هایی که تمام این چنددقیقه آرام ننشسته و مدام برای دادن نوازشی به کمر جفتش روی آن چرخیده بودند را دوباره حرکت داد و با بی‌میلی زمزمه کرد:« دو هفته‌ست.» خودش خواسته بود که پس از بوسه‌ی نه‌چندان‌طولانی و نه‌چندان‌گرم‌شان، امگا را توی آغوشش بگیرد و امگا هم مخالفتی نداشت، اما ای کاش می‌داشت.

- چطور می‌تونی چهارده‌روز بعد از اینکه اومدی، تازه بیای دیدنم؟ دلت اومد؟
- معذرت می‌خوام، عزیزم. فقط می‌خواستم... می‌خواستم تهیونگی رو ببینی که تغییر کرده. تو خوب می‌دونستی از زندگیم چی می‌خوام. می‌خواستم نشونت بدم که حداقل به یه جایی رسیدم.

پلک‌های امگا باطمأنینه به هم خورد و سرش روی شانه‌ی جفتش آرام گرفت. انگار سال‌ها گذشته بود از زمانی که احساس می‌کرد خانه‌ای امن‌تر از این آغوش آرامش‌بخش پیدا نخواهد کرد. رد دندان‌هایش هنوز آنجا بودند؛ روی گردن آلفا و درست جلوی چشم‌هایش. شستش را به آرامی روی ردهای روشن قهوه‌ای‌رنگی که مثل ماه‌گرفتگی دیده می‌شدند، کشید. وقتی گرگی نبود که با هربار لمس کردن رد مالکیتش از سر افتخار زوزه بکشد و دور خودش بچرخد، چه احساسی باید به آن می‌داشت؟ شاید حسی مثل به یاد آوردن یک خاطره‌ی شیرین قدیمی.

- هیچ‌وقت نخواستی قبول کنی که من همون تهیونگی که بیرحمانه درباره‌ی خودش فکر می‌کرد رو چقدر دوست دارم.

اگر هیچ‌کدام از اتفاقات شوم چندماه گذشته رخ نمی‌داد، جونگ‌کوک حالا به جای سرزنش کردن آلفا، با او بابت به دست آوردن تمام موفقیت‌هایش شادی می‌کرد. این، فکری بود که شیرینی تمام این لحظات دیدار دوباره را داشت به کام تهیونگ تلخ می‌کرد. شاید هم مقصر خودش بود. شاید هیچ‌وقت نباید بدون جونگ‌کوک پایش را از شهر بیرون می‌گذاشت. شاید لازم بود از همان اول چشمش را روی همه‌چیز ببندد و او را هم همراه خودش ببرد. شاید نباید خودخواهی به خرج می‌داد و تا پیش از آنکه از قیدوبند مسئولیت‌های پکش رهایی پیدا نکرده بود، در برابر پسرکی که بی‌تابانه و عجولانه به دنبالش می‌گشت، آفتابی نمی‌شد. اما چه تضمینی بود که امگا باز هم آسیبی نمی‌دید؟ تمام چهار ماه گذشته را با چیدن سناریوهای مختلفی از این دست توی ذهنش گذرانده و دست‌کم توی نود‌و‌نه درصد آن‌ها خودش را مقصر دانسته بود. اما مطمئن نبود که اعتراف به تقصیر داشتنش، دردی را از هردویشان دوا کند.

Jade Halo [vkook]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant