۷. سرما

2.1K 618 572
                                    

- روز خوبی داشته باشی، تهیونگ!

لبخندی به روی دختر بتایی که مشغول جمع کردن تجهیزات روی صحنه شده بود، پاشید و جوابش را با خوشرویی داد:« تو هم همینطور، سولی.»
هنور آنقدر نه با سولی و نه با محیط کارش احساس راحتی نمی‌کرد که تمام زحمت جمع‌آوری تجهیزات و مرتب کردن آتلیه را روی دوش دیگران بیندازد و چشم‌بسته آن‌جا را ترک کند، اما یی‌هیون منتظرش بود و پیامی که چنددقیقه‌ی پیش تلفن همراهش را توی جیب شلوارش لرزانده بود، از عجله‌ی آلفای بزرگ‌تر حکایت می‌کرد.

با عجله کیفش را روی شانه‌اش انداخت و با تکان دادن سریع و سرسری دستش توی هوا برای سولی، از آتلیه بیرون زد. راهروی خلوت و خالیِ طبقه‌ی سوم، صدای قدم‌های شتاب‌زده‌اش را پژواک می‌داد. خوشحال بود که جه‌مین، پسرک استایلیست پرچانه و لوده‌ای که هنگام عکسبرداری سروکله‌اش پیدا می‌شد تا برای آماده کردن لباس مدل‌ها و میزان کردن‌ آن‌ها توی تن‌شان حسابی وقت‌کشی کند و جانش را به لبش برساند، آن‌جا نیست تا مثل روز گذشته جلوی راهش سبز شود و پاپیچش که با هم یک فنجان قهوه توی کافه‌ی پایین خیابان شرکت بنوشند.

تنها برای کشیدن دستی به موهای به هم‌ریخته‌اش پا به سرویس بهداشتی سوت‌و‌کور گذاشت و هول‌زده کش انتهای بافت را بیرون کشید. از وقتی که دیگر دوجینی نبود تا موهایش را مرتب برایش ببافد و با دقت کش مشکی‌رنگش را پایین آن‌ها گره بزند، بافت‌هایش همه چپ‌اندرقیچی و نامرتب شده بودند. با کلافگی هوفی کشید و به جای بافتن موهای بلند، به ساده بستن آن‌ها پشت سرش بسنده کرد. شاید جونگ‌کوک هم مثل دوجین تمیز بافتن را بلد بود. هم‌نشینی امگا با نایون، این احتمال را توی سرش تقویت می‌کرد.

هوای خشک اول پاییز، سرمای نچسبی داشت که به صورتش سیلی می‌زد و آن را می‌سوزاند. با نارضایتی صورتش را جمع کرد و پیش از راهی شدن به سمت ایستگاه تاکسیِ چندقدم پایین‌تر، لبه‌های کت بلند و زمستانه‌ی شتری‌رنگش را به هم نزدیک کرد، بلکه کمی هم که شده گرما را احساس کند.

توی تاکسی که نشست، آهی از سر آسودگی کشید و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. گرمای داخل کابین ماشین، خونَش را برای تندتر خزیدن زیر پوست سرمازده‌اش قلقلک می‌داد. هنوز نیم‌ساعت تا رسیدنِ یی‌هیون به محل قرارشان باقی مانده بود. با اینکه ترافیک ساعت شش عصر و شلوغی خیابان‌ها مسیر را برایش کش می‌داد، اما دست‌کم با پنج یا ده دقیقه‌ای تأخیر می‌توانست خودش را به او برساند.

منظره‌ی شهر، پس از دو هفته هنوز برایش نو بود و دیدنی. انگار دوباره برای اولین‌بار داشت به آن مهد تمدن پا می‌گذاشت. بلندی ساختمان‌ها، تنوع مغازه‌ها و جمعیت زیاد گرگ‌نماهایی که بدون‌توجه به جلوه‌ی چشمگیر شهرشان با دست‌هایی فرورفته توی جیب و سرهایی پایین‌افتاده، توی کوچه و خیابان‌هایش قدم برمی‌داشتند، آلفا را آنقدری به وجد می‌آورد که پس از رسیدن به خانه هم دست از سر این منظره‌ی رنگی و پرسروصدا برندارد؛ لباس‌عوض‌نکرده، فنجان قهوه‌اش را به دست بگیرد و لم‌داده لب پنجره‌ی نشیمن، از طبقه‌ی سوم به پرسه‌زدن گربه‌‌ها توی کوچه زل بزند.

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now