فصل سوم ۱. سکوت بی‌سابقه

2.1K 641 648
                                    

- تهیونگ!
- نمی‌خوام بشنوم!

نفس‌زنان پا روی تخته‌سنگ مسطحی که تبدیل به پله‌ شده بود، گذاشت و با عجله به‌دنبال آلفا دوید. اگر راه را گم می‌کرد، درست مثل ساعتی پیش، سر از ناکجاآبادی که حتی برای خود اهالی پک هم ناآشنا بود، درمی‌آورد.

- به‌خاطر هردومون قبول کردم، ته! اگه پیشنهادش رو رد می‌کردم و بعد همکاریت با پلیس شهر رو به‌هم می‌زد، باید چی‌کار می‌کردیم؟

تهیونگ، با گونه‌ها و بینی یخ‌زدهِ از دقیقه‌های متوالی پرسه‌زدن توی محوطه‌ی پایگاه، هوفی کشید و روی پاشنه‌ی پا به‌سمت امگا چرخید. سرمای غروب، به تن جونگ‌کوکی که زیپ کاپشنش را تا تَه بالا کشیده بود، لرز نشانده بود. پوست لبش را با حالتی عصبی کند و غرید:« جیسونگ همچین کاری نمی‌کنه!»

جونگ‌کوک که از لحن پسر بزرگ‌تر تردید او را بو می‌کشید، سری به دو طرف تکان داد و خیره به مردمک‌های لرزان از خشم او لب زد:« به حرفی که می‌زنی، مطمئن نیستی.»

- آره، مطمئن نیستم، اما تو حق نداشتی بدون مشورت پیشنهاد مسخره‌اش رو قبول کنی. قرارمون چی بود، جونگ‌کوک؟

وقتی که صدایی جز قارقار کلاغ‌های نشسته روی درخت به گوش تهیونگ نرسید، کفری‌شده مسیر آمده را برگشت و روبه‌روی امگا ایستاد.

- دارم می‌پرسم قرارمون چی بود؟!

امگا، عاصی‌شده از دادوقالی که آلفا بعد از بیرون‌آمدنش از پایگاه به‌راه انداخته بود و همین‌طور لجبازی او، دندان‌هایش را روی هم فشرد و از لای آن‌ها غرید:« من هیچ‌وقت با تو قراری نذاشتم؛ خودت بودی که بریدی و دوختی!»

بزرگ‌ترین سوالی که هرلحظه داشت با سرعت نور توی سر آلفا چرخ می‌زد و ول‌کن ذهن آشفته‌اش هم نبود، این بود که جیسونگ با چه زبانی و با چه ترفندی با جفت ساده‌‌اش صحبت کرده که حالا اینطور محکم روی تصمیمش پافشاری می‌کند؟ احساس می‌کرد گوش جونگ‌کوک به هیچ‌کدام از توصیه‌هایش پیش از پاگذاشتن به دفتر کار جیسونگ، بدهکار نبوده.

- پس این قانون منه؛ یا تیم پاکسازی و حرف‌های جیسونگ رو فراموش می‌کنی، یا من رو.
- اینکه آسیب‌پذیر باشم، راضیت می‌کنه؟

انگار روی سر تهیونگ سطلی پر از آب سرد ریخته بودند که حالا داشت بهت‌زده به صورت سرخ از سرما و ناراحتی پسر کوچک‌تر نگاه می‌کرد.

آسمان نم‌نمک شروع به ریختن پولک‌های ریز و سفیدرنگش روی سر اهالی کوهستان کرده بود. تهیونگ، به جونگ‌کوکی که ساعتی پیش با دیدن سرخی آسمان آرزوی باریدن برف را کرده بود، قول داده بود که اگر آن‌شب آرزویش برآورده شد و همه‌جا سفیدپوش، او را برای ساختن قلعه‌ی برفی همراهی کند. اما حالا، امگا شک داشت که هیچ‌کدام دل‌و‌دماغ ساختن قلعه‌ی برفی و تجدید خاطرات را داشته باشند.

Jade Halo [vkook]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon